loader-img-2
loader-img-2

با پوست انار باطری ساختیم


مدت ها بود که از جبهه ‏های جنگ بی خبر بودیم، نه اسیر جدیدی می‏ آوردند که با احتیاط اوضاع خارج از اسارتگاه ابوغریب را برای مان تشریح کند و نه روزنامه ‏ای عربی به دست مان می‏ رسید که با تجزیه و تحلیل مطالب آن، به وضعیت جبهه ‏های جنگ پی ببریم؛ بی خبری از اوضاع مناطق جنگی، کلافه مان کرده بود. برای کسب خبر صحیح، مترصد فرصت مناسبی بودیم اما انگار، هیچ خبری نبود؛ تا این که روزی، یکی از اسرای ایرانی، رادیویی ترانزیستوری آورد؛ یکی از اسرا که رادیوساز بود، با ابزاری کاملاً ابتدایی، آن رادیو را قطعه قطعه کرد و هر قطعه ‏اش را هر یک از ما در جایی پنهان کردیم تا آب ها از آسیاب بی افتد؛ مأموران عراقی، اسارتگاه ابوغریب را زیر و رو کردند و تمام سوراخ سنبه ‏ها را گشتند اما از رادیو اثری پیدا نشد که نشد. انگار زمین دهان باز کرده بود و رادیوی آنها را بلعیده بود؛ غائله که ختم به خیر شد، همان دوست رادیوسازمان، قطعه‏ های جدا شده‏ رادیو را که هر یک از ما در کنجی پنهان کرده بودیم، سر هم کرد و رادیو راه افتاد؛ حالا رادیو داشتیم و دیگر می‏ توانستیم ساعات پخش اخبار از رادیو ایران، خبرهای درست را بشنویم و از این طریق نیرو بگیریم و روحیه مان را بازسازی کنیم.

مدتی این گونه گذراندیم تا این که باطری رادیومان تمام شد و دوباره در بی خبری مطلق ماندیم؛ یک روز، یکی از اسرا گفت: «این ها چرا به ما ساعت نمی دهند تا اوقات شرعی را از روی آن تشخیص بدهیم و فرایض دینی مان را به موقع به جا بیاوریم» حرف او را به نگهبان های اسارتگاه گفتیم؛ چند ماهی پافشاری کردیم تا سرانجام، یک ساعت دیواری برای مان آوردند؛ ساعت که به دستمان رسید، موقع پخش اخبار رادیو ایران، باطری‏اش را در می‏ آوردیم و به رادیو ترانزیستوری مان می‏ انداختیم و خبرهای جبهه‏ ها را می ‏شنیدیم و دوباره، باطری را به ساعت می‏ انداختیم تا کار کند و منتظر می‏ ماندیم تا نوبت بعدی پخش خبر.

در این میان، آن هایی که مأمور شنیدن اخبار می ‏شدند، خبرها را برای دیگران تعریف می‏ کردند، چرا که امکانی نبود تا همه‏ ما هم زمان، برنامه‏ خبر رادیو را بشنویم؛ اگر نیروهای دشمن پی می‏ بردند که ما رادیوشان را پهلوی خودمان نگه داشته ایم، دمار از روزگارمان در می ‏آوردند.

2 ماهی نگذشته بود که باطری ساعت مان تمام شد؛ به نگهبان ها گفتیم؛ باطری نو به ما دادند؛ 2 ماه بعد، باطری دیگری گرفتیم و این عمل، چند بار تکرار شد؛ تا اینکه یکی از مأموران به زود تمام شدن باطری ساعت دیواری مان شک کرد؛ او گفت «نمی شود باطری ساعت دیواری این قدر زود مستهلک شود»؛ وقتی دیدیم که او شک کرده است، دوست رادیوسازمان، در کوتاه ترین زمان ممکنه، رادیو را قطعه قطعه کرد و دوباره هر یک از ما قطعه ‏ای را در جایی پنهان کردیم؛ مأمورهای امنیتی در پی یافتن رادیو اسارتگاه ابوغریب را زیر و رو کردند و سرانجام، دست از پا درازتر به دفتر کار خودشان برگشتند. ...