loader-img-2
loader-img-2

انتظار برای پیروزی

برای دعای کمیل به مسجد رفتیم. باز پنج­شنبه شد. شب 9/2/61. پنج­شنبه ای دیگرآمد. زمان گریه و ناله کردن سر رسید. همان پنج­شنبه ای که انسان فرصت خوبی دارد که خودش را تزکیه کند و خود را بسازد. دعا را برادر «حجت الاسلام صفوی» می خواند، در فواصل دعا رزمندگان تکرار می کردند «مهدی ای مهدی»، به مادرت «زهرا»، امضاء کن امشب، پیروزی مارا. زمزمه های برادران بلند بود که می گفتند: «یا مهدی» کمکم کن... «یا مهدی» وقت حمله به تجاوزگران رسیده است. بعد از اینکه دعای کمیل تمام شد، به اتاق های خود برگشتیم تا بخوابیم. خواستم بیرون بخوابم و برای همین از اتاق بیرون آمدم، اما مگس ها و پشه ها نگذاشتند بخوابم و مجبور شدم باز به اتاق برگردم.

ساعت 3 نصف شب بود که بیدار شدم. صدای توپ ها نمی گذاشت بخوابیم. با شنیدن صدای توپ ها و خمپاره ها، حدس زدیم که مرحله اول حمله شروع شده است. بعد از مدتی خوابیدیم تا صبح بیدار شویم.

(جمعه10/2/61)

صبح بعد از خواندن نماز، برادران به پشت بام رفتند چون از دور روشنایی توپ ها و آتش دیده می شد. بعد فهمیدیم که از طرف "خونین شهر" حمله شده است و "پادگان حمید" در محاصره رزمندگان اسلام است و امکان دارد تا لحظاتی بعد به دست رزمندگان اسلام آزاد شود، آن وقت است که قلب «امام» و امت شاد می شود و صدام مجبور است خودکشی کند. آن وقت است که حرف «امام» به تمام دنیا ثابت خواهد شد.

آسمان رو به روشنایی داشت و برادران می گفتند: صبح پیروزی طلوع کرد. صدای الله اکبر از پشت بام ها بلند بود. برادران با دیدن شراره توپ ها، فریاد الله اکبر را تکرار می کردند. با برادران به اتاق خودمان آمدیم و مشغول پاک کردن اسلحه ها شدیم.