loader-img-2
loader-img-2

شعار و اعتراض حتی در زندان

به زندان سیاسی ها عراق منتقل شدم

چند نفر از بودیم که ما را به یک زندانی بردند که دو طبقه بود و دورتادورش را سلول هایی فراگرفته بودند. زندان سیاسی های عراق بود. هر دو یا سه نفر ما را در یک سلول انداختند. با افراد سیاسی بسیار بد برخورد می کردند و تمام وقت آنها را می زدند و شکنجه می دادند. نگهبان ها به ما متذکر می شدند که شما حق صحبت ندارید ولی ما که دیگر آب از سرمان گذشته بود، راحت با یکدیگر صحبت می کردیم. بعضی اوقات هم با هماهنگی شعارهای " الله اکبر، خمینی رهبر" می دادیم که باعث عصبانیت نگهبانان می شد. من در آن زمان ارشد بودم چون درجه نظامی من از بقیه افراد بالاتر بود. هر چند دقیقه یک بار شعار می دادیم تا شاید یکی از مقامات ارشد بیاید و به وضعیت ما رسیدگی کند در همان زمان اعتصاب غذا هم کردیم و دیگر غذا نمی خوردیم. تا این که دو روز گذشت و دیدیم که یک افسر بلندپایه و تنومند با چندین سرباز به داخل زندان آمدند و در وسط زندان که یک میز و صندلی داشت، نشست. دقیقاً وقتی وارد شدند ما شروع به شعاردادن کردیم. نگهبان زندان را صدا کرد و گفت که چه خبر است؟ او هم گزارش داد: تمامی این سر و صداها زیر سر شخصی به نام "اسدالله" است. من را صدا زدند، پیش آن افسر بردند یک مترجم ایرانی هم داشتند که دست و پا شکسته ایرانی صحبت می کرد. من خیلی لاغر شده بودم

افسرارشد پرسید: "انت اسدالله؟" یعنی تو شیر خدا هستی؟

من هم گفتم: نعم و با صدای بلند خندید و گفت: به چه حقی اسمت را اسدالله گذاشتند؟ بعد از مسخره کردن من گفت :چرا سر و صدا می کنید؟

گفتم: ما اسیر هستیم. طبق قانون ژنو باید با ما رفتار کنید و وضعیت بسیار بدمان را برایش توضیح دادم. به او گفتم: صلیب سرخ قرار بود ما را ببیند، نه این که ما را به زندان سیاسی ها بیندازید. ما را به بند خودمان برگردانید.

نمی دانم مترجم به او چه چیزی گفت: بسیار خشمگین شد و جا سیگاری که روی میز بود را بلند کرد و به سمت من پرتاب کرد و خود مترجم هم بلند شد، یک سیلی آبدار به صورت من زد و مرا در یک انباری انداختند و در را بستند. چند دقیقه بعد آمدند و مرا به وسط زندان انداختند و چند نفره با باطوم های شان شروع کردند به کتک زدن. من فقط صورتم را گرفته بودم و آن ها مشت و لگد می زدند. آن قدر زدند که بیهوش شدم و بعد مرا به سلول خودم انداختند.

بچه ها غذا نمی خوردند تا این که افسر زندان گفت: که نیروهای عراقی در حال ساخت یک اردوگاه جدید برای شما هستند تا صلیب سرخ هم از شما بازدید کند، پس غذایتان را بخورید. ما هم با این که می دانستیم دروغ می گوید ولی غذا را خوردیم. خلاصه حدود شش ماه ما را در آن جا نگه داشتند و بعد از آن به"  اردوگاه رمادی" فرستادند.