loader-img-2
loader-img-2

وقتی که خونی در بدنش نمانده بود


از غروب آفتاب که پیاده ایستگاه حسینیه را ترک کردیم تا حالا که نزدیک دژ مرزی خرمشهر هستیم؛ دیگر نایی برای کسی نمانده است. گرمی هوا، مسیر طولانی و بار زیاد از یک طرف، گشتی های عراقی و التهاب شب عملیات از طرف دیگر، رمق برای بچه ها نگذاشته است. خصوصا اینکه راه را نیز گم کرده ایم و چند کیلومتر به دور یک دایره بزرگ گشتیم و از موقعیت مان خبر نداشتیم.

خدا خیر بدهد به آقا «مهدی» "جانشین گردان" که اگر نبود؛ به این راحتی ها نمی شد راه را پیدا کرد. حالا با این وضع بی رمقی، کندن سنگر کنار دژ، کار بسیار سختی بود، اما چاره ای جز انجامش نداشتیم.

هوا رو به روشنی می رود . عراقیها که از عملیات با خبر شده اند ، کامیون کامیون با سلاحهای فراوان به پیش می آیند و درگیری شدت می گیرد .

آقا مهدی فریاد می زند: کسی بیکار نباشد؛ تیراندازی کنید و خودش مثل شیر می آید به چند تا از سنگرها سر می زند و "موشک های آرپی جی" را برمی دارد. به سراغ سنگر من هم می آید تا "آرپی جی" را از من بگیرد، ولی تا پایش را بالای سنگر گذاشت دیدم چه خونی از ساق پایش سرازیر است.

گفتم: آقا مهدی پایت تیرخورده !

گفت: می دانم!

گفتم: خونریزی شدیداست!

گفت: الان نیم ساعته این طوری است.

گفتم: پس چطور راه می روی؟

با لبخند گفت: شاید مثل "حضرت علی".

بعد هم بلند شد و "آرپی جی" را آماده کرد و به سمت تانک عراقی شلیک کرد ...

همه بعد از اصابت موشک به تانک تکبیر گفتیم و این صحنه استواری فرمانده ما، مقدمه حمله جانانه بچه ها شد. انگار بچه ها چند روز است که استراحت کرده اند با روحیه ای شگفت و توانی بالا همچون "آقا مهدی نصر" به دل دشمن زدند!

خط که آرام شد آقا مهدی دیگر خونی نداشت که در رگهایش جاری باشد و به ملکوت پرواز کرد.