loader-img-2
loader-img-2
مرامنامه
مرامنامه
هو رب العرش العظیم                                                                                                              موسسه فرهنگی  سبکبالان عرش   موسسه فرهنگی سبکبالان عرش در دی ماه سال 1385 با هدف گردآوری و ثبت و حفظ و نشر  آثار شهدا و رزمندگان اسلام و برخی فعالیت‌های فرهنگی تاسیس گردید و به هیچ‌یک از نهادها و سازمان‌های دولتی و نظامی وابستگی تشکیلاتی ندارد و به احزاب سیاسی کشور گرایش نداشته و نخواهد داشت. این موسسه  تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران و در تبعیت کامل و پشتیبان مقام عظمای ولی فقیه و حضرت امام خامنه‌ای حفظه‌الله است.  برخی اهداف و برنامه ها: انجام فعالیت‌های فرهنگی و تولید محصولات فرهنگی اعم از فیلم و نشر، به منظور ترویج و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، به خصوص نماز و فرهنگ، جهاد، ایثار و شهادت. ثبت و ضبط وقایع دوران هشت ساله دفاع مقدس و جبهه مقاومت و بازگو کردن عملیات‌ها و پیروزی‌های غرور آفرین و خاطرات رزمندگان اسلام. گردآوری خاطرات، آثار و  وصایای کلیه شهدای انقلاب اسلامی از 15 خرداد 1342 و دوران هشت ساله دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم و امنیت و جبهه مقاومت. راه اندازی صفحات مستقل وب برای مساجد، هیات‌ها، گردان‌ها و محافل فرهنگی در ایران و جبهه مقاومت (بامحوریت دفاع مقدس و شهدا)  حضور فعال در فضای مجازی و سامانه‌های اجتماعی، پیامکی، ارتباطی و تعامل رزمندگان باهم و با خانواده معظم شهدا و تقویت محافل رزمندگان با پرهیز از ورود به جناح‌های سیاسی.  موسسه فرهنگی سبکبالان عرش (جمعی ازرزمندگان هشت سال دفاع مقدس) www.esar.ir www.sabokbalanearsh.ir
اسارت و مشکلاتش
اسارت و مشکلاتش
  اولین روزی که اسیر شدیم. یک لیوان آب دادند به هر نفر. نمی دانستیم آن را بخوریم یا بگذاریم برای گرفتن وضو. من ترجیح دادم با آن آب وضو بگیرم. همین که آماده شدم برای خواندن نماز، سوزش عجیبی در پشتم احساس کردم. تا آمدم به خودم بجنبم، نقش زمین شده بودم. سرم را که بالا برگرداندم، یکی از سربازها را دیدم. از آن به بعد، یکی را می گذاشتیم نگهبان و بعد می ایستادیم به نماز. ** آب تصفیه نشده، بیماری انگلی، اسهال خونی را در صف اول مریضی ها ی اردوگاه نشانده بود. خودم اسهال خونی گرفتم و بعد از دوماه بستری شدن، هنوز نفس راحتی از آن بیماری نکشیده بودم که دردی افتاد به پای راستم؛ آن قدر شدید که اجازة برداشتن یک قدم هم به من نداد. الان هم دست از سرم برنداشته است. چند قدم که راه می روم، درد همان پا، فریادم را بلند می کند. ** یکی از آزاده ها که طرح فراربا ماشین آشغالبر را ریخته بود، دستش رو شد. یادم هست که آن روز، سه شنبه بود. فرماندة اردوگاه ما راجمع کرد وسط محوطه؛ لابد برای عبرت گرفتن.اورا لخت کردند ودرزیر آفتاب سوزان، آب جوش روی بدنش ریختند. بعد روی شن های داغ غلتش دادند. درآخر هم پاهایش را به ماشینی بستند و او را روی همان شنهای داغ کشیدند روی زمین.  
نامه ها
نامه ها
بسمه تعالی برادر تکلّو سلام علیکم خدا قوت وضعیت جزیره مجنون خیلی اضطراری شده دشمن دست به یک تلاش زده است. حتی المقدور یک دسته از نیروهای خوب گردان را با یک فرمانده دسته یا با یکی از فرماندهان گروهان آماده کنید و در اسرع وقت به اینجا بفرستید. برادر اصغری جهت راه اندازی آنها به خرمشهر می آید منتظر شما هستم. مهدی کیانی فرمانده لشکر 32 انصار الحسین (ع)23 /3/65   شهید محمد تکلّو در تمامی نامه های که برای خانواده از جبهه ارسال می کردند در صورت نبودن منع حفاظتی آدرس یا کد پستی جهت جوابیه نامه ها ارسال می کردند. این شهید بزرگوار در آخرین نامه ای که در مورخه 10/6/65 جهت خانواده خود فرستادند نوشتند، آدرس: فرستنده انشاءالله حرم حسینی*** بسمه تعالی دزفول برادر تکلّو دامت حفاظاته سلام علیکم امیدوارم که حالت خوب باشد و همگی برادران انشاءالله خوب باشند. برادر تکلو اولاً بنده می خواستم خدمت برسم ولی حاج مهدی تلفن زده که من هم می آیم صبر کن با هم برویم. ثانیاً اینکه انشاءالله به همه برادران سلام برسان و اگر نیرو دادند در اردوگاه نگه دار تا کل کادر از خط برگردند و در ضمن مسئله تمام شدن ماموریت برادران را تذکر دهید به برادر کیانی و اگر نیرو به اندازه همه گردان دادند به گروهان شهید سماوات ماموریت 3 گروهان بدهید تا گردان از خط برگردد. و در ضمن چند نفر از برادرانی که آمده اند و قبلاً گردان بوده اند مثل برادر هوریان و غیره را برای گردان بگیر و همچنین یک مسئول تسلیحات، من هم انشاءالله بزودی خدمتتان می رسم در ضمن از ستاد درخواست کن اجازه دهند انشاءالله مراسمی از طرف گردان در عید فطر در همدان به عنوان گردان برقرار نمائیم و هماهنگی لازم را بنما. والسلام خدا یار و یاور شما .همدان .رضا شکری پور .11/3/65
نامه ها
نامه ها
بسم الله الرحمن الرحیم خدمت خانواده عزیزم سلام علیکم امیدوارم که تمام شما سالم باشید. پدر عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد و در کارهایت موفق و پیروز باشی. و شما مادر عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد و خدمت برادرهای بزرگوارم جواد وعلی آقا سلام می فرستم امیدوارم که حالتان خوب باشد. خدمت خواهرهای عزیزم امیدوارم که حالتان خوب باشد. معصوم خانم و کبری خانم و از طرف به تمام فامیل سلام بفرستید بالاخره ننه آقا و ننه دایی و عموهایم و داییم و عمه ام و زن عموهایم و صفیه زن داییم و غیره و همسایگان را نیز سلام بفرستید واگر از حال اینجانب می پرسید حالم الحمدالله خیلی خوب است راستی نامه نفرستید تا جایمان معلوم شود. دیگر عرضی ندارم به جزء دوری شما. والسلام من الله التوفیق به امید پیروزی اسلام برکفر محمد تکلو 61/5/27    **   بسم الله الرحمن الرحیم با عرض سلام به خانواده عزیز, امیدوارم که حالتان خوب باشد. با سلام و درود به پدرعزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد و همین طور شما مادرعزیزم و شما برادرهای عزیزم علی و جواد و خواهرهای عزیزم، کبری و معصوم، امیدوارم به حال همگی شما خوب باشد و از طرف من تمامی فامیلها و آشنایان و همسایگان سلام را برسانید. ننه خاله، ننه دایی و عموهایم- دایی احمد زن دایی اکرم، زن عموهایم و صفیه و آقا ولی و کلیه فامیلها. و راستی آقا جواد تولد فرزندتان را تبریک می گویم و راستی اگر خواستی نامه بنویسید به این آدرس پاکت که نوشته شده بنویسید راستی نامه چرا نمی نویسید کم کم دیگر عرض را تمام کنم به امید دیدار تمامی رزمندگان اسلام با خانواده های عزیزشان باشم خداحافظی می کنم. والسلام به امید پیروزی اسلام و فرج مهدی (عج)و طول عمر امام امت به طولانی خورشید. محمد تکلو ** ملایر خانواده محترم شهید محمد تکلّو سلام علیکم شهادت برادر وهمرزم عزیزم ,محمد فرمانده دلاور و خداجوی سپاه اسلام که در آستانه فرا رسیدن روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی لبیک گوی عملی به ندای تاریخی امام مظلومان حسین ابن علی (ع) داد وبه درجه رفیع شهادت نائل گردید را تبریک و تسلیت عرض می نمائیم.  
نامه ای به فرزند
نامه ای به فرزند
بسم الله الرحمن الرحیم ...و اما ای پسر عزیزم این چند جمله را با تو سخن می گویم. امیدوارم که مفید و موثر واقع شود. تو فرزند کسی هستی که دنباله رو راه حسین «ع» بوده است تو فرزند شهیدی، تو باید راه شهدا و راه حسین «ع» را خوب بشناسی و در این مسیر حرکت کنی و از لغزش ها و لهو و لعب به دور باشی. باید انشاءالله درست را در حد توان بخوانی و در جهت آشنایی با احکام الهی از هیچ کوششی فروگذار نکنی باید برای اسلام عزیز پاسدار خوبی و فرد مفیدی در اجتماع واقع شوی باید در برابر منافقان زمان و ظالمین و کفار و ملحدین مقاوم باشی و آنها را در همه حالات دشمن باشی باید خودت را با مسائل اسلام آشنا و در راه رهبران راستین اسلام و حسین (ع) با جان و مال حرکت کنی. باید در زندگی خود احترام بزرگترها را داشته باشی و با کسانی رفیق و دوست شوی که از انسان های با خانواده و حزب اللهی هستند .در امورات با بزرگان در مملکت و جامعه «روحانیت» مشورت کنی و بدانی که روحانیت متعهد است، که ماها را به این راهها و اهداف مقدس راهنمایی می کند. پس بدان و آگاه باش که اسلام عزیز در هر زمان احتیاج به فداکاری در هر زمینه ای دارد و باید من و تو و امثال ما لبیک گو باشیم. در زندگی خود تقوی و نظم را برای خودت در راس امور قرار بده که خداوند دوستدار این افراد است، و کاری بکن که در دنیا و آخرت پیش خدا و رسول و خلق خدا روی سفید شوی و مرا از اینکه پدر خوبی برایت نبودم؛ ببخش و با مادرت بسیار مهربانی کن و بدان که خداوند یار و یاور تمامی مسلمین است والسلام. تقدیم به فرزندم حمزه تکلو
نامه ها
نامه ها
بسم الله الرحمن الرحیم خدمت برادر گرامیم ودوست عزیزم ، محمد تکلو سلام علیکم پس ازعرض سلام سلامتی شما برادر گرامیم را از درگاه خداوند متعال خواستارم اگر از حال اینجانب هاشم رمضان خواستار باشید الحمدالله سلامتی برقرار است محمد جان امیدوارم که به تازگی با هم ملاقات کنیم. از قول من به تمام بچه های بسیج و انجمن اسلامی دعا و سلام برسان .دیگر عرضی ندارم جز سلامتی شما. والسلام رمضانی ** بسمه تعالی سلام علیکم برادر تکلّو نیروهایی که برای توجیه شدن می آیند به خاطر حفظ جان بچه های خودتان به علت ضعیف بودن سنگرها هریک ساعت یا حتی بیشتر دو نفر به دو نفر به بالا تپه بفرستی برای توجیه حتی اگر برادر چیت ساز یا شاه حسینی گفتند: که باید به سرعت این کار انجام شود اجازه نمی دهی حتی اگر تا شب طول بکشد این توجیه شدن مستجری** بسم الله الرحمن الرحیم باعرض سلام به برادر عزیز هاشم علی رمضانی امیدوارم که حالتان خوب و در تمام کارهایی که به اسلام و مسلمین یاری می دهد موفق باشید و این جناب به حول و قوه خدا خیلی خوب هستم. هاشم جان چرا نامه نمی نویسی، ما را انتقال داده اند به غرب کشور حتماً نامه بنویس و از طرف من به تمامی بچه محل سلام برسان به امید دیداری تازه با شما خداحافظی می کنم. والسلام به امید پیروزی اسلام و فرج امام زمان (عج) و به امید طول عمر امام امت به طولانی عمر خورشید. محمد تکلو 61/6/10
سخاوت
سخاوت
مادر شهید : صادق را بین خودمان امیر صدا می زدیم، کودکی اش سراسر خاطره بود. نوجوانی اش پر از شور و حرکت، یک کوهنورد ماهر که بیشتر اوقات نوجوانی اش را در کوهستان می گذراند، ورزیده و چالاک، وقتی می پرسیدم این همه ورزش و کوهنوردی برای چیست؟ می گفت: «مادر ما باید آماده باشیم». آن روزها خبری از جنگ نبود، نفس این بچه آسمانی بود، گویا می دانست که قرار است غزال تیز پای کوه ها شود و برای حیثیت کشورش جان بسپارد، لباس سپاه برازندة تنش بود. همیشه اهل خوش وبش بود، قرار بود ازدواج کنه، گفتم امیرجان پس اندازت از حقوق سپاه چقدر است؟ گفت به جان تو ندارم. گفت هیچ پس اندازی ندارم، هر چه حقوق گرفتم بلافاصله می رفتم به فقرا می دادم. تدارک اولیه عروسی را انجام داده بودم ,ما می دیدم که همیشه پوتین می پوشد با خودم گفتم برای شب عروسیش گیوة نو می خرم. با پوتین به نظرم زیاد خوش تیپ نبود. رفتم بازار و یک گیوة نو خریدم ,گیوه نوعی کفش محلی است که با نخ مخصوصی می بافند. شب عروسی با همان لباس و پوتین آمده بود. صدا زدم امیرجان وقتی که برگشت به طرفم با شادی و لبخند زیرکانه نگاهش کردم و گیوه نو را نشان دادم، چهره اش تغییری نکرد، گفتم پوتین ها را بده به من گیوه ها را بپوش، امشب شب عروسی توست پسرم. گفت این دلیل خوبی نیست مادر، کفش من همین پوتین است، در ضمن به همه بگو امشب شب عروسی است این به جای خود اما شادی نکنند، نمی خوام به خاطر شادی من، مردم به عذاب بیفتند و اذیت بشوند، رفت اما دوباره برگشت و گفت این کفش ها را بده به من، خوشحال شدم و گفتم تصمیم گرفت کفش بپوشد. رفت و بعد از مدتی آمد، همان پوتین را به پا داشت، گفتم: امیر پس کفش نو؟ گفت: صاحب کفش ها یک بچه یتیم بود که من امانت را به صاحبش رساندم مادر. امام حسین (ع) الگوی امیر بود، می گفت مردم به میل خودشان فدائی امام حسین شدند، این دوره هم شرایط کشور خاص است و امام زمان کمک می خواهد. کنار زریح امام رضا بودم که خبر شهادتش رسید، روز آخری که با من بود، نور شهادت چهره اش را سپید کرده بود، می دانستم که دیگر بر نمی گردد. او برای خدا انفاق می کرد. من هم امانت خداوند را با رضایت به او بخشیدم.
آخرین یادگاری
آخرین یادگاری
آثارباقی مانده از شهید بسم الله الرحمن الرحیم ساعت 1 ظهر، جبهة چشمه تپه. ظهر گذشته است صدای تیراندازی می آید و گاه گاهی صدای انفجار یا شلیک توپ و خمپاره. نسیم نسبتاً خنکی در حال وزش است صدای پرندگان با آوای دلنوازشان انسان را به عالمی دیگر می برد. تپه ماهورها و در کنار آن سنگرهای برادران رزمنده، وسایل و جنگ افزارهای آماده احتمال فرود خمپاره با گلوله توپ در هر آن آدمی را به یاد چیز دیگری می اندازد ,به یاد گذشته ها به یاد کَردِه های خود و همراه آن یاد خدا, طلب استغفار و آمرزش از خدا ,پشیمانی از کردارهای ناپسند. امروز بعد ازناهار قرار است که یک شناسائی یا بازدید از قسمت جلو برویم تا نیرو استقرار یابد برای حمله ,اینجا همه حکایت از این ها دارد به زودی این منطقه شاهد شهادت بهترین فرزندانی از این سرزمین خواهد بود فرزندانی که با خون خود بر ظلمت کفر گواهی می دهند و با خون خود به یگانگی او گواهی می دهند باشد تا خدای بیامرزدمان و با صلح و شهداء محشورمان سازد.                                                آمین رب العالمین
دوران کودکی شهید
دوران کودکی شهید
 حجت الاسلام شیخ محمد حقانی پدر بزرگوار شهید می گوید: «او در دوران کودکی، اخلاق حمیده ای داشت و تا آنجا که به یاد دارم، غلامحسین در سنی که روزه گرفتن برای او واجب نبود در ماه مبارک رمضان روزه دار بود. در آن موقع، حجت الاسلام نبوی، امامت جماعت مسجد محل را به عهده داشتند، به خاطر احترامی که برای او قائل بود، غلامحسین را برای افطار دعوت می کرد. باید بگویم که به عبادت و بندگی خداوند از همان کودکی، دل داده و نمازش حتی الامکان قضا نمی شد». حجت الاسلام سید محمد سجادی دامغانی، نقل می کند: «به همراه چند نفر روحانی برای تبلیغات به بندرعباس رفتیم، و به حضور شهید حقانی که امام جمعه بندرعباس بود. رسیدیم تا ترتیب اعزام ما به مناطق مورد نظر، داده شود. شب جهت استراحت در منزل ایشان ماندیم و آن شهید عزیز در مورد وظیفه خطیر روحانیت در مقابله با توطئه های ضد انقلاب و آگاهی دادن مردم به حفظ وحدت و اتحاد مطالبی را بیان نمودند. پس از آن ترتیب استراحت مهمانان داده شد. نیمه شب بیدار شدم شهید حقانی را در راهروی منزل که بسیار تنگ بود. مشاهده کردم که به استراحت پرداخته و در کنار مهمانان بودند. او با این عمل، درس تواضع و فروتنی را به ما آموخت.
یا فاطمه الزهرا
یا فاطمه الزهرا
آنچه که می7خوانید قسمتی از خاطرات «شهید داداش پور»  است به روایت «حاج مفیدی». داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد. با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته است. من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت: - مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم. گفتم: - چی شده؟گفت: - بیا کارِت دارم دیگه. دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد. مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است. با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم. برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده. حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم: - مرتضی اتفاقی افتاده؟ گفت: - یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم. خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم. گفتم: - خواب دیدی زن گرفتی؟ خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت: - نه، بیا، شوخی نکن. لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت: - دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت: - ولی باید یه قولی به من بدهی. گفتم: - چه قولی؟ گفت: - قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می توانی بگویی، راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگویی. قول می دهی؟ قول دادم. گفت: - خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم. هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم: - این کیه؟ - گفت: - خانُمِ دیگه. تو مگر این خانُم را نمی شناسی؟ گفتم: - نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کند؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش. جواب داد: - بابا! این مادر بچه ها ست دیگه! گفتم: - خُب باشه. من هم دیگه به او توجهی نکردم، خیره شده بودم به رفتارهای خانُم. چادر سیاهی روی سرش بود. صورتش را نمی توانستم ببینم. به هواپیماها که در آسمان بودند نگاه می کرد و به هر هواپیمایی که چشم می دوخت، آتش می گرفت و سقوط می کرد. یکی از هواپیماها را طوری به زمین زد که من محو تماشایش شده بودم. ما به کمک همین خانُم توانستیم به خاکریز برسیم و برای خودمون سنگر بکَنیم. داشتم سنگر می کندم که آن خانُم از کنارم رد شد و به طرف عراق رفت. از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی. انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شویم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم. مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: - التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می شوم ودر عملیاتی که در پیش داریم، می روم.بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن. گفتم: - آخر شاید من قبل از تو شهید بشوم. نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت: - تو شهید نمی شوی! گفتم: - آخه تو از کجا می دونی؟ گفت: - تو باید بمونی و پیام من را برسونی. محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود. من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد. سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج" بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید.
مردان خدا
مردان خدا
سال ها بود که افتخار آشنایی با شهید یاسینی را داشتم. از ابتدای آشنایی همواره رابطه ای دوستانه بین ما برقرار بود و از حال و روز هم با خبر بودیم . یکی دو ماهی بود که ایشان را ندیده بودم ، فرصتی پیش آمد تا خدمتشان برسم و عرض ادبی کنم . او در آن زمان ریاست ستاد نیروی هوایی را بر عهده داشت. با هماهنگی آجودان وارد دفتر ایشان شدم . پس از سلام و احوالپرسی خندید و گفت : - آقای حسنی ! چرا دیگه پیش ما نمیایی؟! - گفتم : تیمسار! موقعیت شغلی شما تغییر کرده. رئیس ستاد نیرو هستید و بالطبع مشغله کاری بسیاری دارید . نمی خواهم مزاحمتان بشوم . او که تا آن هنگام تبسم همیشگی را بر لب داشت، چهره اش تغییر کرد و گفت : - آقای حسنی ! اگر تصور می کنی که شما ستوان هستی و من سرتیپ ، سخت در اشتباهی، زیرا این میز و مقام کوچکتر از آن است که بتواند فاصله ای بین ما ایجاد کند. مطمئن باش من همان یاسینی هستم که سال ها قبل با او آشنا شدی. من همواره دست دوستانم را به گرمی می فشارم و به مراوده با آنان افتخار می کنم . این شهید والامقام همواره در طول زندگی با برکتش با نفس اماره مبارزه می کرد . هرگز میز و مقام و امثالهم نتوانست او را بفریبد. آری مردان خدا اینگونه اند. اگر مسئولیتی را می پذیرد بر اساس تعهدی است که احساس می کنند. هدفشان تنها رضای خدا و خدمت به خلق خداست. طبیعی است که چنین انتظاری از آنها به دور از ذهن نبود. شهید یاسینی از جمله فرماندهان لایقی بود که همواره ادب و رفتار انسانی او از پست و مقام سازمانی اش بالاتر بود. این خصیصه خوب و والای آن عزیز خود به خود زیر دستان و آشنایان را به احترام وامی داشت، قبل از آنکه درجه و مقام و منصبش آنان را وادار به احترام کند.
همسر شهید حقانی: دیدار
همسر شهید حقانی: دیدار "آقا " را روز قبل از حضرت معصومه (س) خواستم
همسر شهید حجت الاسلام حقانی که رهبر انقلاب سرزده به دیدارشان رفت، گفت: نمی دانستم چرا اینقدر مضطرب بودم؛ روز قبل به حرم حضرت معصومه (س) رفتم؛ آنجا دلم شکست و گفتم "خانم جان! چند روز است که آقا به قم تشریف آورده اند و ما ایشان را زیارت نکرده ایم؛ خودتان عنایتی کنید. " معصومه نعیمی همسر شهید حجت الاسلام حقانی در گفت وگو با فارس، در خصوص دیدار سرزده پنجشنبه شب مقام معظم رهبری با خانواده شهید حقانی اظهار داشت: صبح پنجشنبه، خیلی دلم گرفته بود؛ از آنجا که نتوانسته بودم رهبر انقلاب را از نزدیک ببینم، ناراحت بودم؛ به همین دلیل به حرم حضرت معصومه (س) رفتم تا قدری آرام شوم. وی ادامه داد: نمی دانستم چرا اینقدر مضطربم و در حرم حضرت معصومه (س) دلم شکست و گفتم "خانم جان! چند روز است که آقا به قم تشریف آورده اند و ما ایشان را زیارت نکرده ایم؛ خودتان عنایتی کنید. " وقتی به خانه رسیدم یکی از دامادهایم به خانه زنگ زد و گفت "مادر، رئیس بنیاد شهید به خانه تان می آید؛ آماده باشید. " همسر شهید حقانی بیان داشت: وقتی این را گفت، من متوجه اصل جریان شدم؛ بعد از آن دیگر دل توی دلم نبود و دیگر نمی دانستم دارم چه می کنم؛ سریع میوه خریدم و بچه ها را خبردار کردم؛ دو تا از دخترهای من در تهران زندگی می کنند؛ وقتی به آنها گفتم که رئیس بنیاد شهید به خانه ما می آید، متوجه موضوع شدند و پشت تلفن خیلی خوشحالی کردند و گفتند که "فکر می کنید ما می رسیم " و من گفتم "توکل به خدا کنید، انشاء الله می رسید ". وی ادامه داد: حتی به داماد برادرم هم زنگ زدم؛ چون یک روحانی ولایی است و بسیار به مقام معظم رهبری ارادت و محبت دارد. نعیمی گفت: بعد از ظهر به ما اطلاع دادند که رهبر انقلاب به منزل مادر شهید حقانی تشریف می برند و من هم حدود ساعت 5 بعد از ظهر با بچه ها به منزل مادر شهید رفتیم؛ شور و حال خاصی در خانه مادر شهید بود. همه گریه می کردیم؛ به خصوص مادر شهید که آرام و قرار نداشت. آن روز به لطف آقا، همه فامیل بعد از مدت ها دور هم جمع شده بودند و همه نوه های حاج خانم دورشان بودند. وی افزود: بعد از نماز مغرب و عشا بود که مقام معظم رهبری تشریف آوردند؛ گریه امان نمی داد که حرفی بزنیم و درست و حسابی احوالپرسی کنیم؛ آقا با مادر شهید احوالپرسی کردند و حال بنده را پرسیدند؛ با آقامحمد، پسرم قدری صحبت کردند و به فرزندان شهید تفقد کردند. *آقا به فرزندان شهید فرمودند «معلوم است راه پدر را به درستی ادامه داده اید» همسر شهید حقانی خاطرنشان کرد: رهبر انقلاب در مورد شهید حقانی فرمودند "بنده و شهید حقانی مدتی در مجلس، هم کمیسیونی بودیم؛ کمیسیون دفاعی؛ بنده مسئول کمیسیون بودم و شهید حقانی معاون بنده بود و به همین دلیل خیلی با هم مأنوس بودیم؛ این شهید بزرگوار یک انسان نازنین، مؤمن، مخلص و خستگی ناپذیر بود که مانند ایشان را نداشتیم " و خطاب به فرزندان شهید فرمودند که "معلوم است راه پدر را به درستی ادامه داده اید و انشاءالله بهتر از گذشته ادامه دهید " و ادامه دادند "خداوند انشاءالله به شما صبر دهد و شما را موفق بدارد ". وی گفت: موقع خداحافظی همه برای بدرقه به دنبال آقا رفتیم ولی چون کوچه شلوغ شده بود، دیگر داخل کوچه نرفتیم؛ از بچه ها شنیدیم که بعد از رفتن آقا از منزل ما، کوچه تا مدتی شلوغ بوده و مردم از هم می پرسیدند که دیدید آقا را و برای همه شان عجیب بوده است. نعیمی افزود: تا مدتی بعد از دیدار آقا هیچ کس در حال خودش نبود؛ همه توی خانه کوچک مادر شهید حقانی جمع شدیم و زیارت عاشورا خواندیم؛ دل هامان آنقدر سبک و بی تاب شده بود که با اندک تلنگری اشک ها جاری می شد؛ آن شب، شب به یادماندنی برای خانواده شهید حقانی بود. همسر شهید حقانی در خصوص دیدار خانواده معظم شهدا و ایثارگران شهر قم با مقام معظم رهبری اظهار داشت: این دیدار بسیار فوق العاده بود و نشان دهنده این بود که خانواده شهدا همچنان پای آرمان های خود با ولایت هستند و ارادت و محبت آنها به مقام عظمی ولایت مثال زدنی است. نعیمی با ابراز تأسف از حمایت برخی خانواده شهدا از جریان فتنه ادامه داد: من واقعاً از شنیدن اینگونه خبرها دلم می گیرد و دوست ندارم این اتفاق برای خانواده شهدا بیفتد؛ اما دشمن بداند که با این حمایت های گاه و بی گاه تعدادی اندک از جریان های مخالف نظام و رهبری، راه به جایی نمی برد و این انحرافات در سد آهنین دفاع ملت از ولایت فقیه و نظام اسلامی خللی وارد نمی کند. همسر شهید حقانی در خصوص ویژگی های شهید «حجت الاسلام غلامحسین حقانی» اظهار داشت: شهید حقانی از شهدایی است که بسیار کم به او پرداخته شده و مردم شناخت زیادی از این شهید ندارند. وی با بیان خاطره ای از شهید حقانی گفت: شهید حقانی همواره خانواده را به رعایت تقوا و پیروی از آرمان های امام خمینی (ره) و ولایت فقیه سفارش می کرد و خودشان نیز الگوی عملی اطاعت از رهبری بودند. نعیمی ادامه داد: در دوران ریاست جمهوری بنی صدر، شهید حقانی با وجود اینکه با بنی صدر زاویه داشت و افکار او را به هیچ وجه قبول نداشت؛ اما همیشه به بچه ها می گفت "تا زمانی که امام خمینی، بنی صدر را رد نکرده اند، ما هم حرفی نداریم و تابع ولایت هستیم ". وی افزود: شهید حقانی در خانه، همسر و پدری بسیار مهربان و دلسوز و در جامعه، خدمتگذار حقیقی مردم و سرباز واقعی امام (ره) بود؛ شهید حقانی دو ماه پیش از شهادتش غذا نمی خورد و بسیار امساک می کرد و تا آخرین روز حیاتش از مجلس حقوق نگرفت. همسر شهید حقانی خاطرنشان کرد: روزی که برای آخرین بار ایشان را برای رفتن به حزب جمهوری بدرقه کردم، شهید حقانی به من گفت "خانم! دیگر خسته شده ام، دعا کنید شهید شوم "؛ من گفتم "این چه حرفی است که می زنید، مردم به شما نیاز دارند "؛ شهید حقانی گفت "مردم با خون ما راه را پیدا می کنند و مسیر را ادامه می دهند ". وی اظهار داشت: خانواده شهید حقانی همچون شهیدشان، تا آخرین لحظه عمر مدافع سرسخت و همیشگی ولایت فقیه و آرمان های امام خمینی (ره) هستند و به لطف و هدایت خداوند از مسیر انقلاب خارج نمی شوند. به گزارش توانا، روحانی شهید «غلامحسین حقانی» فرزند محمد در سال 1320در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوره دبیرستان، چند سالی در مدرسه آیت الله مجتهدی تهران به تحصیل علوم دینی اشتغال داشت؛ سپس به حوزه علمیه قم راه یافت و از محضر درس آیت الله داماد، آیت الله حائری و حضرت امام خمینی (ره) کسب فیض کرد تا به درجه اجتهاد رسید. او در جریان مبارزات روحانیت علیه رژیم، چندین بار دستگیر و هم سلول آیت الله طالقانی، آیت الله مهدوی کنی و آقای هاشمی رفسنجانی بود و بارها تحت شکنجه دژخیمان ساواک قرار گرفت تا اینکه به 12 سال زندان محکوم شد. انقلاب که به پیروزی رسید، او سه سال را در حبس گذرانده بود که آزاد شد. بعد از پیروزی انقلاب، نماینده امام و امام جمعه بندرعباس شد. او عضو شورای عالی تبلیغات اسلامی و دبیر شورای هماهنگی و سرپرست سازمان تبلیغات اسلامی بود. شهید حقانی نماینده مردم بندر عباس در مجلس شورای اسلامی نیز بود. این سرباز فداکار امام و انقلاب اسلامی، در حادثه بمب گذاری 7 تیر 1360 در دفتر حزب جمهوری اسلامی همراه با 71 نفر دیگر به درجه رفیع شهادت نایل آمد.  
او هم مثل سایر شهدا
او هم مثل سایر شهدا
یک روز گفتم «امسال برای آقا مصطفی سالگرد نگرفتید. آقا گفت: «آن هم مثل سایر شهداء» یعنی نظرش این بود که برای مصطفی به این عنوان که پسر اوست برنامه ای نباشد و امتیازی نداشته باشد. در تمام سختی ها با امام بود آنچه که من در برادرم دیدم و آن را در کمتر کسی یافتم، صراحت لهجه ایشان بود. به این معنا که حاج آقا مصطفی(ره) در مسایل اسلامی به هیچ وجه با کسی تعارف نداشت و خیلی صریح صحبت می کرد. مثلا در طول مبارزات 16-15 ساله امام(س) از سال 1342 هجری شمسی، کسی را اگر می دید که زمانی رفیقش بوده و از راه راست منحرف شده و با دستگاه همکاری می کند یا سکوت کرده است، صریحا به او می گفتند من دیگر نمی توانم با تو باشم، تو آن طرف جوی و ما این طرف، و این صراحت به حدی بود که گاهی بعضی از این دوستان وقتی او را صدا می زدند، هرگز جوابی نمی شنیدند. به همین مناسبت به قول امروزی ها خیلی ملاکی بود زیرا هرگز نمی خواست که در مسایل مختلف مماشات کند. از صفات بارز ایشان عشق و علاقه زیاد به پدرم بود. من گاهی می گفتم که این محبت از صورت علاقه فرزند و پدری خارج شده است. رابطه ایشان با پدرم فوق العاده بود و در زندگیش هم نشان داد که نسبت به امام چقدر از خود گذشتگی دارد، در تمام سختی ها با امام(س) بود و هرگز در مقابل مشکلات امام(س) بی تفاوت نمی ماند، خلاصه همه جا با ایشان بود. خونسرد و قاطع بود هرگز خونسردی خود را از دست نمی داد. یادم نمی رود همان موقعی که پدرم را گرفته بودند، ایشان به منزل آمده و خیلی عادی نشسته بود، با این که می دانستم به واسطه علاقه ای که به پدرم دارد تا چه حد ناراحت است ولی بسیار آرام و خونسرد بود و با حرف هایش به بقیه روحیه می داد و از این نظر ممتاز بود.  ایشان دو نوع فعالیت داشت: اولاً فعالیت مخفیانه که به صورت پول دادن، اعلامیه منتشر ساختن، سخنرانیها و... بود  و ثانیاً کارهای علنی ایشان در حفظ بیت حضرت امام (س) در زمان زندان و تبعید امام (س)، البته خود ایشان هم به ترکیه تبعید شدند، که در هر بعد خوب عمل می کردند. دوستان و برادران ایشان در این زمینه از او کاملاً راضی هستند. از دیگر خصایل بارز ایشان قاطعیت در برخورد با مسایل بود. بگویید احمد بیاید!  صبح زود حدود ساعت 5 صبح با تکان هایی که به پایم داده می شد، چشم هایم را باز کرده و امام را دیدم که می گویند: «بلند شو و برو خانه مصطفی، گفته اند بروی آنجا، فکر می کنم معصومه خانم (همسر حاج آقا مصطفی) ناراحت است» چون ایشان مریض بوده و شب قبل هم دکتر رفته بودند. من با عجله به آنجا رفتم. دیدم یک تاکسی مقابل خانه ایشان (مرحوم حاج آقا مصطفی) است. وقتی به داخل منزل رفتم، آقای دعایی و یک برادر افغانی که در آنجا درس می خواند و آقای دیگری را دیدم، وقتی به قسمت بالای منزل رفتم، دیدم زیر بغل و پاهای برادرم را گرفته اند و از پله پایین می آورند. دستم را بر پیشانی ایشان گذاشتم و  گرمایی احساس کردم. او را در تاکسی گذاشتیم، ولی انگار کسی در همان لحظه به من گفت که او مرده است. بعد از معاینه دکتر در بیمارستان و خبر فوت ایشان، من به خانه برگشتم و نمی دانستم که به امام(س) چه بگویم ولی می بایست طوری قضیه را به امام می گفتم. به قسمت بیرونی بیت امام(س) جایی که مراجعه کنندگان عمومی می آمدند رفتم و دو نفر را خدمت ایشان فرستادم که بگویند حال حاج آقا مصطفی(ره) بد شده است و ایشان را به بیمارستان برده اند. بعد از چند لحظه، امام گفتند: «بگویید احمد بیاید» من خدمت ایشان رفتم و گفتند: «من می خواهم به بیمارستان بروم و مصطفی را ببینم.» با ناراحتی زیاد بیرون آمدم و به آقای رضوانی گفتم که ایشان چنین مطلبی گفته اند، خوبست به ایشان بگوییم، دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفی را ممنوع کرده است که حتی المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند. قرارشد، این طور مطلب را بگویند در حالی که آنها هم از طرح این قضیه وحشت داشتند. در طبقه بالا از پنجره ای که در طبقه بالا بود امام مرا دید، صدا زد و گفت «احمد» من به خدمت ایشان رفتم. گفتند: «مصطفی فوت کرده»؟ من هم بسیار ناراحت شدم و در حال گریه چیزی نگفتم. ایشان همان طور که نشسته بود و دست هایشان روی زانو قرار داشت، چند بار انگشتانشان را تکان دادند و سه بار گفتند «انا لله و انا الیه راجعون» تنها عکس العملشان همین بود، هیچ واکنش دیگری نشان ندادند و بلافاصله آمدن افراد برای تسلیت امام شروع شد.*لازم به توضیح است که در بدو ورود با آقای خلخالی ارتباط برقرار نمی شود و به بیت آیت الله العظمی خویی خبرورود امام داده می شود و مابقی قضایا **حضرت امام روز 13/7/43 وارد آنکارا شدند و روز 21/8/43 یعنی هشت روز بعد بع بورسا منتقل شدند و قریب 11 ماه را در بورسا به سربردند.  از اولین کسانی که از شهادت مرحوم حاج مصطفی مطلع شد سید محمود دعایی بود.  او اتفاقات شب و روز شهادت سید مصطفی خمینی را چنین شرح می دهد.  یکی از اولین کسانی که از شهادت مرحوم حاج مصطفی مطلع شد سید محمود دعایی بود. او اتفاقات شب و روز شهادت سید مصطفی خمینی را چنین شرح می دهد؛آن روز صبح، من برای تهیه نان بیرون رفته بـودم. هـنـوز آفـتاب نزده بود، دیدم، ننه صغری که بسیار مورد احـتـرام ما بود؛ فریاد می کشد و پای برهنه می دود و به سرش می زنـد. من از دیدن این صحنه بسیار متأثر شدم. پیرزن می گفت: خاک بر سرم شد، آقا بدو. من فوق العاده وحشت زده شدم و به ذهنم چیز دیگری آمد. گفتم؛ چی شده؟ گفت: آقا مصطفی مریض است. سراسیمه رفتم دیدم که آن مرحوم پشت سجاده شان دراز کشیده اند. ابتدا بسیار تلاش کردم با پزشکان بیمارستان نجف تماس بگیرم ولی ایـن توفیق را نداشتم، بلافاصله خود را به بیمارستان رساندم، آن هـا آن قـدر آمـادگی نداشتند که یک آمبولانس بفرستند، این لحظات بـرای مـن بـسـیـار سخت می گذشت. آن جا تصمیم گرفتم این خبر را بـدون ایـن کـه ایجاد وحشت و نگرانی کند به منزل امام برسانم ـ ایـن طـور خبرها را باید خیلی حساب شده و به اصطلاح با ظرافت به بـسـتگان رساند ـ طلبه ای آن جا بود، به او گفتم: به منزل امام مـی روی و فـقـط احمدآقا را خبر می کنی و می گویی خیلی فوری به مـنزل اخوی سر بزند. آن طلبه هم رفت و احمد آقا را صدا زد و ما مـوفـق شـدیم با یک تاکسی که به زحمت می توانست به کوچه بیاید، ایـشـان را بـه بـیمارستانی منتقل کنیم. متاسفانه در بیمارستان پـزشـک کشیک پس از معاینات اولیه تشخیص داد ایشان از دنیا رفته اند. بـا عـلائـمی که روی پوست بدن وجود داشت، مشخص بود که مرگ طبیعی نـبـوده است و ناشی از مسمومیت می باشد. در خارج از بیمارستانی که حاج آقا مصطفی(ره) را به آن جا انتقال دادیم، یک ماشین نمره تـهـران بـود کـه پس از شنیدن خبر مرگ ایشان به طرف بغداد حرکت کرد. در همان لـحـظـات اولیه که امام از مرگ فرزند آگاه شده بودند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعد ازخبر  شهادت ایشان امام در پیامی کوتاه، چنین نوشت: انا لله و انا الیه راجعون در روز یکشنبه نهم ذی القعدة الحرام 1397 مصطفی خمینی، نور بصرم و مـهـجـه قـلبم دار فانی را وداع کرد و به جوار رحمت حق تعالی رهسپار شد. اللهم ارحمه واغفر له واسکنه الجنة بحق اولیائک الطاهرین علیهم الصلوة والسلام. نـماز را آیت الله خوئی بر بدن شهید حاج آقا مصطفی خمینی اقامه کـرد و پـس از تشییع مفصل و باشکوه که بسیاری از ایرانی ها نیز شـرکـت داشـتند، پیکر مطهرش را در حرم امام علی(ع) در کنار قبر آیت الله کمپانی اصفهانی به خا بر خویشتن تسلط داشت افکار او خیلی بالا و بلند بود و یک جور دیگر فکر می کرد و بالاخره درک ایشان از مسایل طور دیگری بود. او خیلی باهوش و با قدرت نسبت به مسایل می نگریست و بسیار بر خود تسلط داشت، بسیار عبادت می کرد، همیشه شب ها بیدار بود و تا صبح به دعا و نیایش می پرداخت و من اکثرا صدای او را که با صدای بلند گریه می کرد، می شنیدم، خط او، خط اصیل قرآن بود. او همه چیز را به خوبی درک می کرد، اما هیچ کس نتوانست او را درک کند، حتی من هم نتوانستم او را درک کنم، او بالاتر از همه بود. حاج آقا مصطفی(ره) از قدرت های شیطانی رنج می برد و همواره یار مستضعفان بود و همیشه به آنها فکر می کرد. ایشان تألیفات متعددی دارد، که بعضی از آنها چاپ نشده است، ایشان فقط راجع به سوره حمد حدود 1000 صفحه تفسیر نوشته اند و 46 آیه از سوره مبارکه بقره را نیز تفسیر نموده اند؛ تفسیرهایی که شاید از لحاظ بلاغت و معنی بی نظیر باشد، به طوری که هر کس از فقیه و فیلسوف گرفته تا مهندس و عامی می تواند آن را درک و از آن برداشت کند و طبعا کسی می تواند این گونه تفسیر ارائه دهد که خود دارای همه این ابعاد باشد.
برای پیروزی امام دعا می کرد
برای پیروزی امام دعا می کرد
مرحوم والد مهمترین وظیفه خود را در حفظ امام(س) می دانست. کوشش می کرد تا ایشان را در مقابل دشمنی ها و توطئه های گوناگون، چه از داخل روحانیت و چه از خارج آن حفظ کند. به لطف خدا، در این مهم نیز موفق بود. اما از آنجا که اول عشق ایشان به امیرالمؤمنین(ع) بود، خداوند چنین صلاح دید که در جوار ایشان بماند و تقدیر چنین بود که پیروزی انقلاب را نبیند، در حالی که برای پیروزی پدرش همیشه دعا می کرد تا به اهداف و آمال عالیه اش برسد. برای رفتن آماده بود با وجود این که سن زیادی نداشت، اما احساس می کرد که وظایف خود و فعالیت هایی را که لازم بوده، انجام داده است. لذا، برای رفتن آماده بود. اهل این حرف ها نبود، ولی یادم هست یک بار می گفت: «وقتی فکر می کنم، می بینم در مجموع، ما کارهایمان را در این دنیا کرده ایم و اگر برویم، بد نیست.» این حاکی از جدی بودن این قضیه نزد ایشان بود. هیچ کسالتی نداشت؛ حتی یادم هست یک ماه پیش از فوت، آزمایش داده بود و از لحاظ جسمی ایشان را کاملا سالم تشخیص داده بودند. البته گاهی درد دست یا قولنج های شدید پیدا می کرد، ولی نارسایی قلبی نداشت و سرحال و فعال بود. وقتی هم این اتفاق رخ داد،امام(س) در همان ابتدا، آن را یک حادثه مشکوک دانستند و جای شک هم بود؛ چون دوستان و دشمنان گوناگونی داشت. ساده زندگی می کرد در زندگی، کاملا بی آلایش و ساده بود و همین کمک می کرد که بتواند در زمینه های علمی، موفقیت بیشتری داشته باشد. در حقیقت با زندگی و مسایل آن خود را درگیر نمی کرد و زندگیش به سادگی جریان پیدا می کرد. والده ام و صغری (خدمتکار منزل) چرخ زندگی را آن گونه که لازم بود می چرخاندند و ایشان به طور منظم برنامه خواب و خوراک و فعالیت های علمی خود را انجام می داد. در کنار پدر پس از ملحق شدن مرحوم والد به امام(س) در ترکیه، ایشان می گفت: وقتی وارد شدم، دیدم امام (س) نشسته اند، پرده ها را کشیده اند و تنها و ناراحتند. از نظر دولت ترکیه، آنها مورد توجه و احترام بودند و از حیث وضعیت زندگی به آنها توجه می شد. می گفت: پرده ها را کنار زدم و به ایشان گفتم: «نگاه کنید، اینجا جای بدی هم نیست.» بعد، بیرون رفتیم و گشتی زدیم و بعضی وسایل لازم را خریدیم. قریب دو ماه در آنکارا بودند. پس از آن به «بورسا» رفتند و قریب نُه ماه هم در آنجا ماندند.** در بورسا، تحت نظر مأموران امنیتی ترکیه به سر می بردند. اقامت آنها هم در منزلی متعلق به یکی از رؤسای امنیتی آنجا به نام علی بیگ بوده است. خانه مسکونی علی بیگ در کنار این منزل قرار داشته و ظاهرا نسبت به امام(س) بسیار محبت کرده است، حتی تا سالها پس از آن بین او  و امام(س) کارت تبریک رد و بدل می شد. از ساواک ایران هم شخصی به نام حسن آقا که از لحاظ اخلاقی آدم خوبی بوده، با مرحوم والد زیاد انس داشته است. می گفتند: مرحوم والد یک بار به شدت او را دعوا کرده بوده که چرا صدای رادیوی ایران را در حضور امام(س) بلند کرده است. او هم به گریه افتاده بوده و امام(س) رفته و او را دلداری داده بودند. معرفت ناب  یکی از شاخصه هایی که در ایشان وجود داشت و از همه مهمتر بود و بیشتر خودنمایی می کرد، دین باوری، ایمان به خداوند، رسالت و ولایت بود، به صورتی که این اعتقاد و تدین در ابعاد گوناگون زندگی ایشان خودنمایی می کرد. این شاخصه ارزنده ای است و به اصل آفرینش و هدف اصلی خلقت باز می گردد و وظیفه اصلی هر انسان در مقابل خداوند هم چیزی جز این نیست که به او ایمان داشته باشد و او را از سر شعور بشناسد، نه این که کورکورانه عبادتش کند. این شاخصه در تمام ابعاد زندگی ایشان وجود داشت، چه در برخوردهای اجتماعی و چه در برخوردهای خصوصی و خانوادگی، از بزرگترین مسایل تا کوچکترین آنها تا آنجا که دوستان و نزدیکان از دیدار ایشان، معانی عرفانی برایشان تداعی می شد. معرفت نابی نسبت به ائمه اطهار(ع) داشت، بخصوص نسبت به حضرت سید الشهداء(ع) که معرفت نادری بود. این از التزام او نسبت به زیارت این بزرگواران معلوم بود. البته معرفت مراتبی دارد، اما ایشان از مراتب والای آن برخوردار بود. نام مصطفی برازنده او بود من خیلی دوست داشتم که نامش «مصطفی» باشد و نمی دانم آقا چه دوست داشتند، ولی من ایشان را راضی کردم و گفتم که چون نام پدرتان مصطفی بوده است بسیار مناسب است و آقا هم راضی شدند و اسمش را «محمد» گذاشتیم، لقبش را «مصطفی» و کنیه اش را «ابوالحسن» گذاشتیم، ابوالقاسم نگذاشتیم که هر سه مشابه حضرت رسول(ص) نشود. مونس پدر بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی جواب گوی مردم و اجتماعات بود و به فعالیت ادامه داد. به همین جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه او را آزاد کردند، چون عقیده ساواک این بود که دیگر مردم متفرق شده اند و حوادث را از یاد برده اند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن رفت، و آنجا جمعیت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم در منزل بود ولی وقتی دیدند که مردم قم هنوز آرام نشده اند، ریختند و او را هم گرفتند و به ترکیه تبعید کردند.  مصطفی می گفت: «چه خوب شد که مرا بردند، چون آن شب را در یک منزل خیلی شیکی گذراندم و جاهای شیک را هم دیدم.» این خواست خدا بود که مصطفی را به نزد آقا ببرند، زیرا آقا خیلی تنها بود و مصطفی مونس خوبی برای او بود. در این یک سال که آنها در ترکیه بوده اند، همه فعالیت آنها کار علمی بوده است. بعدا شنیدم که مصطفی در ترکیه دو کتاب نوشته است. و آن طوری که خودشان می گفتند، داداش از آقا مراقبت می کرده و حتی غذا درست می کرده است. در ترکیه گاهی هم مصطفی با علی بیک (نگهبان آنها) به تماشای اطراف می رفته است. مگر می شود پدر گریه نکند! او نه فقط خیلی احترام به آقا می گذاشت، خیلی هم مراقبت می کرد، در غذا و در بقیه مسایل خیلی رعایت می کرد حتی این که آقا تنها نماند. و در کارهای آقا نظارت می کرد. وقتی کسالتی پیدا می شد، فورا دکتر می آورد و سؤال می کرد که غذا چیست. مقید بود که یا هر روز یک روز در میان بیاید و با آقا بنشیند و صحبت کند. از سیاست خیلی حرف می زدند. اخبار و مسایل جامعه را به آقا منتقل می کرد، چرا که هم بیشتر در اجتماع بود و هم با ایرانی ها در ارتباط بود. به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد. من زن بودم و داد می زدم و گریه می کردم، ولی او مرد بود و مردی که اطرافش بودند و نمی توانست گریه کند. در مردم می گفت من مصطفی را برای آینده اسلام می خواستم ولی در شب من می دیدم که گریه می کرد. مگر می شود پدر گریه نکند! آقا روز، خودش را نگه می داشت ولی من شب ها بیدار بودم و می دیدم که واقعا گریه می کرد. برای مصطفی به طور خاصی گریه می کرد. همین علاقه بود که برایش چهل نفر را برای نماز وحشت گرفت. و شب هفت شام داد به طوری که هر که می خواهد بیاید بخورد.   او را در تمام مستحباتم شریک کرده ام یک روز امام داشت نماز مستحبی می خواند (قبل ازظهر). گفتم: آقا بدهید مقداری برای مصطفی نماز بخوانند چرا که شاید در بچگی نمازش را  با اشکال خوانده باشد(البته نمازش را از 12 سالگی به طور مرتب می خواند). آقا گفتند: «من او را با تمام مستحبات خودم شریک کرده ام» و آقا خیلی مستحبات داشت.
شاگرد ممتاز
شاگرد ممتاز
برای ایشان، امام(س) هم رهبر و مرجع و هم پدر بودند، روابطشان با امام(س) خیلی صمیمی بود، برای امام(س) احترام بسیار قایل بودند و امام(س) هم متقابلا چنین حالتی داشتند و ما می دیدیم که وقتی ایشان وارد می شوند، حالت چهره امام(س) عوض می شد، و این خود ناشی از علاقه ای بود که امام(س) به ایشان داشتند و یکی از دلایلش این بود که به {حدود}مدت 15 سال در یک شهر غریب، با یکدیگر مأنوس شده بودند، برای مادرمان هم احترام بسیاری قایل بودند. با این که خودشان شخصیتی بودند، در حوزه درس داشتند، ولی موقع ورود به منزل خم می شدند و دست مادرمان را می بوسیدند و می نشستند؛ یعنی اگر مادر می نشست، ایشان بلند می شدند و تواضع می کردند. مرحوم حاج آقا مصطفی(ره) زندگی و عمر خویش را فدای اسلام و راه و هدف پدرش کرد. همان طور که گفتم آن چه مسلم است شهادت ایشان در پیش برد انقلاب اسلامی بسیار مؤثر بود. ایشان از نظر فقهی، در سطح عالی بود؛ خود مجلس درس داشت، ولی در عین حال، در درس حضرت امام(س) شرکت می کرد و یکی از شاگردان ممتاز ایشان محسوب می شد. می گویند: ایشان تنها شاگردی بود که در درس ها، نسبت به حضرت امام(س) اشکال می کرد. دشمن فکر می کرد می تواند با ضربه زدن به امام(س) ایشان را از صحنه مبارزه خارج کند. برای آنها بهترین ضربه به امام(س) این بود که بهترین اولادش را بگیرند؛ فرزندی که برای ایشان، هم اولاد بود، هم دوست و یارو یاور. و در تمام اوقات زندگی، در تمام مبارزات پشت سر امام بود، حتی پس از تبعید امام به ترکیه که می خواستند او را مجبور به سکوت کنند، مقاومت کرد و گفت راه امام(س) را دنبال می کنم، لذا ایشان هم به ترکیه تبعید شدند. یک سال در ترکیه بودند سپس با امام به نجف رفتند و 13 سال از بهترین دوران عمر خود در آنجا سپری کردند. خدا می داند ائمه ما در این آب و خاک چه زجری کشیدند. ایشان 35-34 ساله بودند که به عراق رفتند و 48 ساله بودند که شهید شدند.پیشتاز نهضت وجود ایشان در نجف، در کنار حضرت امام(س) حیاتی بود. او از پیشتازان این نهضت بود و در دو جهت فعالیت می کرد: سیاسی، مبارزاتی و علمی. ایشان خود در جایی می گفت: «در راه آزادی، کشته ها خواهیم داد و بالاخره پیروزی، ثمره پایداری است». او همان گونه که خود آرزو داشت، از جمله شهدای این انقلاب گردید. شهادت او حلقه اتصالی بین 15 خرداد 1342و 22بهمن 1357 شد. بدین دلیل، حضرت امام(س) مرگ ایشان را به عنوان یکی از الطاف خفیه الهی تعبیر نمودند. او یک دانشمند و از نظر فقه، اصول، فلسفه و ادبیات عربی و فارسی در سطح عالی بود. در دورانی که حضرت امام (س) از نجف انقلاب را رهبری می کردند، ایشان یار و یاور و همکار شایسته ای برای آن حضرت بود. او به قدری نسبت به امام(س) احترام قایل بود که با وجود آن که سنی از او گذشته و حتی به اجتهاد رسیده بود، از ایشان اطاعت می کرد و راحتی و آسایش ایشان را بر خود مقدم می داشت. گاهی می دیدیم که حضرت امام(س) در اثر مبارزات و ریاضت، دچار ضعف شدیدی می شدند. او بیش از حد معمول نسبت به حضرت امام(س) علاقه مند بود، زیرا وجود ایشان را برای رهبری انقلاب ضروری می دانست. عاشق پدر او برای پدر گرامی اش احترام خاصی قایل بود و حضرت امام(س) هم به حاج آقا مصطفی(ره) احترام خاصی می گذاشتند. مصطفی (ره) عاشق امام(س) بود، گرچه ایشان همیشه در حال مسافرت بود و بسیار کم به منزل می آمد، ولی وقتی به عراق رفت، تمام همش معطوف به امام(س) بود و فقط به خاطر ایشان در نجف مانده بود، و امام(س) نیز عجیب در مرگش مقاومت کردند؛ همان گونه که همه مردان خدا توکل بر خدا می کنند و هر چیزی را در راه او فدا می کنند.قبل از شهادت از سلامت کامل برخوردار بود او مردی بسیار قوی و از سلامت کامل برخوردار بود، هیچ گونه ناراحتی و بیماری نداشت به همین دلیل برخلاف آن چه شایع کردند سکته قلبی خیلی بعید به نظر می رسید. همان شب که حاج آقا مصطفی شهید شدند، زودتر از معمول به خانه آمدند، چون قرار بود که ساعت دوازده مهمان بیاید و من سخت مریض بودم، آقای «دعائی» که همسایه ما بود، برای معاینه من دکتر آورد. از طرفی دیگر آقا مصطفی شب ها مطالعه داشتند و ما یک ننه داشتیم که اسمش «صغری» بود، آقا مصطفی به او گفت: «برو بخواب، اگر مهمان آمد من در را باز می کنم» و ما دیگر نفهمیدیم که مهمان ها چه وقت آمده و کی رفتند و چه شد؟  پس از ملاقات، او طبق معمول به مطالعه و عبادت پرداخته بود. «معمولا شبها نمی خوابید و فقط بعد از نماز صبح چند ساعتی می خوابید.» صبح خیلی زود وقتی ننه به اطاق بالا می رود، می بیند آقا مصطفی پشت میزش نشسته، دستش را روی کتاب گذاشته، سرش به پایین خم شده و حرکت نمی کند. او بهت زده و وحشت زده این مطلب را به من گفت. وقتی من با عجله به اطاق بالا رفته و خود را بالای سر او رساندم، دیدم دست های آقا مصطفی بنفش شده است و لکه های بنفش نیز روی سینه و سرشانه هایش دیدم. ایشان را بلافاصله با کمک آقای دعایی به بیمارستان انتقال دادیم. در آنجا به ما گفتند که حاج آقا مصطفی(ره) مسموم شده و دو ساعت است که از دنیا رفته است. وقتی خواستند از جسد وی کالبد شکافی به عمل آورند، حضرت امام (س) اجازه این کار را ندادند و فرمودند: «عده ای بی گناه دستگیر می شوند و دستگیری اینها دیگر برای ما آقا مصطفی نمی شود.» به هر حال از طرف دولت بعث عراق نیز از اعلام نظر پزشکان جلوگیری شد و نگذاشتند پزشکان نظر خود را اعلام کنند و حتی پزشکان را نیز تهدید کردند، چون صددرصد عارضه ایشان، مسمویت بود.
بر خویشتن تسلط داشت
بر خویشتن تسلط داشت
افکار او خیلی بالا و بلند بود و یک جور دیگر فکر می کرد و بالاخره درک ایشان از مسایل طور دیگری بود. او خیلی باهوش و با قدرت نسبت به مسایل می نگریست و بسیار بر خود تسلط داشت، بسیار عبادت می کرد، همیشه شب ها بیدار بود و تا صبح به دعا و نیایش می پرداخت و من اکثرا صدای او را که با صدای بلند گریه می کرد، می شنیدم، خط او، خط اصیل قرآن بود. او همه چیز را به خوبی درک می کرد، اما هیچ کس نتوانست او را درک کند، حتی من هم نتوانستم او را درک کنم، او بالاتر از همه بود. حاج آقا مصطفی(ره) از قدرت های شیطانی رنج می برد و همواره یار مستضعفان بود و همیشه به آنها فکر می کرد. ایشان تألیفات متعددی دارد، که بعضی از آنها چاپ نشده است، ایشان فقط راجع به سوره حمد حدود 1000 صفحه تفسیر نوشته اند و 46 آیه از سوره مبارکه بقره را نیز تفسیر نموده اند؛ تفسیرهایی که شاید از لحاظ بلاغت و معنی بی نظیر باشد، به طوری که هر کس از فقیه و فیلسوف گرفته تا مهندس و عامی می تواند آن را درک و از آن برداشت کند و طبعا کسی می تواند این گونه تفسیر ارائه دهد که خود دارای همه این ابعاد باشد.
شاگرد ممتاز
شاگرد ممتاز
برای ایشان، امام(س) هم رهبر و مرجع و هم پدر بودند، روابطشان با امام(س) خیلی صمیمی بود، برای امام(س) احترام بسیار قایل بودند و امام(س) هم متقابلا چنین حالتی داشتند و ما می دیدیم که وقتی ایشان وارد می شوند، حالت چهره امام(س) عوض می شد، و این خود ناشی از علاقه ای بود که امام(س) به ایشان داشتند و یکی از دلایلش این بود که به {حدود}مدت 15 سال در یک شهر غریب، با یکدیگر مأنوس شده بودند، برای مادرمان هم احترام بسیاری قایل بودند. با این که خودشان شخصیتی بودند، در حوزه درس داشتند، ولی موقع ورود به منزل خم می شدند و دست مادرمان را می بوسیدند و می نشستند؛ یعنی اگر مادر می نشست، ایشان بلند می شدند و تواضع می کردند. مرحوم حاج آقا مصطفی(ره) زندگی و عمر خویش را فدای اسلام و راه و هدف پدرش کرد. همان طور که گفتم آن چه مسلم است شهادت ایشان در پیش برد انقلاب اسلامی بسیار مؤثر بود. ایشان از نظر فقهی، در سطح عالی بود؛ خود مجلس درس داشت، ولی در عین حال، در درس حضرت امام(س) شرکت می کرد و یکی از شاگردان ممتاز ایشان محسوب می شد. می گویند: ایشان تنها شاگردی بود که در درس ها، نسبت به حضرت امام(س) اشکال می کرد. دشمن فکر می کرد می تواند با ضربه زدن به امام(س) ایشان را از صحنه مبارزه خارج کند. برای آنها بهترین ضربه به امام(س) این بود که بهترین اولادش را بگیرند؛ فرزندی که برای ایشان، هم اولاد بود، هم دوست و یارو یاور. و در تمام اوقات زندگی، در تمام مبارزات پشت سر امام بود، حتی پس از تبعید امام به ترکیه که می خواستند او را مجبور به سکوت کنند، مقاومت کرد و گفت راه امام(س) را دنبال می کنم، لذا ایشان هم به ترکیه تبعید شدند. یک سال در ترکیه بودند سپس با امام به نجف رفتند و 13 سال از بهترین دوران عمر خود در آنجا سپری کردند. خدا می داند ائمه ما در این آب و خاک چه زجری کشیدند. ایشان 35-34 ساله بودند که به عراق رفتند و 48 ساله بودند که شهید شدند. (همان، ص388)
خاطرات شهید مصطفی خمینی
خاطرات شهید مصطفی خمینی
آنچه در پی می آید فرازهایی است از خاطرات اعضای خانواده و نزدیکان شهید آیت الله حاج مصطفی خمینی (ره)از دوران پربرکت زندگانی ایشان. مادر شهید آیت الله سید مصطفی خمینی، سید احمد آقا خمینی، فریده مصطفوی، معصومه حائری یزدی و سید حسین خمینی درباره  فرزند ارشد حضرت امام خمینی(س) گفته اند که شهادتش به بیان امام "از الطاف خفیه الهی" و به باور بسیاری از تحلیلگران "شتاب دهنده نهضت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران.     برادرم با کفایت و با درایت بودهوش فوق العاده ایشان موجب شد که در تحصیلات پیشرفت قابل توجهی داشته باشد. قریب هفت هزار صفحه دست نوشته در عراق از خود به یادگار گذاشت. مقدار زیادی از پیش نویس های کتاب هایش را هم به همراه تمامی کتاب های حضرت امام)س) و حتی کاغذ پاره ها در ایران، ساواک مصادره کرد. البته پس از پیروزی انقلاب، تعدادی از کتاب های امام (س) به ایشان بازگردانده شد، اما از بعضی کتاب های ایشان هرگز خبری نشد. پس از تبعید حضرت امام(س) به ترکیه، ایشان هم به آنجا تبعید شد. یک سال همنشینی مستمر در روحیه پرتحرک و شاد ایشان اثر گذاشت و از او مردی پخته، آرام، بافراست، دوراندیش و عاشق پدر ساخت. در آنجا، امام(س) مشغول نوشتن کتاب تحریر الوسیله بودند، ایشان هم بر برخی از کتاب ها حاشیه می زد. پس از یک سال که دولت ایران به ترکیه پیشنهاد می کند قرارداد مربوط به نگهداری امام(س) را در تبعید تمدید نماید، دولت ترکیه نمی پذیرد و مسؤولان آن می گویند: «اگر ما قبلا موقعیت امام(س) را متوجه شده بودیم، از ابتدا این کار را نمی کردیم»؛ زیرا از اطراف و اکناف جهان، بخصوص کشورهای اسلامی، به ترکیه تلگراف می زدند و خواستار سلامتی ایشان بودند و رییس جمهور ترکیه فهمیده بود که ایشان از محبوبیت فوق العاده ای در بین مردم برخوردار است. لذا، مجبور می شوند ایشان را از ترکیه به جای دیگری منتقل کنند. اما نمی توانستند اجازه دهند که به ایران تشریف بیاورند، چون طرفداران امام(س) فعالتر از گذشته، مشغول زمینه سازی یک قیام بزرگ بودند. ایشان را سوار هواپیما می کنند و داخل هواپیما گذرنامه هایشان را به آنها تحویل می دهند؛ وقتی هواپیما به زمین می نشیند، به آنها می گویند: شما در فرودگاه بغداد هستید. پس از پیاده شدن، هیچ کس را پشت سر خود نمی بیند، هر کس به دنبال کار خود می رود و آنها در تنهایی مجبور می شوند فکری برای خود بکنند. حتی پول عراقی هم با خود نداشته اند. در فرودگاه پول های خود را تبدیل می کنند و به کاظمین می روند. در آنجا، حاج آقا مصطفی(ره) در مسافرخانه ای تمیز، اتاقی می گیرد، ساک هایشان را در آنجا می گذارند، امام(س) به حرم مشرف می شوند و حاج آقا مصطفی(ره) هم به تلفنخانه می رود. از آنجا به یکی از دوستانش در نجف، به نام شیخ نصرالله خلخالی، که اهل رشت بوده، تلفن می زند و جریان را تعریف می کند.* ایشان هم می گوید: تا دو روز دیگر، ما منزلی مناسب ایشان با مقداری اثاثیه اولیه تهیه می کنیم تا  ایشان به منزل خود وارد شوند.» اینکار آنها به این دلیل بود که می دانستند امام(س) نمی خواهند به منزل کسی وارد شوند. بعد تلفنی هم به کربلا می زند و جریان را برای یکی دیگر از دوستان خود تعریف می کند. قرار می شود که حضرت امام(س) برای زیارت به کربلا مشرف شوند و طی مراسم استقبالی که برای ایشان تدارک دیده می شود، به نجف مشرف شوند. این برنامه ریزی و سرعت عمل ایشان حاکی از کفایت و درایت او و توجه به جوانب کارهاست و اعتمادی که حضرت امام(س) به ایشان داشتند، امام(س) هم این برنامه را می پذیرند؛ پس از یکی،دو روز به کربلا مشرف می شوند و در میان استقبال ایرانیان مقیم آنجا، عراقی های ارادتمند به ایشان و علماء به حرم حضرت سید الشهداء(ع) و حرم قمر بنی هاشم(ع) می روند و پس از استراحتی کوتاه،{یک هفته} به سوی نجفت حرکت می کنند. در آنجا، با استقبال بی نظیر علما و دوستداران، به منزل وارد می شوند. برای ایشان دو منزل کوچک (یکی نود متری برای اندرونی و دیگری هفتاد متری برای بیرونی) که به هم راه داشته باشند، در نظر گرفته شده بود. حاج آقا مصطفی(ره) نیز در نجف مستقر می شوند و از آنجا به ایران تلفن می زنند که «حضرت امام (س) آزاد شدند و در عراق تشریف دارند.» خانوادة حضرت امام(س) هم ظرف یکی دو ماه همگی به عراق عزیمت می کنند. تنها کسی را که دولت ایران از خروجش ممانعت کرده بود، مرحوم حاج احمد آقا بود که می گفتند مشمول است و باید به سربازی برود.
خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده
خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده
طلبه شهید: محمود برج علی زاده "قم" "بی باک و جسور" محمود، در زمان بنی صدر خائن با وی در جبهه بود. او در تمام اوقات افشاگری می کرد و این درحالی بود که بنی صدر با سیاست شیطانی خود در بین ارتشی ها رسوخ کرده بود. با این وجود محمود بدون هیچ ترس و واهمه ای پرده از کارهای خلاف این خائن به اسلام برمی داشت. در همین روزها طرح حمله ای از طرف فرماندهان ارتش و سپاه داده شد که بایستی روز حمله پلی بر روی رود کارون زده شود و نیروهای ارتش و سپاه از روی آن عبور کنند. در آن روز محمود و یکی دیگر از برادران سپاه، به نام شهید "اکبر جدایی" به دیدبانی توپخانه رفتند. برادران سپاهی و ارتشی بر دشمن می تاختند، در حالی که تانک های دشمن و نیروهای پیاده آنها به سوی ما در حرکت بودند. محمود و اکبر و یک افسر دید بان جلو می رفتند و محمود یک قبضه "آر. پی. جی. هفت" بر دوش داشت. در این موقع کار آن قدر سخت شد که دیگر پیشروی به هیچ وجه امکان نداشت. دستور آمد که پاسدارهایی که جلو هستند عقب نشینی کنند، در غیر این صورت زیر تانک های دشمن له خواهند شد. محمود از ما جدا شد و یک تنه به طرف دشمن حرکت کرد. کانالی بود که از آن جا دیگر محمود را ندیدیم. در آن موقع دو فروند هواپیمای عراقی مواضع ما را بمباران کردند و از آن جا که خدا با ما بود، بمب های دشمن عمل نکرد و این بمباران دوبار تکرار شد و بار دوم هم در کارون ریخته شد. تقریباً ساعتی گذشت و باز از محمود خبری نشد. اکبر گفت: برویم ببینیم آیا محمود زنده است یا نه و چرا خبری از او نیست؟ ما از طریق کانال به جلو رفتیم. تانک های دشمن همچنان پیشروی می کردند. یک تانک که جلوتر از همه بود توسط رزمندگان منهدم شد. هنوز آتش از تانک زبانه می کشید که دیدیم محمود یک تنه به پای تانک رسید و چند لحظه بعد داخل کابین آن رفت و مقداری از لوازم عراقی ها را خارج ساخت. قصد داشت تیر بار تانک را بردارد که آتش سنگین دشمن مجال این کار را با او نداد. محمود با کاردی که همراه داشت، در پای تانک سنگر کوچکی درست کرد و در نیمه های شب سرانجام موفق شد تیر بار تانک را به غنیمت نزد ما بیاورد. "به نقل از پاسدار غلام علی آذری فر" نامه ای از سنندج او چنین می نویسد: کار ما پاک سازی است و به غیر از کار نظامی کارهای تبلیغاتی هم که ضروری تر است، انجام می دهیم. مردم دور ما حلقه می زنند و مارکسیست های به اصطلاح روشنفکر با ما بحث می کنند، البته با نظر سوء و ما یک دست روی ضامن نارنجک، شروع به بحث می کنیم. آنها منطق ندارند و تمام گفتارشان بر محور مادیات می چرخد. تبلیغات سوء، سنندج را از چهره یک شهر مسلمان نشین خارج کرده است. یکی از تبلیغات آنان، رسیدن به نیازجنسی جوانان است. بی جهت نیست که می خواهند خود مختار باشند و هر فسادی که دلشان خواست برپا کنند. اگر فریاد "الله اکبر" بچه ها و آن شهادت ها نبود، نقشه ها در سر داشتند که البته خدا این ها را کوبید. نامه ای به همسر چند روز پیش از عملیات فتح المبین در نامه ای به همسرش چنین می نویسد: مهم نیست که در کجا، ولی اگر پیروز شدیم، به جای شما هم کربلا را زیارت می کنم. هیچ زمان برایم گریه نکن که اگر زنده ماندم روحیه ای را آزرده می کند و اگر مرده باشم روحم را آزرده می کند. همه ما رفتنی هستیم؛ زیرا دنیا محکوم به فناست. خوشا به حال آن کسی که در راه خدا تلاش کند و به سوی او بشتابد و زندگی جاودانه را نصیب خود کند. ای کاش خدا دلش به حال من می سوخت و مرا به برادران همرزم شهیدم ملحق می کرد که این نهایت آرزوی من است. در ضمن هرکس از من دلخور بود بگو حلالم کند؛ چون به یاری امام حسین -علیه السلام- می رویم. دعا بخوان، صبر پیشه کن. اگر شهید شدم متأسف نباش، بلکه راضی باش به رضای خدا. نامه ای دیگر از شهید او در نامه ای دیگر، اوضاع جبهه افغانستان چنین را ترسیم می کند: کار ما این جا بیشتر در شب صورت می گیرد و به محض تاریکی شبیخون می زنیم. تانک ها را از بین می بریم، پاسگاه ها را خلع سلاح می نماییم و اکثر سربازان افغانی به محض حمله مجاهدین تسلیم می شوند. به علت این که پاسگاه ها برق ندارند و ارتباط با مرکز ضعیف است، مجاهدین در تمام نقاط افغانستان مراقب اوضاع هستند و پیشروی و تسلط ما خیلی سریع انجام می گیرد. شب شنبه، 24 آبان 58، من و یک برادر آبادانی و یک برادر افغانی که سید و روحانی است به یکی از پاسگاه ها حمله کردیم. من مسئول تخریب و انفجار بودم و برادر دیگر برج پاسگاه را به رگبار گلوله بسته بود. افراد مستقر در پاسگاه که حدود 150 نفر بودند، فضای اطراف پاسگاه را با گلوله های اهدایی اربابان روسی خود می شکافتند. قطر دیوار پاسگاه در حدود دو متر بود و دو دیوار تو در تو داشت. من پس از هر انفجار به سنگر خود باز می گشتم و از آن جا که خدا یار و یاور ما و خوار کننده کفار و منافقین است، آنها جرأت نمی کردند حرکتی نمایند و مواضع ما را تشخیص بدهند یا لااقل یک نارنجک به سوی ما پرتاب کنند. ای کاش می دانستند که ما سه نفر بیشتر نیستیم و از پاسگاه بیرون می آمدند؛ آن موقع خیلی زود پاسگاه سقوط می کرد. از طرفی نیروی کمکی که قرار بود بیاید، نرسید. مهمات ما تمام شده و صبح نزدیک بود. فقط مقداری "تی. ان. تی" لازم بود که به مقصود نهایی خود در این حمله نایل شویم که آن هم میسر نشد و ما به همین مقدار ضربت بسنده کردیم و به پایگاه اصلی خود بازگشتیم. بعد مطلع شدیم که چندین کشته و مجروح حاصل کار ما بوده است. ان شاءالله در حمله های بعدی با تدارکات بیشتری موفقیت های بهتری به دست آوریم. تعقیب و گریز در آبان سال 56 با شهادت آیت الله مصطفی خمینی در نجف اشرف در اعتراض به تظاهرات روحانیون در قم خشم امت مسلمان ایران که بعد از 15 خرداد مانند آتش سوزانی در زیر خاکستر پنهان شده بود شعله ور گردید. مردم مستضعف و به ستوه آمده از ظلم وجورشان و حکومت یزیدی او، بار دیگر به رهبری بت شکن تاریخ امام خمینی به پا خاستند. پس از چندی که رژیم مجبور به اعلام حکومت نظامی شد، محمود همراه با دیگر جوانان انقلابی به مبارزه با مزدوران شاه خائن برخاست و به تشکیل گروه ضربت متشکل از جوانان کاراته باز اقدام نمود. و کمتر روزی بود که این گروه برخورد خشونت آمیز با گاردی های رژیم نداشته باشد، طی این درگیری ها محمود بارها تا مرز شهادت پیش رفت. او در این مورد به دوستانش چنین گفته است: "یک روز وقتی گاردی های مزدور را در خیابان انقلاب (چهار مردان) دیدیم، شروع به دادن شعار مرگ بر شاه نمودیم. گاردی ها که دستور تیر داشتند، به محض شنیدن شعار به تعقیب ما پرداخته، دیوانه وار شروع به تیر اندازی کردند. در این تعقیب و گریز یکی از برادران به شهادت رسید و دو نفر از آنها به قصد کشتن من به تعقیبم پرداختند. برای گریز از چنگ آنها به کوچه ای پناه بردم. که بعد متوجه شدم بن بست است. در یک لحظه مرگ را در مقابل چشمانم دیدم؛ اما خواست خدا این بود که آن روز به شهادت نرسم. در این موقع چشمم به خانه ای افتاد که در آن نیم باز بود. بلافاصله خود را در آن انداختم و لحظاتی بعد رگبار مسلسل گاردی ها سینه دیوار و در خانه را سوراخ سوراخ کرد." به نقل از واحد فرهنگی بنیاد شهید انقلاب اسلامی تپه جفینه عصر روز اول فروردین ماه سال 1361، فرمان حرکت به سوی دشمن و محله های دیگر صادر شد. محمود با روحیه عالی افراد تحت فرماندهی خود را برای آغاز عملیات سازمان می داد. یکی از همرزمان وی می گوید که جنب وجوش او حداقل چند برابر ما بود. زودتر از ما آب و غذایی تناول نمی کرد و دیرتر از همه می خوابید. شب قبل از حمله در مراسم دعا، شعار " یا زیارت یا شهادت" را با هیجان زیادی تکرار می کرد و برای پیوستن به لقاء الله بی تابی می کرد. سر انجام لحظه حرکت به میعادگاه عشق و تقرب به الله شروع شد. ما حدود 27 کیلومتر پیاده روی کردیم. در بین راه او مرتبا به همه افراد سر کشی می کرد و آنها را دلداری می داد. سخنانش، حرکات و سکناتش محبت و دوستی او را در اعماق قلب همرزمانش نفوذ داده بود. و همه حرف شنوی عجیبی از وی داشتند. در حدود ساعت یک نیمه شب بود که ما راه را گم کردیم. عراقی ها منور می زدند و ما می نشستیم. بعصی از رزمندگان از شدت خستگی خوابشان می برد. نگرانی از گم کردن راه، محمود را سخت آزار می داد. در این حین روی به رزمنده سیدی کرد -سید عبدالله برقعی که در همین عملیات شهید شد- و گفت: شما از جد خویش تقاضا کنید که راه را پیدا کنیم. دقایقی بعد یکی از برادران اطلاع داد که را را پیدا کرده است. در این موقع درگیری در اکثر جبهه ها آغاز شده بود. محلی که ما باید به آن حمله می بردیم، تپه ای بود به نام "جفینه" که بعثی ها یک خط آتش بسیار قوی در آن جا قرار داده بودند. ما توسط عراقی ها را از سه جهت در محاصره قرار گرفته بودیم. ولی قدرت خدا و فرماندهی ولی عصر امام زمان - عجل الله تعالی فرجه الشریف- و رشادت بچه ها در ظرف چند دقیقه خاکریزها به تصرف درآمد. وقتی ما به پای تپه رسیدیم، برادر محمود به سازماندهی مجدد پرداخت و آنگاه عملیات اصلی - فتح المبین - شروع شد. باران گلوله از هر سو باریدن گرفت. در هیاهوی میدان ناگهان صدایی فریاد زد که برادری داخل کانال عراقی ها از مجروح شده. وقتی با آن جا رفتیم، برادر محمود را دیدیم که ذکر می گوید. داخل کانال تعداد زیادی جنازه عراقی بود که ظاهرا به دست محمود درو شده بودند. در آن لحظه بود که خبر پیروزی نیروهای رزمنده اسلام در اولین مرحله از عملیات غرور آفرین فتح المبین به ما رسید. به محمود که خبر دادیم، تکبیر گفت و از شهادت خبر داد. فقط درخواست کرد که از کانال خارجش کنیم تا در بین دشمنانش نباشد، دستورش را اجرا کردیم. در این حین برادری خبر داد که راه را گم کرده ایم. از محمود کمک خواستیم، او در حالی که روی زمین دراز کشیده و خون زیادی از او رفته بود از ما خواست که قطب نمایش را به او بدهیم تا مسیر را مشخص کند، ما آن را نیافتیم. گفت نگران نباشید آفتاب تا دقایقی دیگر سر می زند، دست راستتان که طرف آفتاب باشد، پشت سرتان جنوب است و می توانید به سمت دلخواه بروید. نیم ساعت بعد با یک ماشین غنیمتی، او و دیگر مجروحین را به پایگاه رساندیم. اما حدود ساعت 30/10 روز دوشنبه 2/1/1361  محمود پس از استقامت بسیار در حالی که خون زیادی از بدنش رفته بود، آهنگ دیار ابدیت نمود
خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده
خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده
طلبه شهید: محمود برج علی زاده "قم" "بی باک و جسور" محمود، در زمان بنی صدر خائن با وی در جبهه بود. او در تمام اوقات افشاگری می کرد و این درحالی بود که بنی صدر با سیاست شیطانی خود در بین ارتشی ها رسوخ کرده بود. با این وجود محمود بدون هیچ ترس و واهمه ای پرده از کارهای خلاف این خائن به اسلام برمی داشت. در همین روزها طرح حمله ای از طرف فرماندهان ارتش و سپاه داده شد که بایستی روز حمله پلی بر روی رود کارون زده شود و نیروهای ارتش و سپاه از روی آن عبور کنند. در آن روز محمود و یکی دیگر از برادران سپاه، به نام شهید "اکبر جدایی" به دیدبانی توپخانه رفتند. برادران سپاهی و ارتشی بر دشمن می تاختند، در حالی که تانک های دشمن و نیروهای پیاده آنها به سوی ما در حرکت بودند. محمود و اکبر و یک افسر دید بان جلو می رفتند و محمود یک قبضه "آر. پی. جی. هفت" بر دوش داشت. در این موقع کار آن قدر سخت شد که دیگر پیشروی به هیچ وجه امکان نداشت. دستور آمد که پاسدارهایی که جلو هستند عقب نشینی کنند، در غیر این صورت زیر تانک های دشمن له خواهند شد. محمود از ما جدا شد و یک تنه به طرف دشمن حرکت کرد. کانالی بود که از آن جا دیگر محمود را ندیدیم. در آن موقع دو فروند هواپیمای عراقی مواضع ما را بمباران کردند و از آن جا که خدا با ما بود، بمب های دشمن عمل نکرد و این بمباران دوبار تکرار شد و بار دوم هم در کارون ریخته شد. تقریباً ساعتی گذشت و باز از محمود خبری نشد. اکبر گفت: برویم ببینیم آیا محمود زنده است یا نه و چرا خبری از او نیست؟ ما از طریق کانال به جلو رفتیم. تانک های دشمن همچنان پیشروی می کردند. یک تانک که جلوتر از همه بود توسط رزمندگان منهدم شد. هنوز آتش از تانک زبانه می کشید که دیدیم محمود یک تنه به پای تانک رسید و چند لحظه بعد داخل کابین آن رفت و مقداری از لوازم عراقی ها را خارج ساخت. قصد داشت تیر بار تانک را بردارد که آتش سنگین دشمن مجال این کار را با او نداد. محمود با کاردی که همراه داشت، در پای تانک سنگر کوچکی درست کرد و در نیمه های شب سرانجام موفق شد تیر بار تانک را به غنیمت نزد ما بیاورد. "به نقل از پاسدار غلام علی آذری فر" نامه ای از سنندج او چنین می نویسد: کار ما پاک سازی است و به غیر از کار نظامی کارهای تبلیغاتی هم که ضروری تر است، انجام می دهیم. مردم دور ما حلقه می زنند و مارکسیست های به اصطلاح روشنفکر با ما بحث می کنند، البته با نظر سوء و ما یک دست روی ضامن نارنجک، شروع به بحث می کنیم. آنها منطق ندارند و تمام گفتارشان بر محور مادیات می چرخد. تبلیغات سوء، سنندج را از چهره یک شهر مسلمان نشین خارج کرده است. یکی از تبلیغات آنان، رسیدن به نیازجنسی جوانان است. بی جهت نیست که می خواهند خود مختار باشند و هر فسادی که دلشان خواست برپا کنند. اگر فریاد "الله اکبر" بچه ها و آن شهادت ها نبود، نقشه ها در سر داشتند که البته خدا این ها را کوبید. نامه ای به همسر چند روز پیش از عملیات فتح المبین در نامه ای به همسرش چنین می نویسد: مهم نیست که در کجا، ولی اگر پیروز شدیم، به جای شما هم کربلا را زیارت می کنم. هیچ زمان برایم گریه نکن که اگر زنده ماندم روحیه ای را آزرده می کند و اگر مرده باشم روحم را آزرده می کند. همه ما رفتنی هستیم؛ زیرا دنیا محکوم به فناست. خوشا به حال آن کسی که در راه خدا تلاش کند و به سوی او بشتابد و زندگی جاودانه را نصیب خود کند. ای کاش خدا دلش به حال من می سوخت و مرا به برادران همرزم شهیدم ملحق می کرد که این نهایت آرزوی من است. در ضمن هرکس از من دلخور بود بگو حلالم کند؛ چون به یاری امام حسین -علیه السلام- می رویم. دعا بخوان، صبر پیشه کن. اگر شهید شدم متأسف نباش، بلکه راضی باش به رضای خدا. نامه ای دیگر از شهید او در نامه ای دیگر، اوضاع جبهه افغانستان چنین را ترسیم می کند: کار ما این جا بیشتر در شب صورت می گیرد و به محض تاریکی شبیخون می زنیم. تانک ها را از بین می بریم، پاسگاه ها را خلع سلاح می نماییم و اکثر سربازان افغانی به محض حمله مجاهدین تسلیم می شوند. به علت این که پاسگاه ها برق ندارند و ارتباط با مرکز ضعیف است، مجاهدین در تمام نقاط افغانستان مراقب اوضاع هستند و پیشروی و تسلط ما خیلی سریع انجام می گیرد. شب شنبه، 24 آبان 58، من و یک برادر آبادانی و یک برادر افغانی که سید و روحانی است به یکی از پاسگاه ها حمله کردیم. من مسئول تخریب و انفجار بودم و برادر دیگر برج پاسگاه را به رگبار گلوله بسته بود. افراد مستقر در پاسگاه که حدود 150 نفر بودند، فضای اطراف پاسگاه را با گلوله های اهدایی اربابان روسی خود می شکافتند. قطر دیوار پاسگاه در حدود دو متر بود و دو دیوار تو در تو داشت. من پس از هر انفجار به سنگر خود باز می گشتم و از آن جا که خدا یار و یاور ما و خوار کننده کفار و منافقین است، آنها جرأت نمی کردند حرکتی نمایند و مواضع ما را تشخیص بدهند یا لااقل یک نارنجک به سوی ما پرتاب کنند. ای کاش می دانستند که ما سه نفر بیشتر نیستیم و از پاسگاه بیرون می آمدند؛ آن موقع خیلی زود پاسگاه سقوط می کرد. از طرفی نیروی کمکی که قرار بود بیاید، نرسید. مهمات ما تمام شده و صبح نزدیک بود. فقط مقداری "تی. ان. تی" لازم بود که به مقصود نهایی خود در این حمله نایل شویم که آن هم میسر نشد و ما به همین مقدار ضربت بسنده کردیم و به پایگاه اصلی خود بازگشتیم. بعد مطلع شدیم که چندین کشته و مجروح حاصل کار ما بوده است. ان شاءالله در حمله های بعدی با تدارکات بیشتری موفقیت های بهتری به دست آوریم. تعقیب و گریز در آبان سال 56 با شهادت آیت الله مصطفی خمینی در نجف اشرف در اعتراض به تظاهرات روحانیون در قم خشم امت مسلمان ایران که بعد از 15 خرداد مانند آتش سوزانی در زیر خاکستر پنهان شده بود شعله ور گردید. مردم مستضعف و به ستوه آمده از ظلم وجورشان و حکومت یزیدی او، بار دیگر به رهبری بت شکن تاریخ امام خمینی به پا خاستند. پس از چندی که رژیم مجبور به اعلام حکومت نظامی شد، محمود همراه با دیگر جوانان انقلابی به مبارزه با مزدوران شاه خائن برخاست و به تشکیل گروه ضربت متشکل از جوانان کاراته باز اقدام نمود. و کمتر روزی بود که این گروه برخورد خشونت آمیز با گاردی های رژیم نداشته باشد، طی این درگیری ها محمود بارها تا مرز شهادت پیش رفت. او در این مورد به دوستانش چنین گفته است: "یک روز وقتی گاردی های مزدور را در خیابان انقلاب (چهار مردان) دیدیم، شروع به دادن شعار مرگ بر شاه نمودیم. گاردی ها که دستور تیر داشتند، به محض شنیدن شعار به تعقیب ما پرداخته، دیوانه وار شروع به تیر اندازی کردند. در این تعقیب و گریز یکی از برادران به شهادت رسید و دو نفر از آنها به قصد کشتن من به تعقیبم پرداختند. برای گریز از چنگ آنها به کوچه ای پناه بردم. که بعد متوجه شدم بن بست است. در یک لحظه مرگ را در مقابل چشمانم دیدم؛ اما خواست خدا این بود که آن روز به شهادت نرسم. در این موقع چشمم به خانه ای افتاد که در آن نیم باز بود. بلافاصله خود را در آن انداختم و لحظاتی بعد رگبار مسلسل گاردی ها سینه دیوار و در خانه را سوراخ سوراخ کرد." به نقل از واحد فرهنگی بنیاد شهید انقلاب اسلامی تپه جفینه عصر روز اول فروردین ماه سال 1361، فرمان حرکت به سوی دشمن و محله های دیگر صادر شد. محمود با روحیه عالی افراد تحت فرماندهی خود را برای آغاز عملیات سازمان می داد. یکی از همرزمان وی می گوید که جنب وجوش او حداقل چند برابر ما بود. زودتر از ما آب و غذایی تناول نمی کرد و دیرتر از همه می خوابید. شب قبل از حمله در مراسم دعا، شعار " یا زیارت یا شهادت" را با هیجان زیادی تکرار می کرد و برای پیوستن به لقاء الله بی تابی می کرد. سر انجام لحظه حرکت به میعادگاه عشق و تقرب به الله شروع شد. ما حدود 27 کیلومتر پیاده روی کردیم. در بین راه او مرتبا به همه افراد سر کشی می کرد و آنها را دلداری می داد. سخنانش، حرکات و سکناتش محبت و دوستی او را در اعماق قلب همرزمانش نفوذ داده بود. و همه حرف شنوی عجیبی از وی داشتند. در حدود ساعت یک نیمه شب بود که ما راه را گم کردیم. عراقی ها منور می زدند و ما می نشستیم. بعصی از رزمندگان از شدت خستگی خوابشان می برد. نگرانی از گم کردن راه، محمود را سخت آزار می داد. در این حین روی به رزمنده سیدی کرد -سید عبدالله برقعی که در همین عملیات شهید شد- و گفت: شما از جد خویش تقاضا کنید که راه را پیدا کنیم. دقایقی بعد یکی از برادران اطلاع داد که را را پیدا کرده است. در این موقع درگیری در اکثر جبهه ها آغاز شده بود. محلی که ما باید به آن حمله می بردیم، تپه ای بود به نام "جفینه" که بعثی ها یک خط آتش بسیار قوی در آن جا قرار داده بودند. ما توسط عراقی ها را از سه جهت در محاصره قرار گرفته بودیم. ولی قدرت خدا و فرماندهی ولی عصر امام زمان - عجل الله تعالی فرجه الشریف- و رشادت بچه ها در ظرف چند دقیقه خاکریزها به تصرف درآمد. وقتی ما به پای تپه رسیدیم، برادر محمود به سازماندهی مجدد پرداخت و آنگاه عملیات اصلی - فتح المبین - شروع شد. باران گلوله از هر سو باریدن گرفت. در هیاهوی میدان ناگهان صدایی فریاد زد که برادری داخل کانال عراقی ها از مجروح شده. وقتی با آن جا رفتیم، برادر محمود را دیدیم که ذکر می گوید. داخل کانال تعداد زیادی جنازه عراقی بود که ظاهرا به دست محمود درو شده بودند. در آن لحظه بود که خبر پیروزی نیروهای رزمنده اسلام در اولین مرحله از عملیات غرور آفرین فتح المبین به ما رسید. به محمود که خبر دادیم، تکبیر گفت و از شهادت خبر داد. فقط درخواست کرد که از کانال خارجش کنیم تا در بین دشمنانش نباشد، دستورش را اجرا کردیم. در این حین برادری خبر داد که راه را گم کرده ایم. از محمود کمک خواستیم، او در حالی که روی زمین دراز کشیده و خون زیادی از او رفته بود از ما خواست که قطب نمایش را به او بدهیم تا مسیر را مشخص کند، ما آن را نیافتیم. گفت نگران نباشید آفتاب تا دقایقی دیگر سر می زند، دست راستتان که طرف آفتاب باشد، پشت سرتان جنوب است و می توانید به سمت دلخواه بروید. نیم ساعت بعد با یک ماشین غنیمتی، او و دیگر مجروحین را به پایگاه رساندیم. اما حدود ساعت 30/10 روز دوشنبه 2/1/1361  محمود پس از استقامت بسیار در حالی که خون زیادی از بدنش رفته بود، آهنگ دیار ابدیت نمود
نفوذی های آمریکا
نفوذی های آمریکا
او به مهره چینی های استعمار در کشور یقین پیدا کرده بود و به خوبی می دانست آمریکا در صدد است با استفاده از این عوامل، به رویارویی با مردم و انقلاب بپردازد. شهید سید نورالله طباطبائی نژاد در خاطره ای که پیش از وقوع فاجعه تروریستی هفتم تیر سال 1360 (ه.ش) از خود به جای می نهد چنین نقل می کند: «در زمستان 1357 در اوج انقلاب، به هنگام سخنرانی در یکی از مساجد شرق تهران دستگیر و در کلانتری آن منطقه بازداشت شدم. نیمه شب رئیس کلانتری به اطاقی که من در آن بازداشت بودم آمد و با من به صحبت نشست. رئیس کلانتری گفت: شما بیهوده تلاش می کنید. درست است که رژیم شاهنشاهی سقوط خواهد کرد ولی این را هم بدانید که شما نمی توانید رژیم مورد علاقه خود یعنی جمهوری اسلامی را سرکار بیاورید. من تبسمی کردم و به او گفتم : چه دلیلی برای این عقیده دارید؟ رئیس کلانتری از من پرسید : آیا شما بنی صدر، قطب زاده و دکتر یزدی را می شناسید؟ در جواب گفتم : از این افراد فقط اسم دکتر یزدی را شنیده ام. رئیس کلانتری در حالی که لبخندی ـ به نشانه اطلاعات دقیق خود از عمق فجایعی که در آینده از سوی امریکا رخ خواهد داد  بر لب داشت، به من گفت: اینها از سوی امریکا ماموریت دارند خود را به امام خمینی نزدیک کنند و به مقامات عالی اجرایی کشور دست یابند و مانع برقراری حکومت اسلامی در ایران شوند. من ناباورانه به این سخن رئیس کلانتری خندیدم و پیش خود فکر می کردم این هم از ترفندهایی است که مأمورین شاه برای جلوگیری از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی به آن متوسل شده اند. بعدها که دکتر یزدی به همراه مهندس بازرگان با «برژینسکی» مشاور امنیتی کارتر در الجزیره دست داد و مذاکره کرد و در روزنامه کیهان با استفاده از سمت سرپرستی، خیانت هایی به انقلاب کرد و قطب زاده در سمت وزارت خارجه، خیانت هایی به انقلاب اسلامی نمود و برای آزاد ساختن گروگانها با آمریکا همکاری کرد و بنی صدر در سمت ریاست جمهوری با آمریکا هم صدا شد تا دولت رجایی را سرنگون کند و یک دولت متمایل به آمریکا بر سر کار آورد و در جنگ عراق علیه ایران مرتکب آن همه جنایت و خیانت شد، به یاد سخنان آن رئیس کلانتری افتادم و به این نتیجه رسیدم که او اطلاعات دقیقی در زمینه این افراد داشت...» 
سخنان فرزند شهید شاه آبادی
سخنان فرزند شهید شاه آبادی
شهید آیت الله مهدی شاه آبادی، فرزند برومند مرحوم آیت الله العظمی میرزا محمدعلی شاه آبادی، استاد عرفان امام خمینی (ره) و از نزدیکان بیت بنیانگذار انقلاب اسلامی بوده و دوستی بسیار نزدیکی با امام راحل و فرزند گرانقدرشان، مرحوم آقا مصطفی خمینی داشتند. در همین راستا به مناسبت سالگرد شهادت این یار دیرین خمینی کبیر گفت و گویی را با فرزند ارشد ایشان، حجه الاسلام سعید شاه آبادی انجام دادیم که در پی می آید. -با توجه به گذشت 27 سال از شهادت مرحوم شاه آبادی برای مخاطبان ما که اکثراً جوان هستند و ممکن است شناختی از خصوصیات رفتاری این شهید بزرگوار نداشته باشند، بفرمایید ارتباط وی با فرزندان و خانواده چگونه بود؟  من سعید شاه آبادی هستم فرزند اول شهید مهدی شاه آبادی متولد 1337 و شهادت پدرم هم در سال 1363 بوده و تقریباً 26 سال سن داشتم و ارتباطات و خاطرات زیادی با شهید داشتم. خانواده ما تا سال 1350 در قم زندگی می کردند یعنی حدود 13 سال اول زندگی من و تقریباً می توانم بگویم که سن کودکی و نوجوانی ام را در کنار ایشان در قم سپری کردم.  ارتباط بین پدر و من واقعاً یک ارتباط دوستانه بود که در این ارتباط دوستانه حریم ها کاملاً حفظ می شد یعنی دوستی ها و رفاقت ها در اوج خودش ولی ابهت، وقار و حریم ایشان برای همه خانواده محفوظ بود. من موارد زیادی از بازی ها و ورزش های دوره کودکی و نوجوانی و حتی بخش هایی از دوره جوانی ام را در کنار شهید بوده ام و ارتباط زیادی با پدر داشته ام.  به همراه پدر در دهه 40 بارها برای تبلیغ به روستاها می رفتیم که در بسیاری از موارد دیگر اعضای خانواده همراه ما نبودند و شرایط برای حضور آنها فراهم نبود. ورزش در زندگی پدرم نقش خیلی مهمی داشت و ایشان بسیار مقید بودند به برنامه های تفریحی و ورزشی، در مجموع انسان با نشاط و با روحیه ای بودند و فیزیک بدنی بسیار متناسبی برای ورزش داشتند. من به همراه پدرم کوهنوردی های بسیاری می رفتیم و حتی در سن جوانی هم که ایشان سن بالاتری داشتند و من فکر می کردم کوهنورد شدم ولی بازهم من از پدر کم می آوردم.  شهید شاه آبادی روحانی پر تحرک با روابط عمومی بالا و جوان گرا در عین اینکه جایگاه علمی ایشان بر کسی پوشیده نبود و عضو جامعه مدرسین حوزه علمیه قم بودند که در دهه چهل ایشان از امضاء کننده های نامه به شاه و هویدا در ماجراهای تبعید و حصر امام، قیام 15 خرداد 1342 و 000 نقش بسزایی داشتند و در عین حال فرزند استاد میرزا محمدعلی شاه آبادی هستند که استاد عرفان امام(ره) بودند. اینها به طور کلی یک شخصیت ممتاز علمی، معنوی، سیاسی به ایشان می دهد. -به عنوان نزدیک ترین فرد به پدرتان (شهید شاه آبادی) توضیح دهید که ایشان در شکل گیری انقلاب اسلامی چه نقشی داشتند؟  زمانی که شهید وارد تهران شد حضورش در مبارزات، جدی و بیشتر شد. یکی از کارهای مهم ایشان که از هر روحانی ساخته نبود، ارتباط با گروه های مبارز مسلح بود. این گروه ها با ایده های دینی از حدود سال 43-1340 شکل گرفته بودند و در سال 1350 جدی تر فعالیت می کردند البته ایده کلی امام با مبارزه مسلحانه مطابقت نداشت و حضور مردم در صحنه را قبول داشت ولی به هر حال این گروه ها فعالیت می کردند که اعضای آنها بچه های مذهبی، داغ، انقلابی و کم طاقت بودند. و درست است که از دل هیئت های مذهبی بیرون آمده بودند و انسان بسیار معتقد و دینداری بودند ولی چون در خانه تیمی حضور داشتند و ارتباط آنها با روحانیت و هیئت و مسجد قطع می شد، لطمه می خوردند و بخش زیادی از آنها در سال 1354 تغییر مواضع ایدئولوژیک دادند و کمونیست شدند و خیلی از آنها هم که مسلمان می ماندند، بنیه های اعتقادی اشان به تدریج تحلیل می رفت و کم می شد.  شرایط زندگی مخفیانه و تیمی به این صورت بود. در این شرایط یک روحانی که مقبولیت داشته باشد که اهل مبارزه است و این پذیرش در اهل مبارز وجود داشته باشد که آدمی است که می تواند اطلاعات امنیتی را حفظ کند و به هر حال با خیلی از انسان های دیگر متفاوت است و می توان به او اعتماد کرد، شهید شاه آبادی این ویژگی را داشت و این اعتماد را در گروه مبارزین ایجاد کرده بود و به همین جهت در خانه های تیمی با افراد مبارز تعامل برقرار کرد.  دلیل اصلی برقراری ارتباط با گروه مبارزین توسط شهید این بود که بتواند شبهادت دینی آن افراد را برطرف کند و ایشان مقید بود که بنیه های اعتقادی بچه های مبارز را تقویت کند تا آنها منحرف نشوند. -شهید شاه آبادی در دوران مبارزه بارها توسط رژیم پهلوی دستگیر و تبعید شدند، آیا این ظلم و جور باعث دلسردی ایشان در راه مبارزات شد؟  دستگیری های ایشان از تیر 1352 شروع شد و زندان های سخت، شکنجه ها و بی خبری خانواده از ایشان تکرار می شد. معمولاً در این زندان ها رژیم اطلاعات کمی از شهید شاه آبادی را به دست می آورد. بنابراین ایشان در این سال ها اصرار نداشتند تا در زندان مقاومت کنند ولی در عین حال التماس و ظلمت پذیری هم نمی کردند و این هنر ایشان بود که ضمن حفظ صلابت خودش اطلاعات را لو ندهند و بتواند خودش را به فرد ساده ای که اهل مبارزات نیست به آنها معرفی کند.  بنابراین زندان ها خیلی طولانی نبودند. در سال 1355 شیوه مبارزه ایشان تغییر کرد و گروه های مبارزاتی وجود نداشتند و جدی نبودند و تغییر مواضع در سازمان مجاهدین خلق باعث شده بود که عده زیادی کمونیست شده و مسلمانان گروه های مبارزاتی را ترور کنند. در این سال ها ایشان منبرها و سخنرانی ها را مشابه دهه 1340 برپا می کردند. زمانی که این مبارزات علنی شد منجر به تبعید شهید شاه آبادی به بانه شد. اما این ترفند رژیم نیز جواب نداد و آن قدر افراد اهل تسنن با ایشان حشر و نشر و تعامل کردند که ایشان نماز را در مساجد می خواندند و پیوسته با علمای اهل تسنن در ارتباط بودند. به هر حال نوع برخورد ایشان جذب کننده بود و معتقد بودند که در حال حاضر شاهی است که باید او را بیرون کنیم و وقت اختلاف دیرینه نیست. -از فعالیت های ایشان در سال های بعد از انقلاب برای مخاطبان ما تعریف کنید و بفرمایید که در سال های جنگ تحمیلی با وجود اینکه می توانستند در پشت جبهه بمانند، چطور شد که رفتن به خط مقدم جبهه و در کنار رزمندگان بودن را انتخاب کردند که همین مسئله باعث شهادت ایشان نیز شد؟  در آن زمان خیلی ها بودند که می گفتند: ما که برای انقلاب زحمت کشیدیم، کتک خورده ایم، زندان رفته ایم و .... تا به پیروزی رسیدیم، حالا باید نفسی بکشیم و زندگی کنیم ولی شهید شاه آبادی این منطق را نداشت و می گفت: جز این است که زمانی که عاشقی به دنبال معشوق است و برای رسیدن به او زحمت می کشد، تا به او رسید و او را بدست آورد می خوابد؟ انقلاب و پیروزی انقلاب اسلامی حکم معشوق شهید شاه آبادی را داشت و برای رسیدن به آن زحمت کشیده بود. بعد از انقلاب پیدا کردن شهید برای ما هم سخت شده بود. ایشان روزی دو ساعت می خوابید و همه می دانستند که اگر با او کار دارند از ساعت یک تا پنج صبح می توانند تماس بگیرند و ایشان را در خانه ملاقات کنند. ایشان از همین ساعات کمی که در منزل بودند نیز برای ملاقات مجروحین به بیمارستان می رفتند در حالی که هیچ مسئولیتی در این زمینه نداشتند و صرفاً برای دلگرمی و تقویت روحیه مجروحین به بیمارستان می رفتند.  شهید از زمانی که در مجلس کار می کرد نیز از تعطیلی های دو روزه مجلس نهایت استفاده را می کرد و به همراه عده ای دیگر از نمایندگان و اهالی مسجد و محله به جبهه می رفتند و با رزمندگان ملاقات می کردند. به طوری که واقعاً تعداد رفت و آمد شهید شاه آبادی به جبهه قابل شمارش نبود.  ایشان معتقد بودند که مسئله اول در نظام آن زمان، جنگ است و رفتن به خط مقدم از واجبات است و وقتی جوانانی را می دیدند که از تمام امیال جوانی، کار، دانشگاه و دنیای خود می گذشتند و به جبهه ها می رفتند راضی نمی شدند که در مجلس پشت میز بنشینند. به هر حال عشق ایشان جبهه و هر کاری بود که بتواند به تثبیت انقلاب نوپای اسلامی ایران کمک کند. -نحوه شهادت ایشان چگونه بود؟  جمع کوچکی بودند به همراه برادر کوچک من مسعود شاه آبادی و مهندس چمران و مهندس تاتاری نماینده زاهدان درجزیره مجنون که بر اثر اصابت ترکشی از خمپاره رژیم دشمن فقط پدر من در آن جمع 12 نفره به شهادت می رسد. -اگر خاطره ای ویژه و شنیدنی از شهید شاه آبادی به یاد دارید که تا به حال در جایی گفته نشده است، برای مخاطبان ما بگویید؟  یکی داستان زندان است که وقتی بازجو می دید که شکنجه ها اثر نمی کند و شهید انسان بسیار عاطفی است سعی می کند از این راه به ایشان ضربه بزند و او را تخلیه اطلاعاتی کند لذا می دانید که یک زندانی بیشترین نیازش ارتباط با خانواده است. مخصوصاً که شهید شاه آبادی فرزندان زیادی داشتند و فکر می کنم در این زندان، مادر بر سر فرزند آخر ایشان هم حامله بوده باشند. بازجو به تلفن خانه زنگ می زند و صدای مادرم که از پشت خط می آمده، بسیار برای پدرم دلتنگی ایجاد می کرده و در این شرایط بازجو به شهید می گوید که دوست داری با همسرت حرف بزنی و ایشان را وسوسه می کند ولی شهید شاه آبادی می خندند و جواب نمی دهند و دوباره شکنجه ها شروع می شود. در مرحله بعدی مجدداً به خانه زنگ می زنند و دوباره همان کار را تکرار می کنند این بار شهید گوشی را می گیرند ولی حرف نمی زنند و می فرمایند که هنوز قیمت من را نمی دانی و من بیشتر از این ها می ارزم.  ایشان بسیار عاطفی بودند ولی در راه رسیدن به آرمان های انقلاب با کسی شوخی نداشتند و اصلاً کوتاه نمی آمدند همان طور که خاطره ای در این باره از پدرم دارم که برایتان بگویم. من برادری داشتم که در سن 15 سالگی به طرز مشکوکی در استخر غرق شد، اگر بخواهم نوع تعامل مجید با پدرم را بگویم خیلی زمان می برد ولی به خاطر کسالتی که داشت و دکتر او را از تحصیل منع کرده بود حداقل یک سال بود که مدرسه نمی رفت و با پدر همه جا می رفت حتی در جلسات مجلس و جامعه روحانیت و پدر واقعاً مجید را به طور ویژه دوست داشت و مجید هم واقعاً پسری باهوش بود و ناراحتی صرع داشت که روزی یک بار رعشه می گرفت و حدود 3 دقیقه اوضاع سلامتی اش بسیار بحرانی می شد. خرداد 1361 در یک اتفاق عجیب مجید در استخر غرق می شود و وقتی این خبر را برای پدر می آورند، شهید شاه آبادی بسیار غمگین و شکسته می شوند. یادم هست که 2 روز قبل از این اتفاق استاندار لرستان با پدر قرار گذاشته بودند که در تشییع جنازه 50 شهید لرستان شرکت کنند و وقتی این اتفاق می افتد دکتر نوریان زنگ می زند و می گوید که آقا مجید مرحوم شده و آقای شاه آبادی نمی تواند در مراسم تشییع جنازه 50 شهید شرکت کند. بعد از مراسم دفن مجید در بهشت زهرا شهید شاه آبادی به دکتر نوریان می گوید برویم کردستان و با ممانعت دکتر روبرو می شوند و در جواب می گوید مگر آن ها بچه های من نبودند و از همان بهشت زهرا به فرودگاه می روند و به لرستان سفر می کنند. -دیدگاه شهید شاه آبادی را در رابطه با تبعیت از ولایت فقیه و در رکاب ولایت بودن بفرمایید؟  به طور جدی شهید ارتباط عمیق و اساسی داشتند هم به جایگاه شخص امام (ره) و هم به ولایت فقیه، یعنی اساسا حکومت دینی پیامبر در صدر اسلام و بعد داستان غدیر یعنی اینکه در راس حکومت دینی یک فرد کارشناس فقهی و آگاه و مطلع از مبانی دینی و مبارز و شجاع وجود داشته باشد. بنابراین در همه سخنرانی ها تابعیت خود را از امام و ولایت فقیه اعلام می کنند. مثلا ایشان فهمیدند که امام در اوایل انقلاب وحدت کلمه را به عنوان یک رمز پیروزی معرفی می کنند و مردم باید هرچه قدر که می توانند در این زمینه قدم بردارند. لذا می بینیم که تلاش های ایشان در دوران انتخابات مجلس شورای اسلامی که منتهی به داستان ائتلاف بزرگ در راستای حمایت از حرف امام (ره) شد، ایشان تمام تلاش خود را می کردند که این ائتلاف شکل بگیردکه بعداً در این اعتلاف چند نفر بر علیه شهید شاه آبادی مصاحبه کردند و ایشان هیچگاه جوابی بر علیه آنان ندادند و می گفتند تمام زحمت های من برای ایجاد وحدت است، من می دانم با ایجاد وحدت امام خمینی(ره) را خوشحال کرده ام، دیگر چه لزومی دارد کار خودم را خراب کنم. شهید شاه آبادی در تمام لیست احزاب سال 58 بود، وی چرا باید دغدغه اعتلاف داشته باشد؟ چون امام دستور اعتلاف را داده بود و این موارد همه نشان دهنده تبعیت مطلق از امام و ولایت فقیه را دارد. واقعاً اگر شما بخواهید یک صفت از شهید شاه آبادی مطرح بکنید اخلاص را ذکر کنید.
ساده زیستی
ساده زیستی
به خاطر دارم که هر موقع قصد آمدن به مشهد را می کرد ، قبلاً تلفنی اطّلاع می داد و ما هم اتاقش را نظافت می کردیم و گلی را در گلدان می گذاشتیم و به انتظار می نشستیم . چون خیلی پاکیزگی را دوست داشت. آن شب قرار بود که ایشان بیایند و من هم منتظر بودم. به محض اینکه ماشینش جلوی درب منزل توقّف کرد، سراسیمه به طرف درب حیاط دویدم که به علّت عجلة زیاد چادرم به خارهای گل باغچه گیر کرده و پاره شد و من چون می خواستم، اوّلین کسی باشم که برادرم را می بینم، به این مسئله اصلاً توجّهی نداشتم. «تقی» بعد از ازدواج بلافاصله به تربت و از آن جا هم به اهواز رفت. مدت ها از این موضوع گذشته بود و ما هیچ خبری از او نداشتیم. افراد خانواده آرزوی دیدارش را داشتند. همه به دنبال فرصتی می گشتیم که به دیدار «تقی» و همسرش برویم. سرانجام با آمدن عید و تعطیلات سال جدید ما نیز اسباب سفر بستیم و روانه اهواز شدیم. بعد از رسیدن به اهواز راهی خانه تقی شدیم. من از زندگی تقی تصور دیگری داشتم. هیچگاه تصور نمی کردیم که زندگی او این گونه باشد. برای همین لحظه ای حیران شدم و بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زندگی «آقا تقی» خیلی ساده بود، ساده تر از چیزی که حتی بتوان تصورش را کرد. کل زندگی «آقا تقی» در دو پتو خلاصه می شد. آن هم دو پتویی که از جهاد به امانت گرفته بودند. یکی از پتوها حکم زیرانداز را داشت و از دیگری نیز به عنوان روانداز استفاده می شد. بالاخره هر چی باشد من مادر بودم و دیدن آن صحنه و آن زندگی دلم را به درد می آورد. آنها حتی بالش هم نداشتند که زیر سرشان بگذارند. «آقا تقی» از اورکتش به جای بالش استفاده می کرد و خانمش هم از چادرش موقع برگشتن من دو بالشی را که با خود برای استفاده بچه ها برده بودم پیش آنها گذاشتم و گفتم: که لااقل این بالش ها را زیر سرتان بگذارید. بله این همه زندگیشان بود. همه زندگیشان از اول تا آخر تمام فکر و ذکر «آقا تقی» جنگ بود و ما اگر از چیزهای دیگری می گفتیم تنها جواب او این بود: که جنگ واجب تر است. او به این گفته از صمیم قلب ایمان و اعتقاد داشت. «آقا تقی» یک روز راحت نبود. او هیچ منزل و مأوایی نداشت که راحت باشد و یا بتواند حتی یک ساعت راحت بخوابد. اصلاً خودش نمی خواست که در آسایش و راحتی زندگی کند.  
سختی در جبهه
سختی در جبهه
برای نخستین بار به جبهه رفته بودم؛ ساعت 2 بعد از نیمه شب اسفند ماه سال 59، به 10 کیلومتری گیلانغرب رسیدیم؛ همان شب بچه های خودی، تک زده بودند و ما در جای خالی آنها خوابیدیم. من و دوستم «حسن تاریکی» که اهل قوچان بود، زیر یک پتو بودیم؛ صدای خمپاره که به گوشمان می رسید، سرمان را می کردیم زیر پتو که یک موقع گلوله به ما نخورد! خیلی می ترسیدیم، آن قدر که می خواستیم فرار کنیم اما بعد از چند روز وقتی چشم مان افتاد به پیرمردهای 70 ساله خط مقدم، زن ها و بچه های آواره بی سرپرست در کوه، دیگر به کمتر از خط مقدم رضایت نمی دادیم؛ تا اینکه رفتیم به منطقه «تنگه کورک» جایی که هر 24 ساعت یک بار آب و غذا می آوردند. از همان روز اول یک آفتابه آب داشتیم و یک تین [پیت] هفده کیلویی؛ دست هایمان را در آن تین می شستیم، بعد از ته نشین شدن آب، آن را به آفتابه برمی گرداندیم، هر شب یک قمقمه آب بیشتر سهمیه نداشتیم. یادم نمی رود؛ یک شب از نگهبانی می آمدم، ساعت 12 شب، به قدری تشنه بودم که قدرت راه رفتن نداشتم؛ به همه سنگرها سر زدم بلکه به اندازه در قمقمه ای آب پیدا کنم که نشد و مجبور شدم همان طور بخوابم.
جبهه رفتن خشکه مقدس ها
جبهه رفتن خشکه مقدس ها
عبدالله از آن دست خشکه مقدس ها بود که نماز خواندنش یک ساعت طول می کشید. گوشه مسجد همیشه جای او بود. هشت سال جنگ ، از قم آن طرف تر نرفت . البته بچه تهران بود و برای زیارت به قم می رفت . خیلی هم حواسش بود که اشتباهی سوار اتوبوسی نشود که به اهواز می رود. توی مسائل سیاسی برای خودش خبره بود، تحلیل هایش خیلی عالی بود. البته یکی دو سال پس از هر حادثه و واقعه ! روزهای آخر جنگ که امام گفت همه به جبهه بروند، رگ غیرت عبدالله تکان خورد، عصبانی شد که چرا نیروها به جبهه نمی روند تا امام این گونه بخواهد که مردم به جبهه بروند. آن شب در مسجد محل ، حامدرا که دید، بادی به غبغب انداخت ، جلو آمد و پس از آن که نفس عمیقی کشید، رو به او گفت : ـ آقا حامد... من می خوام به جبهه برم ... همه بچه ها جا خوردند. عبدالله و جبهه ؟ اگر او می رفت جبهه ، امام جماعت محترم تنها می ماند و مسجد از دست می رفت !!! دیگر کی برای بچه ها کلاس قرآن و تحلیل سیاسی و... می گذاشت ؟! حامد با تعجب گفت : ـ جبهه ... اونم شما... آخه چیزه ... ـ آخه چیه ؟ مگه من چمه ؟ ـ نه چیزیتون نیست ... ولی شما و جبهه ...؟ ـ خب می دونی من به فراخور حالم می خوام به جبهه برم و دِینم رابه انقلاب ادا کنم ، هر چی باشه ما هم توی این مملکت زندگی می کنیم وحقی گردن ماست ... واسه همین هم می خوام برم جبهه البته می خواهم یه کار پشتیبانی و چیزی که زیاد در خط مقدم درگیر نباشد انجام بدهم .می دانی که من وضعیت جسمانی درستی ندارم . راست می گفت . مرغ درسته از گلویش پایین نمی رفت . به قول حامدعیبش این بود که نمی توانست کله پاچه را با استخوان بخورد! حامدخنده زیرکانه ای کرد و گفت : ـ خوبه آقا عبدالله . هر چی باشه این شماها هستین که انقلاب وجنگ رو پیش می برین ... عبدالله تکانی به شانه های خودش داد. معلوم بود که نفسش حال آمده . حامد ادامه داد: ـ واسه همین من پیشنهاد می کنم یه کاری باشه که اصلاً به خط مقدم کار نداشته باشه ... اصل اینه که انجام وظیفه کرده باشین . ـ بله ... همین درسته ... انجام وظیفه همه که نباید تانک بزنن ... حامد با آرنج به پهلویم زد و با همان خنده گفت : ـ من معرفیتون می کنم پهلوی یکی از بچه ها توی پایگاه سپاه . بروپهلوی اون و بگو حامد گفته که یه کار پشتیبانی ساده مثل کمک آر پی جی زن برات ردیف کنه که اصلاً آموزش هم نمی خواد. عبدالله خوشحال و شادان که نسبت به انقلابش انجام وظیفه کرده ،اسم و آدرس را گرفت و رفت تا یکی دو ساعت نماز بخواند. یکی دو روز از آخرین دیدارمان با عبدالله در مسجد می گذشت . آن شب ، برای آخرین بار به مسجد می آمدیم . چون فردا همگی عازم جبهه بودیم . فقط امام جماعت می ماند و عبدالله و دو سه تا مثل همدیگر.همان هایی که به قول بچه های جبهه : «توی صف نماز جماعت محکم شعارمی دهند  ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند ما می مانیم در تهران امام تنها نماند» عبدالله تا چشمش به حامد خورد، با عصبانیت جلو آمد. حامد «یااباالفضل » گفت و پشت من قایم شد. عبدالله جلو آمد و گفت : ـ مرد حسابی منو مسخره گیر آوردی ؟... ـ مگه چی شده آقا عبدالله ... راستی می گم نماز مغرب و عشا و نافله اگه دارین می خونین بعد صحبت می کنیم . ـ نماز بخوره توی سرت ... به من می گی برم سپاه بگم کمک آرپی جی بشم اون هم پشتیبانی ، اون وقت همه توی پایگاه مسخره می کنن و بهم می خندن و میگن آرپی جی زن و کمکش کارشون توی خط مقدم وجلوی تانک هاست ، اون وقت توی ساده می خوای کار پشتیبانی مثل کمک آر پی جی زنی داشته باشی ؟ شما برو همون جایی که بودی بهترمی تونی خدمت کنی . بچه ها دلشان را گرفتند و از خنده روده بر شدند. روزی که قطعنامه قبول شد، عبدالله هنوز فکر این بود که زودتر جنگ تمام شود تا سفری به جبهه داشته باشد و سابقه ای چیزی در پرونده اش ثبت شود شایدفردا بدرد خورد.  
ده خاطره از شهید مهدی شاه آبادی
ده خاطره از شهید مهدی شاه آبادی
1) با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشستند و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقت شان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند. یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم".2))شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی داد، یک بند زنگ می زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است! 3)بچه ها را بر میداشتیم و به دنبال آقا به روستاها می رفتیم. با توجه به تبلیغات ضدروحانی رژیم، ایشان جاهایی را انتخاب می کرد که سختی بیشتر و نیاز شدیدتر داشته باشند و به نوعی از نظر شرایط، زندگی در آنها مشکل تر باشد. در ورود ما به بعضی از روستاها با استقبال سرد روستائیان مواجه می شدیم. گاهی می شد که در اثر تبلیغات سوء رژیم علیه روحانیت، به حدی روستائیان با ما مخالفت می کردند که حتی از فروش نان به ما ابا داشتند، لذا ایشان به همراه خودشان نان خشک و پنیر می بردند. در همین روستاها آقا با شوق و علاقه ی فراوانی با شیوه های پیامبر گونه به هدایت و ارشاد مردم می کوشیدند و به ویژه توجه بیشتر ایشان بر روی نوجوانان و جوانان این گونه روستاها بود و می کوشیدند با برنامه های درسی، تفریحی، ورزشی و تربیتی خاصی که مورد توجه آنان باشد، در علاقمند ساختن آنان به اسلام مؤثر باشند. ایشان آن قدر در جذب مردم پشتکار و احساس مسئولیت به خرج می دادند تا مردم را آگاه سازند. رفتار روستائیان در روزهای آخر اقامت ما با روزهای ورودمان ،تفاوتی توصیف ناپذیر داشت. مردم با اصرار و التماس از خروج آقا از روستا جلوگیری می کردند و با گریه در جلو ماشین جمع می شدند واز آقا می خواستند که مجدداً در یک فرصت دیگر به ده بیایند، ولی ایشان به جای این کار که در رمضان بعد و یا محرم آینده به همان ده برگردند و از این روستای آماده و جذب شده استفاده کنند، این محل را به یک روحانی جدید می سپردند و خودشان به یک روستای دیگر می رفتند و روز از نو روزی از نو... 4)ایشان برای واپسین بار در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا سخنرانی کردند. پس از جلسه سخنرانی و اقامه نماز ، رزمندگان برای عرض ارادت به ایشان روی آوردند، برای جلوگیری از فشار و ازدحام، اطرافیان از برادران خواستند که از این کار صرف نظر نمایند؛ ولی آنان به واسطه عشق و علاقه بی پایانشان نسبت به روحانیت معظم، دست بردار نبودند ایشان در جمع مسئوولان پایگاه گفتند: این طور نیست که آن ها (رزمندگان) فقط علاقه مند باشند که روحانیون را ببوسند؛ بلکه ماهم علاقه مندیم آن ها را ببوسیم. اگر رزمندگان سر ناقابل ما را بخواهند، من تقدیمشان می کنم و این سر در مقابل آنها ارزشی ندارد! به نقل از همسر شهید 5)ما زمانی که بچه مدرسه ای بودیم ، صبح زود و پیش از روشنایی آفتاب، به سمت شیر پلا حرکت می کردیم ، به طوری که نماز صبح را در شیر پلا می خواندیم ، به خانه برگشته و صبحانه می خوردیم و سپس راهی مدرسه می شدیم و در همۀ این سفرها، ایشان سریع تر و پیش تر از ما حرکت می کردند». شیخ شهید ما با این کارشان ، ضمن ورزش و تفریح ، به همراهی با خانواده در همان اوقات اندکی که داشتند ، آشنایی فرزندانشان با ورزش و ... می پرداختند و حداکثر استفاده را از وقت می کردند . همیشه این حدیث امام صادق (ع) را مد نظر داشتند که: سلامتی نعمتی است پنهان که چون یافت شود ، فراموش شود و چون از دست رود ، به یاد آید . شهید شاه آبادی به اذعان همه نزدیکان شان، شخصی بسیار فعال، پرکار و خستگی ناپذیر بودند، به گونه ای که حتی بسیاری مواقع، جوانان هم از همراهی و همپایی شان در می ماندند. مسلماً چنین انسان پر کاری که لحظه ای از زندگی را به بیهودگی و بطالت نمی گذراند، نیازمند بدنی قوی است که از انس با ورزش حاصل می شود. «به نقل از حجت الاسلام والمسلمین سعید شاه آبادی » 6)به اتفاق ، درس می خواندیم و من بعضی از دروس جدید را نیز از ایشان فرا می گرفتم ، از جمله «ریاضیات» ،«فیزیک»و «زبان انگلیسی» سال آخر دبیرستان را نزد ایشان خواندم. ایشان از دقت نظر و استعداد خوبی برخوردار بودند و گاهی به دوستانش که اظهار سنگینی دروس دبیرستانی را می نمودند می گفتند: «این درس ها برای یک طلبه در حکم کلاس اول ابتدایی است» اگر خسته می شدیم ، ما را به استقامت و پشتکار تشویق می کردند. « به نقل از مرحوم آیت الله سید محمد باقر موسوی همدانی » 6)شهید شاه آبادی اهمیت بسیار زیادی برای مسجد و نماز جماعت قایل بودند ، به طوری که حتی در جلسات مهم مملکتی که با حضور شخصیت های برجسته انقلاب تشکیل می شد، قبل از اذان ، جلسه را ترک می کرد و راهی مسجد می شد تا نماز جماعت را اقامه کند. می گفت: من این قدر به مسجد و نماز جماعت اهمیت می دهم که حاضرم از آن طرف شهر بلند شوم و بیایم و نماز را بخوانم و دو باره به جلسه برگردم. می گفت: نماز جماعت یک سنگر است و روحانی باید در عین این که مبارزه می کند سنگر مسجد و مردمی بودن خودش را حفظ کند و هر چقدر هم مسئولیت اجرایی داشته باشد نباید بعد ارشادی و تبلیغی را که وظیفه اصلی اوست فراموش کند و صرفاً یک ماشین اجرایی شود. 7)شهید آیت الله شاه آبادی در اوایل ورود به روستای فشم، وقتی سراغ مسجد محّل را از اهالی می گیرند با مکانی متروکه رو به رو می شوند که با تلاش بسیار، پس از 2 روز، موفق به گشودن درب آن می شوند، مکانی که کف آن به قدری پستی و بلندی داشته که به عنوان مصلّی قابلیت استفاده نداشته اما ایشان به همراه فرزند (تنها مأمومشان) تا یک ماه به تنهایی به مسجد می رفتند، در حالی که هیچ کس برای اقتدا به ایشان، به مسجد نیامده و ایشان در بازگشت به منزل، به خاطر احتیاط به سبب ناهمواری سطح مسجد، نماز را اعاده می کردند، اما رفتن به مسجد را تعطیل نمی کردند. یک شب به سراغ جوان پهلوان و کشتی گیر محله می روند و با برقراری ارتباط با او و جوانان دیگر باب دوستی را می گشایند. سپس از همسر خود درخواست می کنند غذایی تهیه کرده و بدین ترتیب همراه با جوانان محله چندین شب متوالی به کوه نوردی می روند و آرام آرام پای آنان را به مسجد باز می کنند تا این که پس از مدتی آمدن به مسجد و نماز خواندن یا تنها نماز خواندن، به شهید شاه آبادی علاقه مند شده و به ایشان اقتدا می کنند. 8)یکی از چیزهایی که در رابطه با حاج آقا همیشه برای من جاودانه باقیمانده ، دوری ایشان از اسراف بود . همیشه بدترین میوه را از میوه فروشی می خریدند و می گفتند هیچ کس نیست این نعمت خدا را بخورد. حالا من این قسمت خراب میوه را جدا می کنم و بخش سالم آن را می خورم ، چه اشکالی دارد؟ آن وقت قشنگ میوه را پوست می گرفتند و انسان لذت می برد از این همه دقتشان. آخرین دیدارم با حاج آقا هیچ وقت فراموشم نمی شود. ایشان در کارهای خانه خیلی کمک حال حاج خانم بودند، آنطور نبود که بگویند کارهای خانه مال زن است، از هیچ کمکی دریغ نداشتند. یک روز قبل از آن که عازم جبهه شوند ، آخرین دیدار من با ایشان بود ،آن روز ماشین لباسشویی حاج خانم خراب بود و شهید شاه آبادی می خواستند آن را تعمیر کنند، من احساس کردم خیلی خسته هستند و چون دستشان بند بود و راضی نمی شدند کارشان را رها کنند و چیزی بخورند ، من برایشان آب پرتقال گرفتم و لیوان را به لبهایشان گذاشتم . در این هنگام یک نگاه محبت آمیزی به من کردند که تا عمق جانم نفوذ کرد و من هنوز دنبال آن نگاه هستم . در واقع ایشان با چشمانشان از من تشکر کردند. بعد هم همراهشان نماز را به جماعت خواندم ، تنها من و آقاجان، همراه با تعقیبات نمازی که بسیار در ذهنم مانده و هر لحظه یاد آن روز می افتم دگرگون می شوم. پسر من اولین نوه حاج آقا بود. ایشان فوق العاده به وی علاقمد بودند، زود به زود دلشان برای او تنگ می وشد و می آمدند و با محمد علی بازی  می کردند. ایشان به زنان و تحصیل کردن آنها نیز فوق العاده اهمیت می دادند و می گفتند در زمان طاغوت بیشترین قشری که به آنان ظلم شد زنان بودند . عقیده داشتند زنان باید رشد کنند تا فرهنگ جامعه از ریشه متحول شود. به خاطر همین هم بود که خانه خودشان را تبدیل به حوزه علمیه کردند و ما هم در همین محل ، " تحریرالوسیله " را از ایشان یاد گرفتیم. برگرفته از خاطرات خانم خسروی عروس خانواده حاج مهدی شاه آبادی 9)حاج آقای محسنی می افزاید: غیر از دوچرخه سواری، مرحوم شهید شاه آبادی خیلی علاقه مند به شنا بودند و مرتب برای شنا با هم به امجدّیه (ورزشگاه شهید شیرودی فعلی) می رفتیم. بعداً که ایشان معمّم شدند دیگر نمی خواستند در جلوی مردم به خاطر حفظ شئون اسلامی داخل استخر بروند. به خاطر همین بعضی جمعه ها می رفتیم منظریه، پای کوه. آنجا دیگر دید نداشت. وارد منظریه می شدیم و ایشان لباس روحانیتشان را در می آوردند و زیر بوته ها قایم می کردند، بعد می رفتیم برای شنا. خیلی هم ایشان شنا را خوب بلد بودند. از سکوی دایو می پریدند و یا شنای سیصد متر می کردند. همچنین شمال هم با هم خیلی زیاد می رفتیم. ما توی بازار، قماش فروشی داشتیم و آن جا از تمام شهرستان های شمال مشتری ما بودند و از ما جنس می خریدند. چون آشنا بودیم به منزلشان می رفتیم. بعد هم با آن ها کنار دریا می رفتیم. جاهایی که خود محلی ها می شناختند و خلوت بود. با آقای شاه آبادی می رفتیم توی آب. شنای ایشان خیلی خوب بود. اهالی محل آن جا هم تعجب می کردند که یک روحانی بتواند به این خوبی در دریا شنا کند. 10)در واپسین سخنرانی اش قبل از شهادت که در مقر لشکر ۲۵ کربلا ایراد نمود به نکته جالبی اشاره کرد که حاکی از عشق به شهادت در راه خدا بود . آنجا که گفت:« اگر شهادت ، می تواند نظام توحیدی مان را حفظ کند ؛ اگر شهادت می تواند دشمن را ذلیل کند ؛ اگر شهادت می تواند تفکر و بینش اسلامی مان را به دنیا اعلام کند ، ما آماده این شهادتیم.» بالاخره در واپسین مرحله ای که آیت الله از مناطق جنگی جنوب بازدید می کرد ، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون در اثر انفجار و اصابت ترکش در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت شربت شیرین شهادت را نوشیده و با پرواز خونین و ملکوتی خویش به ملاء اعلی پیوست. تاریخ شهادت ۶/۲/۶۳مصادف شد با شب شهادت امام موسی الکاظم تا با آن امام همام محشور گردد.  
خبر شهادت
خبر شهادت
خبر شهادت را چه زمانی شنیدید؟ شب شهادت ایشان که شب جمعه بود، من خوابشان را دیدم و چون می خواستم به قم بروم، بلند شدم و سحری خوردم تا فردا روزه بگیرم، چون روز شهادت امام موسی بن جعفر (ع) بود. بچه ها همه به کوه رفته بودند و نبودند. من عین جریانی که اتفاق افتاده بود را در خواب دیدم که ایشان زمان رفتن دیرشان شده بود و من به ایشان رسیدگی می کردم و بعد رفتند و بعد هم خبر شهادت را آوردند. در خواب خیلی بی تابی می کردم، اما برعکس در بیداری این حالت را نداشتم. من قبل از شهادت ایشان مصیبت های زیادی دیده بودم و خدا صبورم کرده بود. پدرم 4 ماه پیش از آن، مرحوم شده بود. برادرها و بچه ام – مجید - سال قبلش فوت کرده بودند و خلاصه خیلی ناراحت بودم و حاج آقا خیلی رعایتم می کردند و خوب، طبیعی است که علاقه من به ایشان هم بیشتر می شد، طوری که از خدا می خواستم کمکم کند. قلب آدم گنجایش دو عشق را ندارد و محبت ایشان تمام قلب مرا گرفته بود. می گفتم دیگر جایی برای محبت خدا نمانده است و خیلی ناراحت بودم که چرا این قدر علاقه ام به ایشان زیاد شده است. فردای شبی که این خواب را دیدم، وقتی تلفن زنگ زد، اصلا نمی توانستم بلند شوم و گوشی را بردارم. همین طور خزیدم تا نزدیک تلفن. مهندس چمران پشت خط بودند. البته آن موقع، مستقیم خبر شهادت را ندادند و سراغ بچه ها را گرفتند، اما همین که خودشان پشت خط تلفن نبودند، فهمیدم که مساله ای پیش آمده است. نمی توانستم شهادت ایشان را قبول کنم و می گفتم لابد مجروح شده اند. هر چه اصرار کردم مهندس چمران چیزی نگفتند. می گفتند: ایشان برای خط رفته اند و طوری نشده، اما من احساس کردم اتفاقی افتاده است. با این حال به آن شکل بیتابی نکردم و تنها از خدا خواستم به من و بچه هایم که کوچک بودند، کمک کند تا بتوانم وظیفه ام را درست انجام دهم. الحمدلله خدا هم کمک کرد و بچه هایم حتی یک بار هم مرا گریان ندیدند. در واقع نگذاشتم گریه مرا ببینند. منبع:برنا
مصاحبه با همسر شهید شاه آبادی
مصاحبه با همسر شهید شاه آبادی
یک بار از همین مساله که به بچه ها سفارش ساکت بودن می کردند استفاده کردم و گفتم آقا شما که این قدر دیر به منزل می آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین، در خانه می پیچد و بیدارم می کند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است. شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم چه خوب که حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند. شهید شاه آبادی برخلاف بسیاری از روحانیون خیلی زود ازدواج نکردند. درگیری های سیاسی ایشان باعث شد وقتی که حتی خیلی جوان بودند زندان را نیز تجربه کنند، سبب شد تا سن 27 سالگی ازدواج نکنند و بیش از هر چیز بخوانند و مبارزه کنند. ایشان برای ازدواج، دختری را برگزیدند که خون انقلابیگری را از اجدادش به ارث برده بود. دختری از نوادگان میرزای شیرازی، فرزند حجت الاسلام سیدعبدالمطلب شیرازی. "صفیه" که در جمع خانوادگی، او را عزت السادات صدا می کردند، متولد نجف است، اما پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و آموزش علوم قرآنی، همراه خانواده اش به ایران مهاجرت کرد. خودش می گوید: «پدرم نسبت به ازدواج من وسواس خاصی داشتند، ولی به محض این که صحبت از خانوادۀ مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی شد و با شناختی که از اخلاقیات و روحیات این خانواده داشتند، بدون کمترین وسواس و تردیدی راضی به ازدواج ما شدند». صفیه نخستین کلمات همسر آینده را این طور به خاطر میآورد: «من خاطرم می آید که اولین حرفشان به من این بود که میخواهم شما درس بخوانید و کوشا باشید در درس خواندن». دختری که از همان ابتدا نشان داد همراه خوبی برای مردش خواهد بود: «ایشان به هنگام ازدواج، به من گفتند که من مادری دارم غمدیده، ستم کشیده و رنج دیده و با این که فرزندان بزرگتر از من هم دارد و آنها هم روحانی هستند، ولی مایل است که با من زندگی کند و من هم مایلم که در خدمت او باشم. لذا مایلم که شما هم همین طور باشید و البته من هم با کمال میل و رغبت پذیرفتم» و به این شکل، زندگی مشترک «صفیه و مهدی» در قم آغاز شد. با خانم صفیه آیت الله زاده شیرازی، در محیطی صمیمی به گفت وگو نشستیم. کسی که زندگی پر فراز و نشیبش با شهید شاه آبادی، 27 سال ادامه پیدا کرد (تا ششم اردیبهشت 1363)؛ 14 سال در قم و 13 سال در تهران. آشنایی شما با شهید شاه آبادی چگونه بود؟ اولین مرتبه چه زمانی ایشان را دیدید؟ سالی که از نجف آمدیم. تا سه چهار سال هرکسی به بنده پیشنهاد ازدواج می داد پدرم موافقت نمی کردند، تا زمانی که آقای شاه آبادی برای خواستگاری به منزل ما تشریف آورند، پدر بنده جواب مثبت دادند و برای خودم بسیار جای سؤال بود که چه طور پدرم با آن همه سخت گیری، به این زودی موافقت کردند، اما زمانی که برای اولین بار ایشان را دیدم، دلیل پدرم را متوجه شدم، چرا که خلوص ایشان واقعا مرا جذب کرد. بعد هم عقد کردید؟ پس از مراسم خواستگاری و مراحلی که برای همه پیش می آید، با گذشت یک ماه از خواستگاری با ایشان عقد کردم. در ابتدای زندگی وضع اقتصادی و مالی خوبی نداشتند به طوری که حتی خرید هم نکردیم و به همین دلیل حتی مهریه را هم سبک انتخاب کردیم. به گفته خود ایشان، مهریه هفت هزار تومان تعیین شد و بحثی هم نشد. مراسم عقد بدون تشریفات برگزار شد و دو سه هفته بعد هم در منزل اجاره ای در قم ساکن شدیم. با این که از لحاظ امکانات مالی در سطح پایینی بودیم اما به خاطر لطف و صفای ایشان این مسایل به چشم نمی آمد. با این حال ایشان اصلا سهم امام را مصرف نمی کردند و خرج زندگی مان از اجاره ای که بابت منزل مادری شان دریافت می کردند می گذشت. زندگی ما با این که در سطح پایینی بود اما باصفا و محبت بود و انگار که در باغ زندگی می کردیم. از خصوصیات اخلاقی ایشان در منزل و با بچه ها بفرمایید. ایشان همیشه با نشاط بودند. خصوصیت دیگر ایشان این بود که به اسراف نکردن بسیار مقید و از تشریفات گریزان بودند. دلیل ایشان برای اسراف نکردن، صرفا مسایل مالی نبود، بلکه اصولا از اسراف و هدر دادن امکانات و تجمل گرائی گریزان بودند. برای ما هم این گونه جا می انداختند که وظیفه ما این است که با کم ترین امکانات باید زندگی کرد تا مبادا آن ها که تمکن ندارند، ببینند و غبطه بخورند و همین حسرت خوردن آنها برای عاقبت ما بد باشد   به همین جهت ایشان حاضر نبودند کوچک ترین امکانات اضافه ای در منزل ما باشد. خانه ما پر رفت و آمد بود و هر بار که ایشان از زندان آزاد می شدند مریدان ایشان از همه شهرها به دیدن ایشان می آمدند و درِ منزل هم به روی همه به گرمی باز بود، حتی برخی مواقع ساعت 12 شب برای ما مهمان می آمد، با وجود این همه مهمان، نه تنها هیچ گاه برای من ناراحتی ایجاد نمی کردند بلکه خودشان کمک هم می کردند. به بچه ها هم از نظر تربیت و هم از لحاظ تفریح و ورزش رسیدگی می کردند. به صراحت می توان بگویم بهتر از بنده بچه ها را از نظر روحی تأمین می کردند.   رشد همه جانبه را به بچه ها یاد می دادند و به آن ها می گفتند سعی کنید در کنار درس، در امور منزل و دیگر فعالیت های جانبی نیز مشارکت داشته باشید و آگاهی خود را افزایش دهید. رفتارشان با بچه ها بسیار دوستانه بود و تذکراتشان همواره با دلیل و برهان همراه بود. از قدرت تشخیص بالایی برخوردار بودند و همین امر سبب شده بود که دوستان و اقوام برای مشورت در امور مختلف به ایشان مراجعه می کردند و ایشان نیز با کمال میل و صادقانه آن چه به نظرشان می رسید را به طرف مقابل می گفتند و دلسوزانه به راهنمایی می پرداختند. همین ویژگی ایشان باعث شده بود که دوستان و اقوام، پس از شهادتشان به من می گفتند تنها بچه های شما یتیم نشدند، بلکه همه ما یتیم شدیم و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند. گویا خیلی به صرفه جویی اهمیت می دادند؟ بله، مقتصد بودند. اعتقاد داشتند از هر چیز باید به بهترین وجه استفاده شود و از اسراف به شدت پرهیز شود. در مصرف غذا، کاغذ، آب و.... به شدت هم خودشان صرفه جو بودند و هم دیگران را به صرفه جویی و پرهیز از اسراف توصیه می کردند. معتقد بودند گردش و تفریح باید باشد و ما را هم خیلی به مسافرت می بردند اما در همین زمینه نیز اعتدال را رعایت می کردند. اگر از غذای قبل چیزی باقی مانده بود، هرگز حاضر نبودند غذای جدیدی بخورند. سر سفره و به ویژه در مهمانی ها خودشان برای همه غذا می کشیدند و از همه پذیرایی می کردند. ایشان به گونه ای پس از خوردن غذا ظرف غذایشان را با نان تمیز می کردند که گاهی شک می کردیم که آن ظرف شسته شده است یا نه! به رعایت نظافت فوق العاده اهمیت می دادند. بیشتر با عمل و نوع رفتارشان امر به معروف و نهی از منکر می کردند و اتفاقا این شیوه ایشان تاثیر گذاری فراوانی داشت. تحرک ایشان به گونه ای بود که جوان ها متحیر می شدند! وقتی می دیدند بچه ها بی حوصله هستند، سه چهار تا بالانس می زدند و همه را شارژ می کردند. با این که این اواخر ضعیف شده بودند و کم غذا، اما همچنان تحرک و پویایی خود را حفظ کرده بودند. ایشان خیلی ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم داشتند. شما می دانید علت چه بود؟ بله همینطور است. با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشستند و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقت شان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند. یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم". از دوران دستگیری و زندانی شدن ایشان و سختی هایی که قطعاً کم هم نبوده است بفرمایید. در آن زمان علاوه بر خودم، باید جور بی تابی بچه ها و همچنین مادر همسرم را نیز می کشیدم. گریه ها و دلتنگی های بچه ها مرا خیلی کلافه کرده بود. وقتی هم که بچه ها را برای دیدن پدرشان به زندان می بردم تا قدری آرام شوند، تازه آن جا اذیت و آزار مأموران زندان شروع می شد. حتی به بچه ها اجازه آب خوردن نمی دادند. خیلی از مواقع تا مدت ها پس از دستگیری ایشان، ما نمی دانستیم که ایشان کجا هستند و وقتی سراغشان را می گرفتیم می گفتند:"بروید از خمینی تان بپرسید که شاه آبادی کجاست؟!". ایشان پس از آزادی، چیزی از خاطرات زندان تعریف می کردند؟ بله، اما خاطرات تلخ و ناراحت کننده را نمی گفتند. بیشتر به گفتن فعالیت های خود و دیگر زندانیان اکتفا می کردند و برای این که ما ناراحت نشویم، چیزی از شکنجه ها نمی گفتند. البته در جای دیگری گفته بودند و من از آن ها شنیدم که چه طور ایشان را شلاق می زدند به گونه ای که یک بار اصابت شلاق به صورتشان باعث شده بود از ناحیه فک آسیب ببینند و حتی نتوانند غذا بخورند. درباره سخت کوشی و فعالیت زیاد شهید شاه آبادی بسیار سخن گفته شده، در منزل هم همین طور بود؟ یعنی در خانه هم این ویژگی ، بارز بود یا آرامتر بودند؟ بله، همین طور بود. شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی داد، یک بند زنگ می زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است! به شما چیزی نگفتند؟ اعتراضی نکردند که چرا تلفن را قطع کردهاید، آن هم پنهانی؟ نه. از آنجایی که ایشان خیلی برای من احترام قائل بودند و همیشه به بچه ها سفارش می کردند مواظب مادر باشید و سر و صدا نکنید، من هم سوء استفاده می کردم! البته خودشان هم می دانستند که من می خواستم کاری کنم ایشان فعالیت شان را کمتر کنند و کمی استراحت کنند. مثلا یک بار از همین مساله که به بچه ها سفارش ساکت بودن می کردند استفاده کردم و گفتم آقا شما که این قدر دیر به منزل می آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین، در خانه می پیچد و بیدارم می کند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است. شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم چه خوب که حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند. آخرین ساعاتی را که قصد سفر داشتند، به خاطر دارید؟ حرف هایی که بین شما رد و بدل شد و حالت ایشان و احیاناً سفارش و... اتفاقا آن روز را خوب به خاطر دارم. زیرا پیش از رفتن کاملا بی مقدمه و ناگهانی گفتند: «یقین دارم این دفعه می خواهم شهید شوم». قرار بود سر ساعت مشخصی در فرودگاه باشند، اما زنگ زدند که پرواز جلو افتاده است و همین باعث شد کارها کمی به هم بخورد و شتابزده شوند. پاسدارشان هم که از جلو افتادن ساعت پرواز ایشان بی خبر بود نیامده بود و من دور و برشان راه می رفتم تا کمک کنم وسایل لازم را جمع کنند که یک دفعه گفتند: «یقین دارم این دفعه می خواهم شهید شوم. شما احترام خاصی به من می گذاری و یک طور خاصی مواظب من هستی». گفتم: «نه این طور نیست، از کجا معلوم که این طور شود؟ شهادت خیلی خوب است و خدا قسمت ما هم بکند. ما خودمان هم می خواهیم شهید شویم». دیگر چیزی نگفتند و بدون این که منتظر پاسدارشان بمانند، رفتند ماشین را روشن کردند. من هم قرآن را برداشتم و رفتم به حیاط. ایشان از ماشین پیاده شدند و قرآن را بوسیدند و آماده شدند که بروند. اما من با حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقت ها ما را به جاهایی می بردید، اما حالا خودتان به تنهایی می روید، خوب ما را هم ببرید». گفتند: «شما اگر این مسافرت ها را دوست داری، از این به بعد هر جا خواستم بروم، برنامه ریزی می کنم شما هم باشی». گفتم: «بله، خیلی دوست دارم». برنامه سفر 48 ساعته بود، اما وقتی پایشان به جبهه رسید، زنگ زدند که در جبهه کمبود روحانی است و من خیلی دوست دارم چند روزی بیشتر اینجا باشم. اگر می توانید کار من را طوری تنظیم کنید که من بتوانم چند روز بیشتر بمانم. منظورشان از کار، کلاس فقه ایشان در الغدیر بود که من هم جزو شاگردان ایشان بودم. این در واقع آخرین گفت وگوی ما بود. گفتم: عیب ندارد، ولی این کلاس برای خودمان است و خیلی دوست داشتم که خودتان را برای روز شنبه به کلاس الغدیر برسانید. گفتند: اگر بشود می آیم، ولی خیلی دوست دارم بیشتر در جبهه باشم و فکر می کنم به این زودی نمی توانم بیایم.
دوستی-ماجرای پادگان اقدسیه6
دوستی-ماجرای پادگان اقدسیه6
دوستش هم به علامت این که چیزی نمی داند دستهایش را از هم باز کرد. تقسیم جوایز انجام شد. همگی سالن را ترک کردند. زندگی دانشجویی از سر گرفته شد. اما وجود یادداشت تا شده روی صندلی سالن غذاخوری برای بهرام عجیب بود. کاغذی کوچک که روی آن نوشته شده بود: _ (( ساعت ده شب کنار زمین چمن دانشکده منتظر شما هستم. )) این یادداشت از چه کسی بود؟ خیلی فکر کرد. به جایی نرسید. ساعت نه قرق و خاموشی زده می شد پس چرا ارسال کننده یادداشت ساعت پس از خاموشی را در نظر گرفته بود. بهرام با خود گفت: _ (( بالاخره همه چیز روشن می شه)). ساعت ده شب وقتی به زمین چمن رسید کسی را دید که اصلا انتظارش را نداشت. به روی خودش نیاورد. شخص جلو آمد و درست در چند قدمی سینه آریافر ایستاد . دستش را دراز کرد و با صدایی بغض کرده که رگه هایی از کینه هم داشت گفت. _ (( بگیر این مال توئه)). آریافر سعی کرد خونسرد باشد.        _ (( اولا سلام بعدش این چیه؟)) عبادی حرفش را پی گرفت: _ (( خیال می کنی من نفهمیدم تو عمدا کشتی رو باختی ؟)) _ (( این حرفا یعنی چه. کشتی یه روز برده یه روز باخت. امروز من باختم.)) _ (( نه فرق می کنه. خیلی فرق می کنه تو خودتو بازنده کردی. خیلی دلم می خواد بدونم چرا؟ یه حسی به من می گه تو یه نقشه ای تو سرت داری)). آریافر همچنان هیجان زده بود اما سعی می کرد خونسرد باشد ممکن بود با کلامی هر آنچه که رشته بود پنبه شود. _ (( من مطمئنم که تو برای اول شدن شایسته تر از من بودی. این پولم ناز شست خودته. بعدا آرام دستش را روی شانه عبادی گذاشت و گفت: _ (( تو چرا این قدر حساسی؟ اگه خوابت نمی آد یه گشتی دور زمین چمن بزنیم)). همگام شدند. آریافر صمیمانه گفت: (( روی دوستی من حساب کن. این پول را هم بزار تو جیبت. راستی حال پدرت چطوره؟)) عبادی محرمی برای درد دل یافته بود بغض های دلش سرباز کردند و شروع به گفتن از خود کرد. از اینکه با چه زحمتی درس خوانده بود و با چه زجری به دانشکده راه پیدا کرده است از بیماری ناگهانی پدرش و از خیلی چیزهای دیگر. حسابی که دلش خالی شد گفت: _ (( فکر نمی کردم این قدر با معرفت باشی از الان روی دوستی من حساب کن)). آریافر احساس شادمانی می کرد. تمام وجودش می خندید. دلی شاد شده بود یقین داشت که دل آقای شفیعی را هم شاد کرده است. عبادی دست راست آریافر را در دستانش فشرد. با نهایت محبت ، هر چند نمی دانست کلمات مناسبی بر زبان بیاورد اما در دل کار بزرگ و مردانه اش را ستایش می کرد. فشرده شدن دست کسی در دستهای او. گرمای دست بیش از حد معمول بود.
اعتراض-ماجرای پادگان اقدسیه5
اعتراض-ماجرای پادگان اقدسیه5
صدای بلندگو کشتی گیران را به روی تشک فراخواند و بهرام اسم خود را شنید: _ (( دانشجوی سال یک ، بهرام آریافر با دوبانده قرمز)). بچه های گروهان یک معطل نکردند و فریاد زدند : شیره. هر دو کشتی گیر به وسط تشک آمدند کشتی شروع شد. آریافر خونسرد و با درایت و عبادی هیجان زده و پرشور کشتی می گرفت. شگرد آریافر در گرفتن زیر یک خم در دانشکده مثال زدنی بود. داوران امتیاز می دادند. هر کدام دو امتیاز داشتند. سیاوشی یک ریز فریاد می زد: _ (( بهرام ، برو زیر یک خم)). عبادی با همه هیجانی که داشت از ابتدای کشتی مراقب بود تا آریافر زیر نگیرد اما در یک لحظه که به جلو یورش آورده بود آریافر جا خالی کرد و گارد عبادی خالی ماند آریافر خیز برداشت و دست را دور پای عبادی قفل کرد. سیاوشی به شانه عزیزی کوبید: _ (( کارش تمومه. اگر فیل هم باشه بهرام خاکش می کنه)). به راستی هم اینگونه بود وقتی آریافر زیر می گرفت دیگر به حریف امان نمی داد. یک لحظه همه در انتظار امتیازات دیگر ساکت شدند. اما کاری از پیش نرفت. آریافر لحظاتی پاهای عبادی را نگه داشت و در یک لحظه فن را عوض کرد. آه از نهاد سیاوشی بلند شد: _ (( کلکشو می کندی دیگه)). آریافر خوب کار نمی کرد. داور اخطار داد واو را در خاک نشاند و همین یک امتیاز برای برنده شدن عبادی کافی بود. دست عبادی به عنوان برنده بالا رفت و اریافر دوم شد. سیاوشی در رختکن امان نمی داد : _ (( آخه بهرام جون تو کشتی برده رو باختی)). آریافر فقط گفته بود : _ (( از نفس کم آوردم)). سیاوشی دلخورتر از پیش جواب داد: _ (( این حرفا کدومه؟ اون موقع که زیر می گرفتی چرا نبردیش تو خاک )). بچه های گروهان از اینکه سکوی اول را از دست داده بودند دمق بودند و سروان بایندر لبخند معنی داری به لب داشت. داور وسط رو به یکی دیگر از داوران کرد و گفت: _ (( این آریافر مثل همیشه کشتی نگرفت؟))
برد یا باخت -ماجرای پادگان اقدسیه4
برد یا باخت -ماجرای پادگان اقدسیه4
سیاوشی از در بیرون رفت: _ (( این بابا باید حسابی شام بخوره که فردا سرحال و قبراق باشه)). نجفی جواب داد: _ (( قوت و قدرت الهی یه چیز دیگه اس. تازه مگر تو رفیقش نیستی . شام شو بیار تو آسایشگاه)). قاسم نالید: _ (( اگه این سرگروهبان گروهان بو ببره که من غذا رو از سالن به آسایشگاه آوردم تو حاضری به جای من مانور بشی)). عبدالله خندید: _ (( رفاقت این حرفها رو هم داره .)) بهرام در خود فرو رفته بود. به عبادی فکر می کرد و کشتی فردا. بیت شعری که همیشه اقای شفیعی می خواند در گوشش زنگ می زد: _ (( گر بر سر نفس خود امیری ، مردی)). آقای شفیعی میان دار زورخانه و مربی کشتی بهرام بود. وقتی که هنوز به تهران نیامده و در سطح استان کشتی می گرفت. چند تکیه کلام همیشگی ورد زبانش بود.یکی همین یک مصرع شعر. آن قدر برای تربیت شاگردانش در کشتی فریاد زده بود که تارهای صوتی اش خوب جواب نمی دادند. اما صدای بم و زمختش گیرایی خاصی داشت: _ (( گوش کن چی می گم آقا بهرام، این حرفیه که من به همه شاگردایی که جنم کشتی رو دارن می گم. در وجود تو هم یه کشتی گیر آینده دار می بینم باید این حرفا رو بهت بگم. زور بازو، سینه ستبر، گوش های شکسته، اینا هیچ کدوم نشونه پهلوونی نیست. پهلوونی به مرام و مردونگیه...)) آقای شفیعی مکثی کرد و بعد ادامه داد: _ ((اگه توی تموم تاریخ یه کشتی گیر پوریای ولی شد به خاطر مردونگی و گذشتش بود. خیلی سخته آدم از تعریف و تمجید دیگران از هورا کشیدنشون بگذره و تو اون راهی که به شرف و مردونگی نزدیکتره پا بذاره. نقل پوریای ولی و کشتی گیر هندی رو حتما شنیدی. وقتی اون می بینه که مادر پهلوون هندی داره به درگاه خدا راز و نیاز می کنه و می خواد که پسرش تو کشتی روز بعد برنده بشه فردا به پهلوون می بازه . بعدش مادر اون پهلوون پوریای ولی رو می شناسه و بقیه قضایا خلاصه کلام، من از تو توقع دارم مرام پهلوونی رو رعایت کنی. قهرمان شدن و روی سکوی بالاتر ایستادن فقط تو یه لحظه روح آدم و اقناع می کنه ولی مردونگی و پهلوونی همیشه تو وجود آدم ریشه می کنه. اگه ...)) اگر سیاوشی نمی آمد بهرام تا صبح در نمازخانه می ماند. سیاوشی با لحنی آمیخته از شوخی و متلک گفت: _ (( قربان، شامتون حاضره.میل نمی فرمائید)). بهرام به خود آمد و مشغول جمع کردن سجاده شد. سیاوشی ادامه داد: _ (( اگه بدونی با چه خون دلی این غذا رو از سلف بیرون آوردم حالا تو قدر ما رو ندون!)) بهرام جواب داد: _ (( راضی به زحمت نبودیم قاسم آقا)). آن شب صدای گفتگوی دانشجویان در راهرو گروهان یک خیلی زود فروکش کرد و دانشجویان به خواب رفتند. همه برای دیدن مسابقه فینال لحظه شماری می کردند. روز بعد جوش و خروش دانشجویان به اوج خود رسید. هر کس تیم خود و کشتی گیر گروهانش را تشویق می کرد. گروهان چهارمی ها دم گرفته بودند: _ (( ماشاءا... ماشاءا...ماشاءا... ماشاءا... عبادی ماشاءا...)). بچه ها گروهان یک هم کم نمی آوردند به دو دسته شده و کشتی گیر خود را تشویق می کردند. گروه اول فریاد می زد:ۀ _ (( بهرام، بهرام ...)) و گروه دوم جواب می داد: _ (( شیره)). بهرام دوبنده را پوشید. در آینه قدی سالن دوبنده را برانداز کرد تا مطمئن شود که کاملا آماده است. خطوط سیاهی که کلمات دو بیت شعر را درست در گوشه راست آینه حک کرده بودند چشمانش را به دنبال خود کشیدند.   پوریای ولی گفت که صیدم به کمنداست از همت مولایم علی(ع) بخت بلند است افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است در نهایت شفافیت آینه چشمهای درخشان آقای شفیعی را دید. درست مثل روزی که در مسابقات کشتی آزاد ملایر شرکت کرده و مقام اول را آورده بود. چشمان مربی اش همین درخشش را داشت.
معنویات-ماجرای پادگان اقدسیه3
معنویات-ماجرای پادگان اقدسیه3
سروان بایندرپک عمیقی بر سیگار زد و در دل گفت: _ (( اگه من نتونم یه دانشکده رو تو مشتم بگیرم این آرم ضد اطلاعات را از یقه ام می کنم)). ولوله روز فینال تمام دانشکده رو پر کرده بود. آریافر چند تمرین سبک به تیم گروهان یک داد و بعد همه را برای استراحت و آماده شدن برای کشتی فردا فرستاد. وقتی همه سالن را ترک کردند سیاوشی خود را به آریافر رساند. _ (( فردا روز سرنوشته)).                   بهرام خونسرد پرسید: _ (( برای چی ؟ )) _ (( اگه فردا از عبادی ببری تمومه دیگه)). _ هر چی خدا بخواد همون می شه)). _ (( تموم گروهان چهار دارن عبادی رو ترو خشک می کنن که فردا مسابقه را ببره)). _ (( اون کشتی خودشو می گیره منم کشتی خودمو. هر کسی تکنیکی تر و قدرتر باشه اون برنده اس.)) سیاوشی پرجوش و خروش گفت: _ (( همین خونسردی تو منو دیوونه می کنه.آخه مرد حسابی می دونی عبادی چقدر بیشتر از تو انگیزه داره؟)) بهرام در چهره دوستش دقیق تر شد. قاسم موقعیت را مناسب دید. _ (( اون جایزه اول را می خواهد و به هیچ عنوان به دومی رضایت نمی ده)). _ (( تا کشتی نگرفتی هر کسی فکر می کنه خودش بخت اول شدنه)). سیاوشی با شور و هیجان گفت : _ (( باز که داری کلی گویی می کنی. اصلا این حرفها نیست. عبادی می خواد اول بشه و پول نقد جایزه را برای خودش برداره)). _ (( تو هم که انگار قصه حسین کرد تعریف می کنی؟هر کی اول بشه جایزه نقدی رو می گیره دیگه)). _ (( ببین چی می گم بهرام اگه تو اول بشی عصر پنجشنبه تا عصر جمعه کل کوههای شمیران را می گردیم با پول تو اما حیف که این عبادی نمی ذاره)). بهرام دست روی شانه دوستش گذاشت و: _ (( ببین رفیق سعی کن پشت سر مردم حرف نزنی. اگر چه رقیب باشه)). سیاوشی نالید: _ (( ای بابا، من رفیقتم باید بهت بگم که تو گروهان چهارچی داره می گذره، کلی زیرپا کشی کردم تا این اطلاعاتو بدست آوردم. اولش عبادی هم مثل تو به این کشتی نگاه می کرد اما از پریروز که خواهرش زنگ زده و گفته که پدرشو تو بیمارستان بستری کردن اون شب وروز داره تلاش می کنه تا این جایزه نقدی رو ببره. الان انگیزش خیلی زیاد شده بهرام)). آریافر زیپ پیراهن گرم کن را بالا کشید. قامت برافراشت و آهسته زمزمه کرد: _ (( یعنی جایزه نقدی این قدر هست که بشه خرج بیمارستان یه مریضو تامین کرد)). سیاوشی پرسید: _ (( چی گفتی؟)) بهرام گفت: _ (( هیچی بابا. بریم به استراحتمون برسیم. فکر می کنم اذان مغرب نزدیک باشه. ببین....)) قاسم دستش را تکان داد و ادای بهرام را درآورد... _ (( پس اول نماز)). وقتی وارد نمازخانه شدند. عبدالله نجفی مشغول ذکر گفتن بود. سیاوشی با خنده گفت: _ (( عبدالله جون زودتر دعا رو تموم کن وایسا جلو قرض خدای رو به جا بیاریم بریم.)) عبدالله با ملاطفت نگاهش کرد. همه سیاوشی را به صفا و محبت می شناختند. نماز تمام شد. ذکر کوتاهی گفتند وبلند شدند. بهرام همچنان نشسته بود . ذکر می گفت سیاوشی طاقتش به سر رسید: _ (( ای بابا، حالا داره نماز جعفر طیار می خونه)). بهرام مثل اینکه نشنید.عکس العملی نشان نداد.حسابی در خودش فرو رفته بود. نجفی متوجه احوال بهرام شد.آهسته گفت: _ (( حسابی حس و حال گرفته بیا مزاحمش نشیم.))
ورزش-ماجرای پادگان اقدسیه2
ورزش-ماجرای پادگان اقدسیه2
روزها از پی هم می گذشتند هر چه که پیش می رفتند از مانورها کم و بر حجم درسها افزوده می شد. از همان روزهای اول دانشکده افراد هم سلیقه یکدیگر را پیدا کرده و با هم پیوند دوستی می بستند. در دانشکده امکان هر گونه تفریحی وجود داشت.اما تعدادی از دانشجویان بیشتر به فکر درس و یا در عالم خاص اعتقادی خود بودند. افسر ضد اطلاعات دانشکده از روند کاری که در بین بعضی از دانشجویان حاکم بود راضی نبود. بخصوص اینکه چند نفر از دانشجویان سال یک همانند عبدالله نجفی ، جمال قمری، بهرام آریافر، قاسم سیاوشی، حسن عزیزی و... در جلوی آسایشگاه محلی را به عنوان مسجد درست کرده بودند و برای نمازهای صبح، ظهر و شب و یا در ایام محرم و ماه رمضان دور هم جمع می شدند. افسر ضد اطلاعات سروان بایندر بود. سیگار برگی که همیشه گوشه لبش یا روی جاسیگاری اتاق جا خوش می کرد او را از دیگران متمایز می ساخت. دانشجویانی در همه گروهانها بودند که اخبار را به او برسانند به خصوص تعدادی از دانشجویان سال سوم که به عنوان ارشد گردان یا گروهان انتخاب شده بودند. او نیازمند شناخت بیشتری از آن دانشجویان خاص بود. بایندر پوشه های قرمز رنگ روی میز را از زیر نظر گذراند و چند پرونده را که با خط آبی رنگ روی آن اسامی نجفی-قمری-آریافر-سیاوشی نوشته شده بود جدا کرد و دستش را روی زنگ فشار داد. گروهبانی وارد اطاق شد،و احترام نظامی گذاشت.سروان پکی به سیگارش زد و آمرمانه گفت: _((این دانشجویان به صورت خاص تحت مراقبت باشند)). گروهبان پرونده های جدا شده را به دست گرفت، عقب گرد کرد و از اطاق بیرون رفت. سروان بایندر دود سیگارش را به هوا فوت کرد و با خود اندیشید: _(( باید در گزینش دانشجو دقت بیشتری می کردند. دانشکده یک دست نیست از همه قشری دانشجو داریم)). دود سیگار فضای اطاق را پر کرد. صدای شمارش سرگروهبان یکی از گروهانها و صدای پای دانشجویان که ضربه چهارم را می زدند در گوش سروان بایندر پیچید. _ (( یک، دو، سه، چهار)). دانشجویان سه قدم را در حال دویدن برمی داشتند و قدم چهارم را بر زمین می کوبیدند. ارشد گروهان آنان را تشویق می کرد که ضربه چهارم را محکمتر بکوبند._ (( درجا)).دانشجویان در جا زدند.ارشد زیر پای راست فرمان ایست داد. دانشجویان پا چسباندند. ارشد فریاد زد: _ (( سربالا ، سینه جلو ، شکم تو)). دانشجویان به حالت خبردار ایستادند.فرمانده گروهان از روبرو می آمد. درست در ضلع جنوب شرقی دانشگاه. همان جایی که آسایشگاه گروهان یکم بود. در پشت سر فرمانده گنبد سبز رنگ بالای آسایشگاه شماره سه به چشم دانشجویان می آمد. _ (( گروهان خبردار)). فرمانده جواب احترام را داد و شروع به صحبت کرد: _ (( در گروهان یکم همه چیز باید یک باشه. یعنی نمونه باشه. دانشجو، آسایشگاه، رژه، درس ، انضباط ، ورزش و خلاصه همه چیز. هر کس هم سخت گیری در گروهان یک رو دوست نداره می تونه بره به گروهان دیگه)). سینه را صاف کرد و ادامه داد: _(( در بین سال یکی ها یک دوره مسابقات کشتی برگزار می شه که من دوست دارم گروهان یک در تمام رشته ها روی سکوی یک قرار بگیره. حالا هر کس در هر رشته ورزشی کار کرده به ارشد مراجعه کنه)). نفس بلندی کشید و گفت: _((ارشد، ارشد آریافر مسئول تیم کشتی باشه)). گوش های شکسته ، سینه پهن و شانه های فراخ ، چالاکی و قدرت بدنی بیانگر آن بود که دانشجو آریافر در وزن هفتاد و دو کیلو حرفهای زیادی برای گفتن دارد. از همان روزاول تمرینات سخت تیم کشتی گروهان آغاز شد. گروهان یک ، جز در یک وزن در همه اوزان دیگر نماینده داشت. مسئول تیم خیلی سعی کرد تا آن یک نفر را بیابد و یافت. _(( ببین عبدالله... کشتی ورزش جوانمردانه ای است. تو هم که ماشاءا... ورزشکاری. حالا کشتی گیر نیستی، قبول، فوتبالیست که هستی.پس بدنت آمادگی لازم را داره فقط می مونه یادگرفتن چند تا فن. که اونم بذار به عهده من. خوبیش اینه که تو همیشه سروزنی)). دانشجو عبدالله نجفی با چهل و نه کیلو وزن می توانست یار ثابتی برای تیم گروهان باشد. اما علاقه اش به فوتبال مانع از حضور جدی او در تیم می شد. مسئول تیم کشتی موضوع را رها نکرد. نجفی این موضوع را وقتی که فرمانده گروهان به او دستور داد تا با تیم کشتی تمرین کند فهمید. نجفی جواب داده بود: _((ولی جناب سروان من فوتبالیستم نه کشتی گیر؟)) فرمانده شانه هایش را بالا انداخت:_((اینودیگه باید به آریافر بگی. اون اسمتو داده. روی اسمتم هم پافشاری می کنه)). تمرینات از آن روز با جدیت دنبال شد. دانشجوی خستگی ناپذیر بالاخره تیم گروهان یک را به مرحله نهایی برد.افسر ضد اطلاعات که جزئی ترین اتفاقات دانشکده را به صورت جدی پیگیری می کرد وقتی لیست تیم کشتی مرحله پایانی مسابقات دانشکده را مرور می کرد. روی لیست نفرات گروهان یک مکثی کرد. _ بهرام آریافر. _ عبدالله نجفی. _ قاسم سیاوشی. _ (( یعنی چه؟ اینا که همشون از یک گروه و دسته هستن.)) سپس دستش را روی زنگ فشار داد. کسی داخل شد. سروان بایندر فندک را زیر سیگار برگ نگاه داشت و چند بار پک زد تا آتش توتون گیرا شود. سپس رو به تازه وارد کرد و گفت: _ (( ببینم سرگروهبان، چرا تیم کشتی گروهان یک همشون از همون دسته خاص هستند؟)) سرگروهبان دستهایش را روی بدنش فشرد و جواب داد: _ (( خودم هم تعجب کردم قربان. حتی این عبدالله نجفی که فوتبالیست بوده یا اون سیاوشی که جودوکار بوده اسمشان داخل لیست کشتی است. حسن عزیزی هم با اینهاست.))_ (( قبلا هم تاکید کرده بودم که این گروهان وضع خوبی ندارد. زنگ بزن فرمانده گروهان فردا ساعت ده به دفتر بیاید. شدند خودمختار. تیم کشتی می دهند، نمازخانه می زنند، کتابخانه می زنند. هر کاری دلشان خواستمی کنند. )) سرگروهبان در اجرای دستور عقب گرد کرد.....
فصل پایان-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر5
فصل پایان-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر5
. قبل از شروع به نوشتن تیمسار به کلماتی که روی کاغذ کوچکی نوشته بود نگاه کرد و لبخند زد. عنایت به لبخند تیمسار نگاه کرد .تیمسار توضیح داد: _(( وقتی به ماموریت می آمدم به بچه ها قول داده بودم سوغاتی دلخواهشان را برایشان بخرم.)) _(( انشاءا... گروههای تجسس ما را پیدا می کنند و بچه ها بی سوغاتی نمی مانند.)) آریافر گرفته و غمگین جواب داد: _(( نه پسرم، چطور می تونم سوغاتی بخرم. چه کسی برای بچه های محمد رضا و منصور سوغاتی می خرد.)) شروع به نوشتن کرد. عنایت می دانست که وصیت نامه می نویسد. نخواست مزاحمش شود.آریافر نوشت. چشمانش را مالید دیدش بهتر شد. در حاشیه تپه شنی که بر یال آن بود قسمتی از تابش آفتاب صبحگاهی درامان مانده بود. سایه کوچکی در حاشیه شیار. --((تیمسار درآن حاشیه سایه ای است. بهتر نیست به آنجا برویم.)) آریافر چشم گرداند.سایه کوچک بود شاید به اندازه دراز کشیدن یک نفر. درآن برهوت و آن شرایط مشکل اصول شرافت سربازی را فراموش نکرده بود مقدم داشتن زیردستان برخود. _(( من اینجا راحتم. شما برو پسرم.)) عنایت خودکار تیمسار را به او پس داد. تلاش کرد تا برخیزد. پاها یاری نمی کردند. خود را به طرف سایه کشانده و در سایه ناپایدار رمل شنی دراز کشید. طلوع آفتاب هنوز به اوج خود نرسیده بود اما تابش صبحگاهی آن بدنهای تفتیده مردان را می سوزاند. عنایت خوابید. خوابی ناخواسته وقتی شعاع نور آفتاب سایه رمل شنی را محو کرد روح بلند کمک خلبان هلی کوپتر 1511 به آسمانها پرکشید اکنون یک مرد و یک کویر باقی مانده بود. تیمسار احساس کرد که خواب او را می رباید.اکنون اوج عطش بود. آفتاب هر لحظه داغتر می شد. آهسته با خود زمزمه کرد: _(( بهرام تشنگی را تحمل کن. تحمل کن به یاد کربلا .)) چیزی در قلبش شکست . دلش هوای یک مجلس روضه حضرت ابوالفضل (ع) کرد. احساس او دیگر نور زرد رنگ خورشید را نمی دید. همه جا سبز بود برای لحظه ای خیال کرد که به خاطر لباس سبزش همه جا را این گونه می بیند اما اینطور نبود. شعاع سبز رنگ نوری که محل تابش آن معلوم نبود تمام کویر را فرا گرفته بود. غفوری، زنده روح و رحمانی نژاد در همان هاله سبز رنگ بودند. صدای آب می آمد. زمزمه جویباری که از بلندی صخره ای به سمت پایین در حرکت باشد. لبخند همیشگی گوشه لبان تیمسار نشست. _(( آفرین بر تو بهرام مثل اینکه قابلیت پیدا کردی.)) صدای زمزمه ها محو و گنگ بود. آریافر به خود نهیب زد: _(( طوری زندگی کردی که از مرگ نترسی. تو همیشه به استقبال خطر می رفتی این بار هم چیزی عوض نشده.)) سعی کرد برخیزد نتوانست. غرید: _(( این بار هم به استقبال مرگ می روم. سرباز از مرگ نمی ترسد. ای کفن سبز من گواه باش که من حتی لحظه ای از مرگ نهراسیدم. شعری در خیالش نقش بست فرصت نداشت به یاد بیاورد که کجا این شعر را خوانده است. در دل گویه کرد: گفت بر خیز و ایستاده بمیر که جز این در خور دلیران نیست. _(( باید برخیزی بهرام. مثل منصور مثل محمد رضا مثل عنایت که آن بالا ایستادند. به احترام این نور سبز.)) دستها را بر زمین ستون کرد: _(( یا ابا عبدالله الحسین (ع).)) به برکت نام سالار شهیدان برخاست. جهت قبله را پیشاپیش به خاطر سپرده بود. به سوی قبله ایستاد. تمام توانش را به کار گرفت کلاه را به سر گذاشت. دستمال گردنش را مرتب کرد و به خود فرمان داد. _(( به احترام قرآن و پرچم جمهوری اسلامی ایران، خبردار.)) دست راست به موازات لبه کلاه بالا آمد. امیری در پهن دشت بی کرانه کویر به احترام قرآن و پرچم ایستاده بود. خورشید لحظه ای مکث کرد. بادهای سرکش و نا آرام کویری از عظمت کار او بر جا ایستادند. تیمسار در هاله نور سبزرنگ پرچم سه رنگی را در اهتراز می دید. کسی افتادن آن امیر بزرگ را بر خاک ندید. هفتاد و دو روز بعد جست و جو گران پیکر پاک تیمسار شهید بهرام آریافر را با لباس کامل نظامی به همراه سه تن دیگر از یارانش یافته و به بخش بها آباد منتقل نمودند. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد. به پاس حرمت سرداری تو رشادتها نشان دارم ابوالفضل (ع) به یاد علقمه در آن بیابان لب خشکیده جان دادم ابوالفضل (ع)
آخرین نوشته ها -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر4
آخرین نوشته ها -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر4
 رحمانی نژاد تیمسار را به غایت مهربان یافته بود .آرام خونسرد ، با اقتدار و با معنویت زمزمه او را شنید: _(( وقت نماز است.شاید فرصتی برای خواندن یک نماز مغرب دیگر به دست نیاید . این نماز را باید غنیمت شمرد.)) عنایت از کلام تیمسار آرام شد. تیمم کرده و پشت سر تیمسار که تکبیره الاحرام را گفته بود به نماز ایستاد . نمازشان طولانی تر از شب پیش شد. بعد از نماز دستهای هم را فشردند و پس از سجده به راه افتادند. عنایت کم کم از اصرار تیمسار بر پوشیدن لباس کامل متعجب می شد. _(( تیمسار اگر این لباسها را در بیاورید کمتر گرما اذیتتان می کند.)) _(( می دونم پسرم. لباس برای سرباز در میدان جنگ حکم کفن را دارد. بیش از بیست و پنج سال به این کفن مقدس عشق ورزیدم. خیلی وقتها در مناطق ناامن عملیاتی وقتی لباسم را اتو می کردم و می پوشیدم دوستان سربه سرم می گذاشتند تو که می خواهی شهید بشوی چه فرقی دارد لباست اتو داشته باشد یا نداشته باشد. می دونی چه جوابی می دادم؟)) مکث کرد . عنایت مشتاقانه پرسید: _(( چه جوابی می دادید؟)) _(( می گفتم دوست دارم وقتی شهید شدم و دشمن بالای سر من آمد از ابهت جنازه من وحشت کند و ترس از سپاه اسلام در دلش بیفتد.)) بعد آرامتر ادامه داد: _(( از بزرگی شنیده ام که شهدا در روز محشر با لباس رزمشان محشور می شوند. اگر ما سعادت داشته باشیم که در زمره شهدا قرار بگیریم خوب است.)) عنایت دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد . _(( خدایا ما را از زمره شهدا و صالحان قرار بده .)) سر قدمها را کوتاه بر می داشتند. این را از فرورفتگی های شن که برجای پای مردان رهگذر بود می شد تشخیص داد.از سراب دیدن هم خبری نبود.چون یقین داشتند که تا به آبادی نرسند از آب خبری نیست. آریافر برای لحظه ای به رحمانی نژاد نگاه کرد. شانه خمانده و پایش روی زمین کشیده می شد. اما سعی داشت با آخرین توان به پیش برود. تیمسار گفت: _(( بهتر نیست که استراحت کنیم. )) _(( هر چه شما بفرمایید.)) کمی نشستند. نگاه عطش زده خود را به آسمان دوختند. آسمان پر ستاره و شفاف راه شیری درخشان و روشن. _(( در اینجا انسان خود را به خدا نزدیکتر می بیند.)) _(( خیلی قشنگ است اما حیف....)) عطش آنها را از پا انداخته اما امید همچنان آنها را به پیش می برد. بعد از نماز صبح دوم مرداد ماه واقعا زمین گیر شدند. رحمانی نژاد گفت: _((چشمانم کم نور شده فاصله دور را نمی بینم.)) تیمسار با تجربه می دانست که با این حالت پیشروی ممکن نیست. تا قوت قلبی به همراهش بدهد گفت: _(( هر روز آفتاب ما را مجبور به بیتوته می کرد امروز خودمان بیتوته می کنیم. پیش از گرم شدن هوا.)) و بعد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: _(( همین جا برای استراحت خوب است.)) نشستند. بهرام کاغذ و خودکارش را بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد. رحمانی نژاد نپرسیده می دانست که این نوشته ها با یادداشتهای دیگر تیمسار فرق دارد....
جستجو-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر3
جستجو-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر3
سرهنگ چشمان تب زده اش را گشود. از لای پلکها نگاهش را به چهره آریا فر دوخت و آرام گفت: _(( من از شما ممنونم تیمسار. برادری را در حق من تمام کردی. رحمانی نژاد هم همین طور خیلی به شما زحمت دادم حلالم کنید.)) تیمسار به آرامی دست سرهنگ را دردستهایش گرفت. بغض راه گلویش را بسته بود. قطرات اشک از چشمان رحمانی نژاد می جوشید. باید کاری می کردند اما چه کاری از آنان ساخته بود. سرهنگ کلامی گفت که آریافر نشنید. سر پیش برد و پرسید : _(( چیزی گفتی منصور جان.)) لبهای سرهنگ باز و بسته شد. _(( قبله )) قطره اشکی از گوشه چشم آریا فر به روی گونه هایش لغزید. جهت قبله را می دانست با کمک هم سرهنگ را به طرف قبله چرخاندند .شاید ساعتی گذشت. آریافر آرام آیاتی را که از حفظ داشت زمزمه کرد. که یک باره صدای سرهنگ را شنیدند. _(( یا سقای دشت کربلا.)) سرهنگ سر بلند کرده و کلمات را گفت و دوباره سر بر شن نهاده بود. در پرتو نور مهتاب عروج روح پاک او بسیار روحانی بود. وقتی تیمسار دست روی صورت او گذاشت از داغی ساعت پیش خبری نبود. سرهنگ آرام گرفته بود. آریافر خم شد و پیشانی سرهنگ را بوسید. رحمانی نژاد هم . حالا فقط دو نفر بودند. دو مرد و یک کویر بی انتها. به راه افتادند. امشب مثل شب پیش نبود. می دانستند که باید تا قبل از طلوع آفتاب تا جایی که می توانستند پیش بروند. اما عضلات آنان توان شب قبل را نداشت. آتش عطش هر لحظه شعله ور تر می شد. تیمسار سکوت را شکست. _(( در فکر محمدرضا و منصور هستی؟)) _(( بله، خیال آنها لحظه ای راحتم نمی گذارد.)) _(( آنها انتخاب شدند که رفتند. ما هنوز قابلیت پیدا نکردیم.هر وقت که محبوب ما را قابل دیدار خودش بداند آن وقت ما را هم به مهمانی اش دعوت می کند. بعد از جنگ خیلی وقتها به خودم می گویم بهرام چرا همیشه در آخرین لحظات از سفر بازماندی.)) _(( وجود شما ارزنده است تیمسار. یقینا مشیت الهی بوده.)) تیمسار دستهایش را بلند کرد. _(( پروردگارا به مشیتت شکر. راضی به رضای تو هستیم .)) بیابان تمامی نداشت. مردان با کم رمقی در دل کویر پیش می رفتند.سپیده زد. نماز خواندند و به راه افتادند تا در جای مناسب که در دید گروههای تفحص باشد استقرار پیدا کنند. حوالی ظهر بود که دسته ای از هواپیمای تجسسی در فاصله دور دیده شدند و ساعتی بعد صدای هواپیما دو موتوره ای که در ارتفاعی بالا تقریبا از بالا سرشان گذشت شنیدند فریاد زدن و دست تکان دادن در هر دو مورد سودی نداشت. گروههای تجسس رفتند و دو مرد در آفتاب سوزان کویر تنها ماندند. رحمانی نژاد متحیرانه گفت: _(( ما را ندیدند؟)) آریا فر لبخند زد : _(( مثل اینکه داریم قابلیت پیدا می کنیم. دوست ما را طلبیده است. تو هم بیا بنشین پسرم. در این آفتاب سوزان تحرک زیاد زیاد مضر است.)) عنایت نشست. عرق پیشانی را با دستهای آفتاب سوخته پاک کرده و گفت: _(( اگرشب بشود احتمال اینکه ما را پیدا کنند ضعیف می شود.)) _(( تا زنده هستیم باید امیدوار باشیم. ناامیدی زود انسان را از پا در می آورد. طبق محاسبات من الان در حوالی بهاآباد هستیم اگر فقط آب داشتیم از کویر باکی نبود .)) انتظار آمدن گروههای تجسسی تا تاریکی هوا طول کشید. هر دو مرد تحلیل رفته بودند. بدون آنکه چیزی بگویند هر یک از حال دیگری آگاه بود.....
دومین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر2
دومین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر2
در بلندای شب، سه مرد خسته و تشنه در حال عبور از کویر بودند. آریافر نگاهی به ساعت مچی خود انداخت شب از نیمه گذشته بود. می دانست سکوت توان مردان را می گیرد صدایشرا بلند کرد: _((فردا دوشنبه است سی و یکم تیر ماه.)) زنده روح گفت: _((یک روز دیکر هم از عمر ما گذشت.)) _((برای انکه راه را کوتاه تر کنیم از خودمان بگوئیم.)) اول از همه تیمسار شروع به صحبت کرد. بعد زنده روح و پس از او رحمانی نژاد هر کدام گوشه ای از زندگی خود را بیان کردند. با نقل این خاطرات به صبح رسیدند. نماز جماعتی دیگر. آریافر وضع منطقه را سنجید. _((باید در جایی مستقر شویم. که بر زمین و هوا مشرف باشد .حتما گروههای زمینی و هوایی را برای پیدا کردن ما اعزام می کنند.)) رحمانی نژاد امان نداد. _((هر کی نیاد قهرمانی خودشو می رسونه.)) _((قهرمانی کیه؟)) _((دوست عمو غفوره خیلی وقته با هم رفیقند.)) رحمانی نژاد درست حدس زده بود روز دوشنبه قهرمانی به کرمان آمد. سرهنگ خورشیدی هم ستاد جستجو را با خلبانان نیروی انتظامی تشکیل داد. چند واحد از هوا نیروز هم آمده بود اما از صبح بادهای تند همراه با شن و غبار امکان پرواز و جستوجو را گرفته بود.ظهر دوشنبه وقتی باد با همان شدت اولیه ادامه یافت آریافر در دل گفت: _((احتمالا به خاطر شرایط جوی کسی به جستوجوی ما نمی آید.)) تشنگی از لبهای خشکیده هر سه مرد پیدا بود.اما هیچ یک کلامی از آب نمی گفت. لحظه لحظه عطش را می نوشیدند و هر دم از عطش سیراب تر می شدند. هر ساعتی که می گذشت تشنگی آنان بیشتر می شد. چیزی که بیش از همه آریافر را نگران می کرد وضعیت سرهنگ زنده روح بود. او درد می کشید و در اثر خونریزی از ناحیه پا به حالت بحرانی رسیده بود. هر چند چیزی به زبان نمی آورد اما از رنگ چهره اش همه چیز گویا بود. با خود اندیشید: _((اگر تا فردا کسی نیاید؟! بار غم همان شهید اول را نمی توانیم تاب بیاوریم چه برسد به ...)) گرد و غبار یک لحظه آسودشان نمی گذاشت. سرهنگ کم کم بی تاب می شد. آریافر لحظه ای به یاد نبرد سور کوه افتاد و غرید: _((امروز هم مثل آن روزقصد شب شدن نداره!)) خورشید در مدار خودش می چرخید. بی هیچ عجله ای.)) زبان سرهنگ خشکیده شده بود. سرخی هوا پیش از آنکه بیانگر گرمای هوا باشد بیانگر تب شدید بود. لبهای ترک خورده دیگر با تری زبان هم التیام نمی یافت. سرهنگ پیراهنش را از تن در آورده بود. رحمانی نژاد، هم تنها زیر پوش به تن داشت. آریافر هنوز با لباس کامل بود و حتی دستمال گردنش را باز نکرده بود. تیمسار می دانست که احتمال نجات سرهنگ نسبت به صبح خیلی کمتر شده است. با خود اندیشید: _((احتمال این که امشب ما را پیدا کنند کم است و فردا هم خیلی دیر است.)) ساعتی از شب نگذشته بود که رنگ سرهنگ به کبودی گرائید. برای اولین بار از سقوط بالگرد چیزی خواست. _((آب)) تیمسار سر بلند کرد. حاضر بود هر مشقتی را به جان بخرد تا جرعه آبی برای سرهنگ مهیا کند. اما کویر بی رحم هیچ راهی را باقی نگذاشته بود. باید به مجروح امید می داد: _((منصور جان حتما نیروهای کمکی مارا پیدا می کنند. آن وقت جای یک لیوان آب هر چه دلت خواست آب بنوش.)) سرهنگ چشمان تب زده اش را گشود. .....
ورودی های جدید-ماجرای پادگان اقدسیه1
ورودی های جدید-ماجرای پادگان اقدسیه1
پادگان اقدسیه در آخرین روزهای سال 1349 پرجنب و جوش بود. دانشجویان و کارکنان پادگان همگی در تدارک جشن سردوشی بودند. آنان که موفق به طی دوره سال تهیه شده بودند پس از مراسم اعطاء سردوشی به دانشکده افسری ارتش که تقریبا در وسط شهر تهران واقع شده بود می رفتند تا سه سال دوره دانشکده را در آنجا بگذرانند. روز جشن فرا رسید. دانشجویان که تا کنون با علائمی روی آستین لباسهایشان شناخته می شدند اکنون با نصب سردوشی احساس غرور می کردند. اینان دیگر دانشجویان سال یک دانشکده افسری بودند. اتوبوس حامل دانشجویان سال یک از خیابانهای نه چندان عریض شمیران به سمت مرکز شهر پایین می آمد. دانشجو قاسم سیاوشی و دانشجو بهرام آریافر روی یک صندلی نشسته بودند. هر دو از استان همدان بوده و در طی دوران سال تهیه علاقه خاصی به هم پیدا کرده بودند. سیاوشی نتوانست شادی خود را از پایان رساندن ((سال تهیه)) پنهان کند: -((به جون بهرام راحت شدیم. سال تهیه گی مثل دوران آش خوری سربازاس. پدرمون در اومد)).بهرام لبخند زد: _(( اینقدرا هم سخت نبود.اگر آموزشی سخت نباشه که آدم چیزی یاد نمی گیره )). سیاوشی مستقیم به صورت آریافر نگاه کرد. _((بزنم به تخته با ابن یال و کوپال تو، بایدم از سال تهیه گی خوشت بیاد)). گفتگوی دانشجویان را صدای قرچ وقرچ ترمز دستی اتوبوس قطع کرد . _((مثل اینکه رسیدیم)). قاسم این کلمه را گفت و مثل برق از جا پرید. ساک برزنتی بزرگ را روی شانه گذاشت و به طرف در اتوبوس خیز برداشت. بهرام هم با طمانینه ساک را روی دوش گذاشت و پیاده شد. دانشجویی که سه خط افقی سیاه رنگ روی زمینه های خاکی و قرمز سردوشی اش نصب شده بود صداییش را کلفت کرده و با خشونت فریاد زد: _((همه به خط شن)). دانشجوی سال سوم بود. سال سومی ها حاکمان بی چون و چرای دانشکده در غیاب پرسنل کادر بودند. همه به خط شدند. قاسم و بهرام در یک ستون ایستادند تا در هنگام تقسیم در یک گروهان از گروهان های چهار گانه بیفتند. دانشجوی سال سومی یک بار دیگر صدایش را بلند کرد. _((گردان به راست راست )). دانشجویان با یک چرخش نیم رخ به سمت راست چرخیدند. _((گردان خبر دار)). سرگردی چوبی تعلیمی در دست پیش آمد و جواب احترام دانشجویان را داد. سپس گروهان بندی شروع شد. قاسم و بهرام هم گروهانی شده و به گروهان یکم رفتند. صبح روز بعد درست جلو در سالن غذاخوری سر گروهبان گروهان که خود یک دانشجوی سال دوم بود فرمان ایست داد.فرمانده گروهان که افسر جوانی با درجه ستوان یکمی بود پیش آمد و دستور داد که همه یک دور، دور سالن غذا خوری بزنندو بر گردند. دانشجویان با این قبیل مانورها از پیش آشنایی داشتندو می دانستند که موضوع با یک بار مانور خاتمه نمی یابد. همین طور هم شد. پس از شش دور مانور اجازه داد تا به درون سالن غذا خوری بروند. طبق مقررات دانشکده اول دانشجویان سال سوم غذا می خوردند. سپس دانشجویان سال دوم و آخر از همه دانشجویان سال اول.راه رفتن برای دانشجویان سال اول ممنوع بود و باید در محوطه می دویدند آنها موظف بودند به دانشجویان سال دوم – سال سوم و به کارکنان کادر با درجه بالا تر از ستوانیاری احترام بگذارند. وقتی گروهان اول سال یکی وارد سالن غذا خوری شد فرمانده گروهان در سوت خود دمید. _((از الان تا سه سوت دیگه اجازه دارید غذایتان را بخورید. وقتی سوت سوم را زدم همه جلوی میزشان خبردار می ایستند. اگر دهان کسی بجنبد تا شب کل گروهان را مانور می کنم. اینجا تشویق انفرادی و تنبیه دسته جمعی است)). فرمانده گروهان خیلی زود سوت سوم را زد و دانشجویان ناچارا صبحانه را نیمه تمام رها کردند.سیاوشی طبق معمول حرفش را زمزمه کرد: _ (( صد رحمت به همون سال تهیه گی))....
اولین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر1
اولین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر1
صدای خسته و تب دار خلبان در گوشش پیچید: _ (( تیمسار خیلی متاسفم. شرایط بدی به وجود آمده است.)) دستهای خلبان در دستهای تیمسار بود با روحیه لبخند زد: _ (( کار عملیاتی همین است. هر لحظه اش احتمال خطر وجود دارد.)) وضعیت خلبان نگران کننده بود. این دستهای داغ و آن درد شدید در ناحیه سر و پهلو امکان هرگونه حرکت را از او سلب می کرد. تیمسار باتجربهمی دانست خونریزی داخلی شدید است. وسایل ناچیز کمکهای اولیه در داخل هلی کوپتر هم کارساز نبود. خلبان سعی می کرد کلامی بگوید: _ (( سقوط بدی بود.)) _ (( شما تلاشتان را کرده اید؟ و حداکثر توانتان را برای فرود به کار گرفتید جناب سرگرد)). تیمسار باز هم لبخند زد و ادامه داد: (( آخر هر پروازی فرود است و هر تیزپروازی یک روز طعم سقوط را می چشد. تلخ یا شیرین. فقط یک پرواز بی فرود داریم و آن هم شهادت است)). صدای مهربان تیمسار چون نغمه های دل انگیز آبشار در گوش سرگرد غفوری می ریخت. اولین بار بود که با این تیمسار از مرکز آمده در این عملیات همسفر شده بودند. گفتار و حرکات و کلمات او و حتی دستمال گردنش برای غفوری و رحمانی نژاد جالب توجه بود. چشمهایش را بست و از خود پرسید : _ (( برخلاف تصور ما چه قدر مهربان و با صداقت است)). تیمسار حرفش را پی گرفت: _ (( ما به وظیفه خود عمل می کنیم. و سرانجام هر چه که باشد مهم نیست. وظیفه ما خدمتگزاری است.)) کمک خلبان خود را به تیمسار رساند و آهسته طوری که خلبان نشنود گفت: _ (( جناب سرهنگ زنده روح حال مساعدی ندارد)) تیمسار کمک خلبان را به جای خود نشاند و به طرف سرهنگ حرکت کرد. خلبان که دستش از دست تیمسار بیرون آمده بود آهسته چشم باز کرد. کمک خلبان سرپیش بود و آهسته بخشی از پیشانی خلبان را که آغشته به خون نبود بوسید. خلبان با صدایی آهسته پرسید: _ (( عنایت جان ، شمائی؟)) _ (( آره عمو غفور . حالت چطوره ؟)) _ (( بدنیستم.تیمسار کجاست؟)) عنایت نخواست از مجروح شدن سرهنگ چیزی به خلبان بگوید. _ (( همین نزدیکی است. داره مختصات جغرافیایی اینجا رو بررسی می کنه)). خلبان لرزید. کمک خلبان با حیرت پرسید : _ (( مثل اینکه حالتون خوب نیست جناب سرگرد)). _ (( سردمه عنایت.خیلی سردمه)). تیرماه در کویر لوت، درآن گرمای بالای چهل درجه خلبان از سرما می لرزید. و این زنگ خطری بود. رعشه دیگری در اندام خلبان افتاد. عنایت از جا پرید فریاد زد: _ (( تیمسار، تیمسار)). فرمانده ارشد که مشغول بستن آتل روی پای شکسته سرهنگ بود از جا پرید.. _ (( چی شده ؟)) _ (( جناب سرگرد حالش بد شده )). وقتی تیمسار خود را به خلبان رساند روح بلند خلبان شجاع از کالبد تن پرواز کرده بود. آخرین پرواز. نهایت هر خلبانی که به اوج می اندیشید ایستاده بمیر....