معرف کتاب نیمه پنهان ماه 9 (شهید ولی الله چراغچی)
تهمینه هنوز هم نمیداند چه شد پا توی زندگی ولیالله گذاشت، اما وقتی از روزهای زندگیش با او حرف میزند، خوب میداند چه میگوید. هنوز هم وقتی صدای نقاره بلند میشود، تهمینه میداند وقتش رسیده که برود، برود همان جایی که با ولیالله وعده کرده بودند؛ برود بهشت رضا. آنجا که میرود، خیلی چیزها یادش میآید. هنوز هم هر بار تشیع جنازه شهیدی را میبیند، به یاد حرفهای ولیالله میافتد که میگفت «شاید روزی هم بیاد که ولی تو رو همین طوری روی دستشون ببرند». کتاب نیمه پنهان ماه 9، اثر مهدیه داوودی به روایت زندگی شهید ولیالله چراغچی «با روایت همسر» میپردازد.
قسمتی از کتاب
خانه که می آمد به من مهلت تکان خوردن نمی داد. همه ی کارها را خودش انجام می داد، اما نگاهش که میکردم، میدیدم خسته است.
می گفتم: تازه اومدی. استراحت کن. قبول نمی کرد. می خندید و می گفت: وقتی من نیستم تو خیلی سختی می کشی، حالا که اومدم سختی ها تموم شد. بعد بادی به غبغب می انداخت، می گفت: حالا شما امر کن، ما انجام میدیم.
خوب یادم هست، آشپزخانه ی ما خیلی کوچک بود و آقا ولی خیلی درشت. آنجا که می رفت سربه سرش می گذاشتم، می گفتم «هیکلت خیلی درشته، توی آشپزخونه جا نمی شی» تقریبا هربار که می رفت تو آشپزخانه صدای شکستن ظرف از آشپزخانه می آمد.
دو سال برای با هم بودن خیلی زیاد نیست. آن سال ها و سال های بعدش به سرعت گذشت و او هنوز فکر می کند چه طور شد که ولی الله وارد زندگیش شد، مثل نسیمی که بی خبر می آید و می رود و تنها یک چیز باقی می گذارد؛ خاطره اش که انگار هیچ وقت تکرار شدنی نیست.