loader-img-2
loader-img-2

آسمان 5 شهید ستاری به روایت همسر شهید

رو به روی عکسش می‌ایستم. انگار زمان هم با من می‌ایستد. هیچ نمی‌فهمم گذر ساعت‌ها و ساعت‌ها را. چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم و می‌روم به گذشته‌ها؛ آنجا که منصور فقط مال من بود. همیشه وقتی به خودم می‌آیم، صورتم خیس است. بعد از گذشت این همه سال هنوز اختیار این اشک‌ها دستم نیامده.

 

 قسمتی از کتاب

یاد مادرم می‌افتم که قدیم‌ها میگفت «آدم‌ها وقتی برای هم گریه می‌کنندکه یادشان می‌افتد چه کوتاهی در حق هم کرده‌اند.» ولی من هیچوقت این احساس را نداشم. هیچوقت فکر نکردم کاش منصور زنده بود و جور دیگری با او رفتار میکردم. کم و کسری برای هم نگذاشته بودیم. زن و شوهر معمولی که نه؛ همیشه دوست و همراز هم بودیم. گریه‌ام اما، فقط برای معصومی و مظلومی منصور است که هیچوقت در دنیا هیچ چیز را برای خودش نخواست.