loader-img-2
loader-img-2

شهید شمایلی به روایت همسر 2 چقدر در جبهه بود وچقدر به شما سر می زد؟

شهید یا عملیات مرتبط :

حبیب الله شمایلی حبیب الله شمایلی
نام پدر : فرج الله تاریخ تولد : 1/1/70 12:01 PM محله سکونت : بهبهان وضعیت تاهل : 63

*چقدر در جبهه بود و چقدر به شما سر می زد؟

**همیشه در جبهه بود. بعد از عقد من اصلا ایشان را ندیدم. خیلی کم به خانه می آمد. اما هرچه بخواهید خوب بود، مهربان بود. برای خانواده، پدر و مادر و اقوام. در مشکلات همه کمک حال بود و سنگ صبور خانواده و اقوام بود و طرف مشورت قرار می گرفت. هروقت از جبهه می آمد سعی می کرد به همه سر بزند یا تلفن کند و اگر نمی شد از من سراغشان را می گرفت که مثلا خاله و عمو چه طورند؟ در ایام مرخصی تمام تلاشش را می کرد که کمبودهای محبت ما را جبران کند. پرس و جوی کار خانه را می کرد. من آرزو داشتم که ایشان کنارم باشد، همیشه 48 ساعت می ماند و می رفت و بعد از آن کار من گریه بود. اما «حبیب» می گفت: « من وظیفه دارم» و با وجود اشک های من می رفت. فقط یک بار که در" عملیات بدر" مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند. بعد از مجروحیت از منطقه او را به "بیمارستان اصفهان" برده بودند و بعد به "تهران" منتقل کردند. در آنجا بر روی پایش که ترکش خورده بود عمل انجام دادند و بعد از آن به "بهبهان" منتقل شد. با هم از"تهران" به سمت "بهبهان" می آمدیم. که در اهواز ایشان گفت: که اول بروم و به بچه ها سر بزنم. ما به "بهبهان" رفتیم و ایشان در حالیکه عصا می زد به جبهه رفت و بعد از مدتی آمد. آن ایام بهترین دوران زندگی ام بود؛  «حبیب» را بیشتر در خانه می دیدم. اما در خانه هم که بود مدام بی قرار جبهه و دوستانش بود و اخبار نگاه می کرد. با این وجود من می گفتم: « خدا کنه ترکش بخورید، بیاید بمانید » و حبیب فقط می خندید.

*پیش آمد که ناراحتی ای بین شما پیش بیاید؟

**خیلی کم. اگر هم ناراحتی بود به خاطر همان جبهه رفتنش بود. یک بار قهر کردم برای این موضوع و به خانه پدرم رفتم. وقتی به خانه آمد و دید من نیستم ، زنگ زد و دنبالم آمد تا مرا به خانه برگرداند و گفت: «خدا کریمه، شما برگرد سر زندگیت». من گفتم:« نه» و «حبیب» هم رفت.وقتی رفت دوباره من برگشتم سرخانه و زندگی خودم، زیاد طول نکشید شاید یکی دو روز.

*خبرپدرشدنش را شما به ایشان دادید؟

**بله. وقتی خبردار شد که پدر می شود، خیلی خوشحال شد. دائم به من سفارش می کرد که مراقب خودم باشم و نگران نباشم. پسرم متولد 61 است. همیشه وقتی «حبیب» به جبهه می رفت کارم گریه و زاری بود و با کمترین زنگ تلفن قلبم می ریخت که الان می گویند شهید شد. ایشان سفارش می کرد که به خاطر خودم و نوزادی که در راه است اینطور نباشم. زمان زایمان پسرم،«حبیب» در "بهبهان" بود. اما دومی را بعد از 10روز متوجه شد و آمد. اسم پسرم «محمدصادق» است که پدرش انتخاب کرد. و اسم «زهرا» را هم که دوسال بعد از «محمدصادق» به دنیا آمد،«حبیب» گذاشت.