loader-img-2
loader-img-2

تلویزیون از نوع عراقی

*واژه می ساختیم تا فضای روحی مان عوض شود

اسارت آداب و رسوم خاص و زبان و فرهنگ مخصوص به خود دارد؛ واژه‏های ابداعی اسرا در دوران اسارت، در پاره‏ای موارد هشدار دهنده اند و در برخی موارد نیرو دهنده؛ ما آموخته بودیم در دوران اسارت فکرمان را، ذهن مان را و اندیشه مان را پویا نگاه داریم اگر ناملایمتی برای هر یک از ما پیش می‏آمد، آن را نه تنها به دیگری منتقل نمی کردیم، بلکه تلاش مان بر این بود تا خودمان هم به دست فراموشی بسپاریمش؛ مبادا روحیه مان شکننده شود و اگر لطیفه ای، خاطره‏ شیرینی یا طنزی به یادمان می‏آمد برای دیگری تعریفش می‏کردیم تا او هم در شادی لحظه‏های ما سهیم باشد.

ساختن اصطلاحات و تعابیر کنایی، یکی از دل مشغولی های من بود و به کاربردن این اصطلاحات، فضای روحی ما را شاد و سرزنده نگاه می‏داشت؛ روشن یا خاموش شدن تلویزیون، یکی از این موارد بود.

شرح آن از این قرار است که سلول های انفرادی ما فاقد هرگونه روزنه‏ای به بیرون بودند؛ مگر پنجره‏ای بسیار کوچک نصب شده بر ارتفاع دیوار سلول که با میله و مقوا و تخته 3 لایه از بیرون پوشانده بودندش و سوراخی به عنوان هواکش بر سقف که نور ناچیزی از روشنایی روز را به داخل سلول منتقل می‏کرد و دری ساخته شده از ورقه‏ آهن که بر آن دریچه‏ای نصب شده بود با ابعادی که دستی بتواند غذایی را به اسیر بدهد تا سد جوع کند و فقط زنده بماند.

هنگامی که نگهبان می‏آمد و دریچه را باز می‏کرد تا غذای اسیر را به او بدهد، چهره‏ او را در روشنایی بیرون از سلول به وضوح می‏شد دید و هنگامی که دریچه را می‏بست، دوباره تاریکی به سلول هجوم می‏آورد.

ما باز و بسته شدن دریچه‏ سلول را به روشن و خاموش شدن تلویزیون تعبیر می‏کردیم؛ وقتی نگهبان دریچه را باز می‏کرد و چهره‏ او را می‏دیدیم، می‏گفتیم تلویزیون روشن شد و هنگامی که غذای اسیر را به او می‏داد و دریچه را می‏بست و می‏رفت، می‏گفتیم تلویزیون خاموش شد که در این تعبیر، طنز تلخی نهفته بود.

حالا خودتان حساب کنید در طول شبانه روز، چه مدت اجازه داشتیم تا اوقات اسارتمان را به دیدن تلویزیون بنشینیم؛ آن هم با تصاویری از نگهبانان کج خلق کریه المنظر که وقتی دیر می‏آمدند، دلمان برایشان تنگ می‏شد!

چرا می‏خندی؟ باور کن اگر مدتی در آن سلول ها نگهت می‏داشتند، دیدن آن چهره‏ها، از پس آن چنان تلویزیونی، برایت از هر غنیمتی با ارزش تر می‏شد! باور نمی کنی؟ خب؛ خدا را شکر.