loader-img-2
loader-img-2

استخبارات عراق =ساواک ایران 1

دو یا سه ساعت بعد چند مامورعراقی آمد و مرا بردند. فکر می کردم که افراد صلیب سرخ سفارش های شان را کرده اند و آنها مرا به یک جای بهتر منتقل می کنند. در تمام مدت چشم هایم را بسته بودند. به یک ساختمان رسیدیم، از زیر چشم بندم قسمت هایی از ساختمان را می دیدم. یک بنای بسیار تمیز بود. من دیگر خیالم راحت شد که مرا به یک جای بهتر برده اند. بعدها فهمیدم که آن جا ساختمان استخبارات عراق است که نهادی مانند ساواک زمان شاه در ایران بود.

با آسانسور مرا به طبقات پایین تر بردند و بعد از گذراندن چندین راهرو، به یک جایی رسیدیم که کف آن از سنگ بود و من می دانستم که با ساختمان اصلی فاصله زیادی داریم. دقیقاً مانند فیلم ها بود و تنها صدای پای آن ها و خودم را می شنیدم، مابقی سکوت محض بود. تا این که جلوی یک اتاق ایستادیم. صدای یک در فلزی بزرگ آمد، من را به داخل آن انداختند و فوراً در را بستند. چشم بندم را باز کردم و احساس کردم به انتهای دنیا رسیده ام یک اتاق بسیار کوچک که هیچ نوری نداشت.

دیوارها، سقف و کف آن قرمز پررنگ بود و یک در آهنی بسیار بزرگ جلوی اتاق بود. می خواستم فریاد بکشم و کشیدم ولی هیچ کس جوابی نمی داد. یک توالت هم در گوشه اتاق بود.

شاید باورتان نشود، ولی هنگامی که چشم بندم را باز کردم تمام زندگی ام، همسرم و دو فرزندم که یکی چهار سال و دیگری دو سال داشت، مانند یک فیلم سینمایی به جلوی چشمم آمدند. نمی دانستم شب و روز چگونه می گذرد چون هیچ نوری نبود. حدود سه ماه مرا در آن سلول انفرادی نگه داشتند.

غذایش بسیار بد بود. صبح زود نصف لیوان چایی سرد و نصف لیوان هم چیزی مانند آش می دادند که به جز مقداری آب و خورده برنج، چیزی نداشت. روزی دو عدد نان بسیار کوچک مانند باگت می دادند که بسیار سفت شده بود و خمیر آن بوی ترشیدگی می داد. وقت ناهار بهترین غذایش بود چون نصف بشقاب برنج می دادند که روی آن را با یک آبی آغشته بودند که رنگ رب گوجه بود و شب هم از همان آبی که روی برنج می ریختند نصف لیوان می دادند. احساس می کردم که قرار است از تنهایی همین جا بمیرم. آرزو می کردم که این در یک بار باز شود و من را بیرون ببرند. شاید باور نکنید ولی از لحاظ روحی در شرایطی بودم که دوست داشتم حتی در را باز کنند و مرا کتک بزنند تا کس دیگری را هم ببینم.

حتی یک سوسک هم داخل سلول نبود تا من احساس زندگی کنم. خلاصه این سه ماه که در انفرادی بودم از بدترین لحظات زندگی من بود...