loader-img-2
loader-img-2

خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده

شهید یا عملیات مرتبط :

محمود برجعلی زاده صبوری محمود برجعلی زاده صبوری
تاریخ تولد : 3/24/60 12:03 PM محله سکونت : قم وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 3/22/82 12:03 PM

طلبه شهید: محمود برج علی زاده "قم" "بی باک و جسور" محمود، در زمان بنی صدر خائن با وی در جبهه بود. او در تمام اوقات افشاگری می کرد و این درحالی بود که بنی صدر با سیاست شیطانی خود در بین ارتشی ها رسوخ کرده بود. با این وجود محمود بدون هیچ ترس و واهمه ای پرده از کارهای خلاف این خائن به اسلام برمی داشت. در همین روزها طرح حمله ای از طرف فرماندهان ارتش و سپاه داده شد که بایستی روز حمله پلی بر روی رود کارون زده شود و نیروهای ارتش و سپاه از روی آن عبور کنند. در آن روز محمود و یکی دیگر از برادران سپاه، به نام شهید "اکبر جدایی" به دیدبانی توپخانه رفتند. برادران سپاهی و ارتشی بر دشمن می تاختند، در حالی که تانک های دشمن و نیروهای پیاده آنها به سوی ما در حرکت بودند. محمود و اکبر و یک افسر دید بان جلو می رفتند و محمود یک قبضه "آر. پی. جی. هفت" بر دوش داشت. در این موقع کار آن قدر سخت شد که دیگر پیشروی به هیچ وجه امکان نداشت. دستور آمد که پاسدارهایی که جلو هستند عقب نشینی کنند، در غیر این صورت زیر تانک های دشمن له خواهند شد. محمود از ما جدا شد و یک تنه به طرف دشمن حرکت کرد. کانالی بود که از آن جا دیگر محمود را ندیدیم. در آن موقع دو فروند هواپیمای عراقی مواضع ما را بمباران کردند و از آن جا که خدا با ما بود، بمب های دشمن عمل نکرد و این بمباران دوبار تکرار شد و بار دوم هم در کارون ریخته شد. تقریباً ساعتی گذشت و باز از محمود خبری نشد. اکبر گفت: برویم ببینیم آیا محمود زنده است یا نه و چرا خبری از او نیست؟ ما از طریق کانال به جلو رفتیم. تانک های دشمن همچنان پیشروی می کردند. یک تانک که جلوتر از همه بود توسط رزمندگان منهدم شد. هنوز آتش از تانک زبانه می کشید که دیدیم محمود یک تنه به پای تانک رسید و چند لحظه بعد داخل کابین آن رفت و مقداری از لوازم عراقی ها را خارج ساخت. قصد داشت تیر بار تانک را بردارد که آتش سنگین دشمن مجال این کار را با او نداد. محمود با کاردی که همراه داشت، در پای تانک سنگر کوچکی درست کرد و در نیمه های شب سرانجام موفق شد تیر بار تانک را به غنیمت نزد ما بیاورد. "به نقل از پاسدار غلام علی آذری فر" نامه ای از سنندج او چنین می نویسد: کار ما پاک سازی است و به غیر از کار نظامی کارهای تبلیغاتی هم که ضروری تر است، انجام می دهیم. مردم دور ما حلقه می زنند و مارکسیست های به اصطلاح روشنفکر با ما بحث می کنند، البته با نظر سوء و ما یک دست روی ضامن نارنجک، شروع به بحث می کنیم. آنها منطق ندارند و تمام گفتارشان بر محور مادیات می چرخد. تبلیغات سوء، سنندج را از چهره یک شهر مسلمان نشین خارج کرده است. یکی از تبلیغات آنان، رسیدن به نیازجنسی جوانان است. بی جهت نیست که می خواهند خود مختار باشند و هر فسادی که دلشان خواست برپا کنند. اگر فریاد "الله اکبر" بچه ها و آن شهادت ها نبود، نقشه ها در سر داشتند که البته خدا این ها را کوبید. نامه ای به همسر چند روز پیش از عملیات فتح المبین در نامه ای به همسرش چنین می نویسد: مهم نیست که در کجا، ولی اگر پیروز شدیم، به جای شما هم کربلا را زیارت می کنم. هیچ زمان برایم گریه نکن که اگر زنده ماندم روحیه ای را آزرده می کند و اگر مرده باشم روحم را آزرده می کند. همه ما رفتنی هستیم؛ زیرا دنیا محکوم به فناست. خوشا به حال آن کسی که در راه خدا تلاش کند و به سوی او بشتابد و زندگی جاودانه را نصیب خود کند. ای کاش خدا دلش به حال من می سوخت و مرا به برادران همرزم شهیدم ملحق می کرد که این نهایت آرزوی من است. در ضمن هرکس از من دلخور بود بگو حلالم کند؛ چون به یاری امام حسین -علیه السلام- می رویم. دعا بخوان، صبر پیشه کن. اگر شهید شدم متأسف نباش، بلکه راضی باش به رضای خدا. نامه ای دیگر از شهید او در نامه ای دیگر، اوضاع جبهه افغانستان چنین را ترسیم می کند: کار ما این جا بیشتر در شب صورت می گیرد و به محض تاریکی شبیخون می زنیم. تانک ها را از بین می بریم، پاسگاه ها را خلع سلاح می نماییم و اکثر سربازان افغانی به محض حمله مجاهدین تسلیم می شوند. به علت این که پاسگاه ها برق ندارند و ارتباط با مرکز ضعیف است، مجاهدین در تمام نقاط افغانستان مراقب اوضاع هستند و پیشروی و تسلط ما خیلی سریع انجام می گیرد. شب شنبه، 24 آبان 58، من و یک برادر آبادانی و یک برادر افغانی که سید و روحانی است به یکی از پاسگاه ها حمله کردیم. من مسئول تخریب و انفجار بودم و برادر دیگر برج پاسگاه را به رگبار گلوله بسته بود. افراد مستقر در پاسگاه که حدود 150 نفر بودند، فضای اطراف پاسگاه را با گلوله های اهدایی اربابان روسی خود می شکافتند. قطر دیوار پاسگاه در حدود دو متر بود و دو دیوار تو در تو داشت. من پس از هر انفجار به سنگر خود باز می گشتم و از آن جا که خدا یار و یاور ما و خوار کننده کفار و منافقین است، آنها جرأت نمی کردند حرکتی نمایند و مواضع ما را تشخیص بدهند یا لااقل یک نارنجک به سوی ما پرتاب کنند. ای کاش می دانستند که ما سه نفر بیشتر نیستیم و از پاسگاه بیرون می آمدند؛ آن موقع خیلی زود پاسگاه سقوط می کرد. از طرفی نیروی کمکی که قرار بود بیاید، نرسید. مهمات ما تمام شده و صبح نزدیک بود. فقط مقداری "تی. ان. تی" لازم بود که به مقصود نهایی خود در این حمله نایل شویم که آن هم میسر نشد و ما به همین مقدار ضربت بسنده کردیم و به پایگاه اصلی خود بازگشتیم. بعد مطلع شدیم که چندین کشته و مجروح حاصل کار ما بوده است. ان شاءالله در حمله های بعدی با تدارکات بیشتری موفقیت های بهتری به دست آوریم. تعقیب و گریز در آبان سال 56 با شهادت آیت الله مصطفی خمینی در نجف اشرف در اعتراض به تظاهرات روحانیون در قم خشم امت مسلمان ایران که بعد از 15 خرداد مانند آتش سوزانی در زیر خاکستر پنهان شده بود شعله ور گردید. مردم مستضعف و به ستوه آمده از ظلم وجورشان و حکومت یزیدی او، بار دیگر به رهبری بت شکن تاریخ امام خمینی به پا خاستند. پس از چندی که رژیم مجبور به اعلام حکومت نظامی شد، محمود همراه با دیگر جوانان انقلابی به مبارزه با مزدوران شاه خائن برخاست و به تشکیل گروه ضربت متشکل از جوانان کاراته باز اقدام نمود. و کمتر روزی بود که این گروه برخورد خشونت آمیز با گاردی های رژیم نداشته باشد، طی این درگیری ها محمود بارها تا مرز شهادت پیش رفت. او در این مورد به دوستانش چنین گفته است: "یک روز وقتی گاردی های مزدور را در خیابان انقلاب (چهار مردان) دیدیم، شروع به دادن شعار مرگ بر شاه نمودیم. گاردی ها که دستور تیر داشتند، به محض شنیدن شعار به تعقیب ما پرداخته، دیوانه وار شروع به تیر اندازی کردند. در این تعقیب و گریز یکی از برادران به شهادت رسید و دو نفر از آنها به قصد کشتن من به تعقیبم پرداختند. برای گریز از چنگ آنها به کوچه ای پناه بردم. که بعد متوجه شدم بن بست است. در یک لحظه مرگ را در مقابل چشمانم دیدم؛ اما خواست خدا این بود که آن روز به شهادت نرسم. در این موقع چشمم به خانه ای افتاد که در آن نیم باز بود. بلافاصله خود را در آن انداختم و لحظاتی بعد رگبار مسلسل گاردی ها سینه دیوار و در خانه را سوراخ سوراخ کرد." به نقل از واحد فرهنگی بنیاد شهید انقلاب اسلامی تپه جفینه عصر روز اول فروردین ماه سال 1361، فرمان حرکت به سوی دشمن و محله های دیگر صادر شد. محمود با روحیه عالی افراد تحت فرماندهی خود را برای آغاز عملیات سازمان می داد. یکی از همرزمان وی می گوید که جنب وجوش او حداقل چند برابر ما بود. زودتر از ما آب و غذایی تناول نمی کرد و دیرتر از همه می خوابید. شب قبل از حمله در مراسم دعا، شعار " یا زیارت یا شهادت" را با هیجان زیادی تکرار می کرد و برای پیوستن به لقاء الله بی تابی می کرد. سر انجام لحظه حرکت به میعادگاه عشق و تقرب به الله شروع شد. ما حدود 27 کیلومتر پیاده روی کردیم. در بین راه او مرتبا به همه افراد سر کشی می کرد و آنها را دلداری می داد. سخنانش، حرکات و سکناتش محبت و دوستی او را در اعماق قلب همرزمانش نفوذ داده بود. و همه حرف شنوی عجیبی از وی داشتند. در حدود ساعت یک نیمه شب بود که ما راه را گم کردیم. عراقی ها منور می زدند و ما می نشستیم. بعصی از رزمندگان از شدت خستگی خوابشان می برد. نگرانی از گم کردن راه، محمود را سخت آزار می داد. در این حین روی به رزمنده سیدی کرد -سید عبدالله برقعی که در همین عملیات شهید شد- و گفت: شما از جد خویش تقاضا کنید که راه را پیدا کنیم. دقایقی بعد یکی از برادران اطلاع داد که را را پیدا کرده است. در این موقع درگیری در اکثر جبهه ها آغاز شده بود. محلی که ما باید به آن حمله می بردیم، تپه ای بود به نام "جفینه" که بعثی ها یک خط آتش بسیار قوی در آن جا قرار داده بودند. ما توسط عراقی ها را از سه جهت در محاصره قرار گرفته بودیم. ولی قدرت خدا و فرماندهی ولی عصر امام زمان - عجل الله تعالی فرجه الشریف- و رشادت بچه ها در ظرف چند دقیقه خاکریزها به تصرف درآمد. وقتی ما به پای تپه رسیدیم، برادر محمود به سازماندهی مجدد پرداخت و آنگاه عملیات اصلی - فتح المبین - شروع شد. باران گلوله از هر سو باریدن گرفت. در هیاهوی میدان ناگهان صدایی فریاد زد که برادری داخل کانال عراقی ها از مجروح شده. وقتی با آن جا رفتیم، برادر محمود را دیدیم که ذکر می گوید. داخل کانال تعداد زیادی جنازه عراقی بود که ظاهرا به دست محمود درو شده بودند. در آن لحظه بود که خبر پیروزی نیروهای رزمنده اسلام در اولین مرحله از عملیات غرور آفرین فتح المبین به ما رسید. به محمود که خبر دادیم، تکبیر گفت و از شهادت خبر داد. فقط درخواست کرد که از کانال خارجش کنیم تا در بین دشمنانش نباشد، دستورش را اجرا کردیم. در این حین برادری خبر داد که راه را گم کرده ایم. از محمود کمک خواستیم، او در حالی که روی زمین دراز کشیده و خون زیادی از او رفته بود از ما خواست که قطب نمایش را به او بدهیم تا مسیر را مشخص کند، ما آن را نیافتیم. گفت نگران نباشید آفتاب تا دقایقی دیگر سر می زند، دست راستتان که طرف آفتاب باشد، پشت سرتان جنوب است و می توانید به سمت دلخواه بروید. نیم ساعت بعد با یک ماشین غنیمتی، او و دیگر مجروحین را به پایگاه رساندیم. اما حدود ساعت 30/10 روز دوشنبه 2/1/1361  محمود پس از استقامت بسیار در حالی که خون زیادی از بدنش رفته بود، آهنگ دیار ابدیت نمود