loader-img-2
loader-img-2

روحیه رزمندگان قبل از عملیات

به یک راه فرعی رسیدیم که از "رود نیسان" به سوی "روستای حچه" جدا می شد. از آن راه حرکت کردیم و ساعت 1 بعد از ظهر به "روستای حچه" رسیدیم. نماز ظهر را به امامت یکی از مجاهدان "عراق" به جماعت خواندیم. بعد از نماز، دور و بر روستا را نگاه کردیم. تراکتورها در حال فرار بمباران شده بودند، همه خانه ها سوخته و روستا ویران شده بود. اثری از روستا نمانده بود، فقط دیوارهای فرو ریخته نشانه روستا بود. در روستا منتظر بقیه برادران شدیم. برادران نیامدند. عده ای می گفتند: برگردیم و عده ای می گفتند در روستا منتظر آنها بمانیم. نمی دانستیم آیا ما راه را گم کرده ایم یا آنها. همه ناراحت شده بودیم. بالاخره مجبور شدیم راهی را که آمده بودیم برگردیم. به طرف "رود نیسان" که راه اصلی ما بود حرکت کردیم. وسط راه با برادران مشغول خواندن «سوره الرحمن» شدیم و دعا کردیم. وقتی به "رود نیسان" رسیدیم به طرف بالا که راه اصلی بود حرکت کردیم. به یک راه فرعی رسیدیم،

 وقتی آن راه را با قایق پیمودیم به روستایی رسیدیم و آنجا فرمانده گروه شناسایی را که از مجاهدان "عراقی" بود دیدیم. پرسید: چرا دیگران نیامده اند؟ معلوم شد که ما زودتر از آنها راه افتاده و رسیده ایم. فرمانده گروه شناسایی سوار قایقی شد و به طرف "روستای رفیع" حرکت کرد و ما همان جا مشغول استراحت شدیم. بعضی از برادران خوابیدند. بعضی منطقه را شناسایی می کردند و عده ای به رادیو گوش می دادند. من هم مشغول نوشتن دفتر خاطراتم شدم. برادران قمقمه ها را از آب رودخانه پر می کردند و جیره خشک می خوردند. «برادر جبلی» می گفت: من می روم بهشت و آنجا به برادران چای خواهم داد. من هم می گفتم من به بهشت که بروم، برای برادران« رجایی» و «بهشتی» و «داهیم» که یکی از برادران ما بود، از درخت، خرما خواهم چید و به آنها خواهم داد. «برادر جبلی» می گفت: من می روم ای مادر! مرا حلال کن. من تنبل هستم، خواهم خوابید اما تو زرنگ و ماهری بعد از خاتمه جنگ، فرماندهان تو را به "فلسطین" خواهند فرستاد حیف است تو الآن شهید شوی . باید بمانی و در "فلسطین" جزو فرماندهان نظامی باشی و اگر خدا صلاح بداند در "فلسطین" شهید می شوی. بعد از این حرف ها رادیو را باز کردیم. از رزمندگان می گفت و روحیه رزمندگان را تقویت می کرد. مجاهدان "عراقی" که همراه ما بودند عکس «آیت الله شهید صدر» را در دست داشتند. می گفتند: می رویم قبر «امام حسین» و «قبرآیت الله صدر» را زیارت کنیم. برادران مجاهد «عراقی» روحیه بسیار عالی و خوبی داشتند. آنها با ایمان تر از ما بودند و روحیه قوی تری داشتند. وقتی ما مشغول خوردن پسته بودیم آنها در فکر بودند. حتماً فکر می کردند که خدایا تا کی من در ایران بمانم؟ چرا در "عراق"، جمهوری اسلامی برپا نمی شود تا من هم به "عراق" بروم و خانواده ام را ببینم.

«برادر جبلی» خوابیده بود و «برادر صالح الهیاری» به رادیو گوش می داد. ما با برادران «الهیاری» و «جبلی»، «ازخوی»، «خدایاری»، «کاملی»، «ازمرند»، «رحیم سواری»، «کاظم عالی پور» و «رمضان سیامی» از"رفیع" دریک قایق بودیم . من لباس هایم را درآوردم و کمی شنا کردم. بعد از اینکه غسل شهادت کردم از آب خارج شدم. آنجا عکسی با برادران مجاهد "عراقی" انداختیم و کمی استراحت کردیم. تا اینکه یکی از برادران مجاهد "عراقی" گفت: خوبست سری به "روستای رفیع" بزنیم. ساعت 5/3 بعد از ظهر به طرف "روستای رفیع" حرکت کردیم و ساعت 5/5 آنجا رسیدیم. خمپاره های دشمن جاده تدارکاتی ما را می کوبید و دائماً زیر آتش بود اما به هیچ ماشین یا خودرویی اصابت نمی کرد.