loader-img-2
loader-img-2

عملیات شناسایی سکوی الامیه3 (خودم هم نمی دانم ...دلم برای کی تنگ شده؟

. آخر نتوانستم با آن جوان سبزه ای که حالا دیگر اسمش هم یادم نمانده، خداحافظی کنم. او یکی از بچه های جنگ بود که با بقیه بچه ها فرق می کرد و تفاوتش در گوشه گیر بودنش بود.

کسی نمی دانست که او دقیقا چه مدت در جبهه ماندگار شده؛ ولی از اینجا و اون جا می شنیدم که او در جبهه بزرگ شده. اوایل که به واحد ما آمد متوجه مسئله ای شدم. او هیچ وقت از کاغذ هایی که برای نوشتن نامه به بچه های جبهه داده می شد؛ استفاده نمی کرد و آنها را به بچه ها می بخشید.

بچه ها خیلی دوست داشتند در آن کاغذها که رنگ و بوی جبهه می داد، برای خانواده هایشان نامه بنویسند. تا این کاغذها بین بچه ها پخش می شد، بچه ها دور و برش را می گرفتند وبا شوخی یا چاپلوسی یا بعضی هم با خواهش و تمنا کاغذهای او را برای خودشان می گرفتند .

من آرام آرام کنجکاو می شدم تا اینکه از گوشه و کنار شنیدم که او تمام خانواده اش را از دست داده و کسی را ندارد. خیلی سعی کردم با او هم صحبت بشوم؛ به خصوص عصرهای جمعه که دلتنگ تر نشان می داد .

عصر جمعه ای به او گفتم: عصرهای جمعه خیلی دلت می گیرد؟

گفت: همه عصرهای جمعه دلگیر هستند می دانی چرا ؟

گفتم: چرا ؟

گفت: بعضی ها می گویند تبعید آدم در بهشت به زمین در یک عصر جمعه اتفاق افتاده ... می گویند همه آدم هادر عصرهای جمعه دلشان برای بهشت تنگ می شود و دلتنگی می کنند.

بعدازظهرهای جمعه سعی می کردم او را تنها نگذارم. یک عصر جمعه ای که او را گم کرده بودم. حسابی دنبال او گشتم تا اینکه دیدم، یک نفر پشت تانکر کز کرده، خودش بود. «یا الله» گفتم. آنجا رسم بود وقتی می خواهند خلوت کسی را بشکنند« یا الله» بگویند و به آن شخص فرصت بدهند تا اگر بخواهد، قرآن یا دعایش را مخفی کند یا اشک هایش را با چفیه اش پاک کند

نزدیکش که رسیدم، چشمهایش سرخ سرخ بود.

گفتم: می دانی چقدر دنبالت گشتم ؟ هیچ معلوم هست کجایی ؟

گفت: دلم برای یک نفر تنگ شده.

خوشحال شدم. گفتم: حتما می خواهد درباره دوستی، آشنایی، کسی صحبت کند. حقیقتش خیلی درباره اینکه کسی را دارد یا نه کنجکاو شده بودم.

من هم پرسیدم: دلت تنگ شده؟ برای کی؟

گفت: نمی دانم ... خودم هم نمی دانم ...