loader-img-2
loader-img-2

بانوان/تنهاییت چه زود به پایان رسید خواهرم

«تپش قلبم مانند صیقل دهل صدا می کرد و احساس می کردم گوشهایم دارد کر می شود قدمهایم را محکم می کردم، اما راه صاف برایم از سنگلاخ بیابان بدتر بود. انگار کسی داد کشید: «برو، زودباش» و من چقدر سخت از آنجا گذشتم. حالا کوههای سر به فلک کشیده کردستان زیرپایم بود و من چه تنها می رفتم با کیفی بردوشم. به تهران رسیدم...

همه شاد بودند از اینکه به مقصد رسیده اند. اما من هوای رفتن دوباره به سرم زد... و چه وحشتناک بود تنهایی من از آن زمان به بعد!» (4 تیر 1359) «از دفتر خاطرات شهید صدیقه رودباری - شهادت 28/5/59»

تنهایی ات خیلی زود تمام شد، خواهرم! چه زود به آرزوی وصال رسیده ای! هوای رفتن به کجا را داشته ای که اینقدر بی تاب بوده ای؟ چه رازی در این پرواز هست که همه نوشته اید و آرزو کرده اید و چندی بعد راهی سفر شده اید؟!