loader-img-2
loader-img-2

بصیر

شهید یا عملیات مرتبط :

بهروز غلامی بهروز غلامی
تاریخ تولد : 1/1/70 12:01 PM محله سکونت : اهواز وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 1/1/70 12:01 PM

 

 «بهروز» نظامی نبود، ولی نظامی گری را با همه وجودش درک می کرد. من خیلی چیزها از او یاد گرفتم حتی وقت شناسی را. او مرتباً می گفت: احمد سعی کن نظم داشته باشی.

او با درک بالای نظامی اش در دل خیلی ها جا باز کرده بود. رهبران "سازمان نظامی اصل لبنان" اسم ایشان را "ابوشهاب" گذاشتند. به من می گفتند: شما او را راضی کن برای آموزش دادن نیروهایمان به "لبنان" بیاید. یک طوری قانعش کن سفر دیگر با هم برویم "لبنان". آن ها فکر می کردند «بهروز» از اعضای "گارد جاویدان شاه" و یا "تکاورهای ارتش" قبل از انقلاب است. آن قدر مهارت داشت که خودم هم شک کرده بودم که او یک پاسدار معمولی است. در صورتی که او به غیر از آموزش سربازی و تشکیل سپاه، آموزشی ندیده بود. گفتم: باشد صحبت می کنم. وقتی با او صحبت کردم ایشان گفت: «احمد» خودت می دانی وضعیت فعلی مملکت خیلی خوب نیست بگذار قدری زمان بگذرد. هنوز گاه و بی گاه آشوب هایی رخ می دهد که نمی گذارد خیالمان راحت باشد.

آن زمانی که من با «بهروز» صحبت کردم اوضاع آرام بود و به ترفندی شناسنامه و عکسش را گرفتم که بفرستم "تهران" و کارهای اعزامش را به "لبنان" انجام دهم اما ناگهان خبر رسید منافقین و توده ای ها در "دانشگاه شهید چمران اهواز" آشوب کرده اند و اوضاع خوب نیست. رفتیم دانشگاه برای سرکوب ضد انقلاب ها، من خیلی بی تابی می کردم و کم حوصله می شدم. «بهروز» می گفت: «احمد» نظامی باشد اما صبور. صبر باید سرلوحه کارمان باشد. گفتم: آخر چطوری؟ از یک دانشگاه شلوغ نمی شود تیراندازی کرد. از طرفی تعدادی از بچه ها را هم گروگان گرفته اند، کتکشون زدند، داریم عقب نشینی می کنیم، اوضاع به ضرر ماست باز هم باید صبور باشیم؟ لبخندی زد و گفت: مطمئن باش. با صبر می شود بهتر تصمیم گرفت. آخر سر هم طرحی به ذهنش رسید بچه ها را جمع کرد. هشت نفر بودیم که آمفی تئاتر را محاصره کردیم و وارد سالن شدیم. تا به خودمان آمدیم دیدیم «بهروز» از پشت سر یکی از منافقین را گرفت و خواباند روی زمین و اصطلاحاً قفل بندش کرد و با پا زد زیر دستش و کلتش را گرفت و داد به من. و گروگان ها را آزاد کردیم و غائله دانشگاه تمام شد. "لبنانی هایی" که در "ایران" بودند برای مسئولین "سازمان اصل جریان" «بهروز» را گفته بودند. برای همین "مسئول آموزش سازمان" آمده بود دنبالش. اما «بهروز» هرگز راضی نشد کشور را ترک کند و می گفت: مملکت فعلاً به ما نیاز دارد.