loader-img-2
loader-img-2

ستار و صمد

شهید یا عملیات مرتبط :

صمد ابراهیمی هژیر صمد ابراهیمی هژیر
تاریخ تولد : 6/4/64 12:06 PM وضعیت تاهل : 62 تاریخ شهادت : 6/4/82 12:06 PM
ستار ابراهیمی هژیر ستار ابراهیمی هژیر
تاریخ تولد : 1/1/70 12:01 PM وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 5/2/86 12:05 PM محل شهادت : شلمچه

سنگینی نگاه صمد هنوز میان چشمانش بود :شیشه درگاهی از بخار خیس شده بود ستار با انگشت چند خط روی شیشه انداخت و از بالا به لای خطوط چشمانش تا ته کوچه های باریک روستا رفت و بر گشت ،همه جا از برف به سفیدی می زد ، به جز زیر سقف حیاط خانه ی دو اشکویی .

پدر زیر لمه های چوبی و خوش تراش آن ایستاده بود . جیب بغل عبای پشمی اش را می کاوید تا قاب فلزی توتون را پیدا کند . چیق چوب گردویی همچنان گوشه ی لبش کج مانده بود که ستار وشال و کلاه کرد و پارو را بر روی دوش انداخت صدای قرچ قرچ پله های چوبی طبقه ی بالا ، نگاه پدر را به سمت ستار برد . ستار تر و فرز برف هایی را که تا زانو بالا آمده بود به چپ و راست ریخت و راه را تا دم در باز کرد .

-پدر گفت : اغر بخیر .

ستار همان طور که با پشت پارو به لمه های چوبی می زد گفت : برف و کولاک راه اصلی رو بسته ، خبری -از آقا معلم نیست حتما گیر کرده تو برفها .

پدر عبا را تا بن موهای گردنش بالا آورد و با شست کلفت پینه بسته اش توتونها را داخل چیق جا کرد . روی توتون ها فندک کشید و صدای دور رگه اش را با دود بیرون فرستاد .-تنهایی می خواهی دو کیلو متر راه رو باز کنی ؟!ستار شانه هایش را با لا انداخت ، تای چکمه هایش را تا لب زانو باز کرد و ب بخار دهان چند نفس گرم به انگشتانش داد : همین اندازه می دونم که توی این سوز و سرما آقا معلم یخ می زنه .

صمد پشت درب چوبی گوش خوابانده بود ؛ همین که اسم آقا معلم آمد خونش جوشید . روی انگشتان پا قد کشید انگشتانش را روی در انداخت و. در را باز کرد .

نگاه پدر و ستار ، با هم روی در متوقف شد . ستار طاق ابروانش را با لا انداخت و با ترشرویی گفت : برو داخل اتاق .صمد کلاه پشمی اش را تا لب گوش ها پایین کشید . چکمه های قرمزش را پوشید ، جلو و سریع از پله ها پایین آمد و دست ستار را میان دست حلقه کرد . ستار خواست که جدی تر نشان دهد . به رو.ی خودش نیاورد . صمد نگاه معصومانه ای به او کرد و با شیرین زبانی گفت : روزی که درس دهقان فداکار رو می خوندیم ، آقا معلم از من پرسید که اگر یه روز برف و سرما راه رو ببنده ، حاضری مثل اون دهقان فداکار لباستو بسوزونی یا نه ؟

ستار دستش را از میان دست های گوشت آلود و سفید اون بیرون کشید ، و شال گردنی را دور گردن او سفت کرد و پر شال را داخل آن فرو کرد و همچنان ساکت ماند ، پدر پکی عمیق به چیق زد و بخار نفسش را با دود توتون بیرون داد ، چند سرفه از ته گلو زد و در حالیکه نگاه نافذش را تا عمق چشمهای صمد روانه کرده بود ، پرسید : تو چی جواب دادی ؟

-خب معلومه باباجون به آقا معلم گفتم لباس که سهله ، اگه داداشم ستار باهام باشه ... می تونم ...ستار حرفش را برید . اخم همچنان روی صورتش جا خشک کرده بود .-بچه ، تو اندازه این حرفا نیستی ، چکمه هایت را بکن و برو زیر کرسی .صمد حرفی نزد اما به جای اینکه مسیر پله های چوبی را طی کند ؛ پشت بابا ایستاد . یک آن پاشنه بلند کرذد و روی انگشتان پاهایش قر کشید و عبای پشمی را که سریده بود ، راست کرد و دم گوش بابا جوری که ستار نشنود آهسته و ملتمسانه گفت : برم ... بابا .

پدر از زیر پلک های باد کرده و سرخش نگاهی ساده به او انداخت . ستار به آن دو خیره شده بود . پدر به زحمت قد راست کرد و چیق را لای شکاف لمه چوبی گذاشت و با اشاره ای سر به ستار گفت بیا .

ستار مردد و نگران جلو آمد ؛ پارو میاد دستانش بلاتکلیف مانده بود . پدر دسته ی پارو را روی شانه ی خود جا داد و دست های ستار و صمد را به سمت خود کشید ، هر دو مات و مبهوت به دستان لرزان بابا خیره شده بود ؛ پدر دست های کوچولوی صمد را گذاشت میان دشت های درشت و استوانی ستار و با صدایی که بوی عاطفه و مهر پدری میداد ، به ستار گفت : صمد ، یوسف منه ... مواظبش باش .

صمد معصومانه پرسید : یوسف کیه بابا ؟!لبخندی محو بی رنگ گوشه ی لب های پدر نشست .

با زبان صمد پاسخ داد:-مگه نمی خواستی که واسه ی آقا معلمت دهقان فداکار بشی ؟

صمد شادمانه کف دست هایش را به هم مالید و گفت : جانمی جان !!!صدای شلیک هم زمان آرپی جی فضای کشتی را پر کرد ستار تکانی خورد و چشم دراند .

نگاهش به دیوارهای سوراخ و سیاه کشتی افتاد نمی خواست لذت دیدار صمد و بابا از چشمش خارج شود ، غلتی زد ، پلکهایش را آرام روی هم گذاشت ، باز هم چشمانش گرم شد و خودش را میان کوره راه برفی روستا دید :کولاک تنوره می کشید و دانه هابی درشت و پنبه ای برق را روی سر و صورت ستار و صمد می نشاند ، همه جا مثل همه می نمود . جاده اصلی و مسیر رودخانه زیر انبوهی از برف پنهان شده بود .ستار دست های سرد و خیس صمد را میان حلقه ای از دو دستش نشاند و چند بار از ته گلو ها کرد "سوز و سرما آب از چشم صمد گرفته بود و چشمان آهویی اش در پشت لایه ای شفاف ا اشک می چرخید ، پلک می زد ، دانه ی اشک از گوشه چشمش می سرید و سرما بی امان لایه های دیگر از اشک به جای آن نی نشاند .

ستار پرسسید : سردته ؟

صمد بی صدا خندید و گونه های سفید و گوشتالودش مثل سیب سرخ گرد شد .

ستار سری به چهار سو چرخاند . از سرازیری مشرف به ده بسیار دور شده بود ،

به نظرش آمد که مسیر جاده ی اصلی را هم رد کرده ، ولی از معلم روستا خبری نبود .دوباره کنار صمد زانو و به دلداری گفت : آره سردته ، می دونم عینهو دهقان فداکار . صمد را در آغوش کشید و عقب برد و پرسید : حالا بگو ببینم کبریت آوردی تا لباست رو برای نجات آقا معلم بسوزونی ؟

صمد ایستاده بود و ستار نشسته ، با این حال صمد سرش را تا بالا امتداد داد . تا جایی که دانه های نرم برف ، پشت مژده های بلند و مشکی اش می نشست و با صدایی از قلب کوچک ولی گرم و قوی بیرون می جهید ، گفت: اون آقا دهقانه که مثل من داداش نداشت ، داشت ؟!ستار سرش را پایین انداخت ، مکثی کرد و بلا نرمی دست ، برف را از روی کلاه صمد گرفت ، کلاه را تا زیر لاله های گوش صمد پایین آورد .

نگاه پرسان صمد همچنان منتظر پاسخ بود .-البته که نداشت . داداش ستار در بست در خدمت تونه . حالا راه بیفت .صمد یک گام که برداشت باز سر حرف را باز کرد صدایش میان تنوره کولاک به سختی به گوش ستار می رسید ستار سرش را کجکی به دهان او نزدیک کرد تا صدا را بشنود : داداش ... چرا آقا معلم داد و هوار نمی کنه تا ببینمش ؟

ستار بی حوصلگی را در میان کلمات صمد فهمید دستش را بالای ابرو سایه بان کرد تا بهتر ببیند و سرش را به دور و بر چرخاند و دم گوش صمد با صدای بلند گفت : یه این دور و براس ، اصلا شاید داد و هوار می کنه ... گوش تیز کن شاید بشوی .؟صمد دستهای سردش را به زحمت از دست ستار بیرون کشید و لب کلاه را از سوراخ گوشش بالا برد تا صدا را بشنود . ستار خوشش آمد .

خودش هم گوش تیز کرد . صدایی می آمد . دلش هری ریخت . زوزه ای گرگها بریی وحشی در هوا رها می کرد . ستار این بو را می شنیدئ صمد در غفلت کودکانه خود از میان برف ها گام می زد و در شوق دیدار آقا معلم بود . ستار یک آن ایستاد . مسیر ده را گم کرده بود ، از آقا معلم هم خبری نبود . فقط ، این را می دانست که باید خیلی زود به ده بر گردد . همین که چرخید دسته ای گرگ خاکستری مقابل چشمانش قد کشیدند . گرگ ها پوزه های سیاه و کشیده شاه را با هم رو به بالا گرفته بودند و عو می کشیدند .

صمد چشمانش گرد شد : چقدر سگ ؟!ستار آرام آرام عقب رفت ، دستهای کوچولوی صمد همچنان میان دست او بود . گرگ ها هماهنگ خیز گرفتند و در چند قدمی آن دو ایستادند و پوز کشیدند .

صمد خودش را چسباند به پای ستار . ستار بلافاصله دست به کمر او برد و مثل یک پر او را از زمین کند و در حلقه دست خود جای داد . چکمه های قرمز صمد که تا گلو توی برف جا خشک کر ده بود ، بیرون زد . گرگ ها جلو تر آمدند .

ستار تمام توانش را در پاهایش ریخت و به سمت مخالف گرگ ها دوید ، یا ضرب آهنگ گا م او صمد هن و هن می کرد و میان حلقه دستن او بالا و پایین می شد .از رو به رو هم باد و بوران در هنم می تنیدند و دید او را می گرفتند و کم کم احساس کرختی و خستگی بر دستش پنجه کشید و صمد آرام میان برف های نرم و انبوه افتاد .

ستاره نگاهش را دزدیده ، به سمت گرگها رفته . زوزه ممتدشان آزارش می داد . هر چند هیچکدام در منظر چشمان او پیدا نبودند . نفسی چاق کرد و برف را با پشت آستین اورکت از صورت صمد گرفت .ستار خواست به دلداری او پاسخی بدهد که گرگ های خاکستری از پشت توده ای برف بیرون جهیدند و نرم و نرمک سم روی برف ها گذاشتند و. به دور ستار حلقه زدند . ستار پس و پیش را بسته دید . دستش به دور دسته ی چوبی پارو محکم تر شد و با همان قدرت ، مچ نرم و سرما زده ی صمد را با دست دیگرش گرفت . حالا صمد هم بوی گرگ را حس می کرد . ساکت و خاموش بود . نگاهی سرد به ستار انداخت . معصومیت اودل ستار را سوزاند . ناخود آگاه به یاد سفارش بابا افتاد و یک لحظه ، صدای بابا در مدار مغزش چرخید : صمد یوسف منه .و تکرار شد : صمد ... یوسف ....صدای بابا که افتاد خشم مثل خون میان رگ های ستار دوید و یک شاخه رگ ضخیم از گردنش بیرون زد . چشمانش روی گرگ ها درید ، پارو را میان هوا چرخاند و به سمت گرگ ها خیز گرفت .. گرگ ها جا عوض کردند . پارو همچنان میان هوا می چرخید ، تمام وجود ستار فریاد شده بود و از گلویش بیرون می ریخت "برین گم شین . حیوان های لعنتی .

یکه ای خورد و سیخ شد . هنوز گلویش پر از فریاد بود و سایه گرگ ها در چشمش سنگینی می کرد . به خودش آمد نگاه خسته اش را تا انتهای کشتی برد و برگرداند . چشمانش از سیاهی آهن های زنگ زده ی محیط پر شد . دلش می خواست باز هم یاد گذشته کند و دوباره با صمد باشد