loader-img-2
loader-img-2

خاطرات و دست نوشته شهید درفشان (قسمت اول)

شهید یا عملیات مرتبط :

سعید درفشان* سعید درفشان*
تاریخ تولد : 1/1/70 12:01 PM محله سکونت : خوزستان- اهواز وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 3/27/82 12:03 PM
بنام خدا بیاد خدا به ذکر خدا وعشق وامید به خدا خدایا بنام تو که انسان را خلق کردی که انسان را به خودش وخود را به انسان به اندازه توانش شناساندی خدایا بنام تو که رسولان وانبیاء را برای هدایت ما خلق کردی وبرانگیختی وبنام تو که بر ما منت نهادی وخاتم انبیاء محمد صلی الله علیه واله وکتاب عظیمت را برای هدایت ما بیچارگان وذلیلان وفقیران درگاهت فرستادی وبنام تو ودیگر هیچ که هرچه هست تویی وبنام تو که برما منت نهادی وخاندان اهل بیت سلام الله علیهم اجمعین را برای راهنمایی ما برانگیختی وباز به نام تو که امام عزیز وشیره جان ونور چشم وخون حسین را دوباره در جسم خمینی خلق کردی تا ما را از منجلابها نجات دهد وبیاد تو و پیامبر عظیم الشأنت بیاندازد وخدایا باز بنام تو که مارا در این زمان زنده نگه داشتی که انقلاب اسلامی را درک کنیم ودر حفظش جان بازیم وخون بدهیم  الان ساعت هفت و بیست دقیقه شش آبان سال شصد است خواستم خاطرات و یادگاری ها و وقایعی را که در یکساله جنگ دیده و درک کرده بودم بنویسم ولی تاکنون توفیق حاصل نشده اما اینک چون احساس کردم خاطراتم ارزش بسزایی برایم دارد واز همه مهمتراینکه همیشه  مرا  بیاد خدامی اندازد شروع به نوشتن خاطره ها کردم  میخواهم از اول جنگ شروع کنم درست بیادم هست که 29 یا 28 شهریور 59 بود که با برادران برای رژه دانش آموزی در استادیوم برنامه ریزی میکردیم که خبر بمباران ها همه جا پخش شد ودر زیر زمین کانون با برادران جمع شده بودیم که میگها از بالایکانون کذشتند وهمه به بالای بام رفتیم ومیگها را مشاهده کردیم  خلاصه اینکه جنگ حدودا به طور کامل شروع شده بود وبرادران آنهایی که توانایی داشتند به جبه رفتند و من با عده ای از برادران در ستاد مقاومت مسجد جزایری ویا گروه مقاومت بسیج همکاری میکردم ،چون تاکنون جنگ ندیده بودم در یک حالت بهت و حیرت وناباوری روزها را میگذراندم،تا یک روز نزدیک 300 نفر از برادران را به خرمشهر اعزام کردند وفقط من نرفتم،آن موقع بود که متوجه شدم معنی وداع با یاران یعنی چه،روزها بسختی میگذشت هر ساعت روز سالی برما می گذشت تا اینکه خبر شهادت اولین عزیز وشاهد یعنی برادر محبوبم منصور را شب ،حدود ساعت 7الی 8 در بسیج دبیرستان شریعتی از برادر حمید شنیدم