loader-img-2
loader-img-2
ازدواج-مصاحبه با همسر شهید1
ازدواج-مصاحبه با همسر شهید1
بسم الله الرحمن الرحیم قدم محمدی ، همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هستم . موقعی که خواستگاری آمد، سرباز بود. عمویم چند بار آمده بود و پدرم خدا بیامرز ، (چون فامیل بودیم) راضی نمی شد. مدام می رفت و می آمد و دیگر پدرم راضی شد. عمویم می گفت: اگر آن پسرم زنده بود ، شما نه نمی گفتید و برای همین پدرم راضی شد. آن موقع در پادگان نوژه در کبودرآهنگ ، سرباز بود . در هفته 5شنبه و جمعه می آمد خانه و سر می زد. چند ماه که نامزد بودیم، سرباز بوند و ازدواج هم که کردیم ، باز هنوز سرباز بود . تازه سربازی اش را تمام کرده بود، که انقلاب شد . تازه انقلاب شروع شده بود که رفت تهران ، که آنجا اسمش را در کمیته بنویسد که نشد و از آنجا پشیمان شد و آمد همدان و اسمش را در سپاه نوشت . ما که روستا بودیم ، آمدیم همدان و یک چند وقتی مستاجر بودیم . خودش در دادگاه بود و درگیرکارمنافقها و مقابله با آنهابود. روز عید قربان بود و چند نفر منافق را  گرفته بودند. یکی از آنها گفته بود، که چند نفر فردا باید در جایی قرار داشته باشند . حاج ستار و شهید مسگریان رفته بودند و آن دختر منافق فرار کرده بود و در  خانه ای پناه گرفته بود . حاج ستار رفته بود و او را گرفته بود. شهید مسگریان هم،  پسر را گرفته بود و آورده بودند. حاج ستار که اجازه نداشته زنها را بازرسی کند ، می گفت: چون جان ما در خطر بود،  گشتم  و چیزی در بدنش نبود. آورده بودند او را در ماشین مسگریان ، ایشان (خدا بیامرز) هول شده بود و زیاد دقت نکرده بود. آن پسر یک نارنجک  به کمرش بسته بود و در فلکه سنگ شیر، نارنجک را کشیده بود. مسگریان خدا بیامرز ، شهید شده بود و حاج ستار زخمی . اینها را برداشته بودند و برده بودند بیمارستان. برادر کوچک شوهر خانه ما بود و رفته بود هم کتاب برایش بگیرد و هم نان بگیرد . خانه آمد و گفت: آنجا نبود و رفته بود ماموریت. شب بود و ما خانه نشسته بودیم، مینی بوسی آمد و جلو خانه ما نگه داشت. دیدیم آمدند و گفتند: حاجی کجاست؟ گفتم : دادگاه. گفتند : نه ، می گویند زخمی شده است. بالاخره رفتیم ،دیدیم بیمارستان اکباتان خوابیده بود. من او را اصلا نشناختم، از بس که از او خون رفته بود و کلیه هایش اذیت شده بود و حالش خیلی خراب بود. اصلا لباسهایش همه سوخته بود و چند روز آنجا خوابید و از آنجا مرخص شد. گفتند که یک ماه باید آنجا استراحت کنی. یکی دو روز ماند و چند روز هم رفتیم دهات. گفت: حالا زحمت نکشند ، از آنجا بلند شوند به خاطر ما و از کار و زندگیشان بمانند . یک چند روز ماند و باز رفت دادگاه. آن موقع تیپ نبود و در سپاه ، تیپ تشکیل دادند و رفت در تیپ. دیگر کارش همه در منطقه بود. یک روز هم خانه پیدایش نمی شد و یک روز هم که می آمد مرخصی، خانه نمی ایستاد و می رفت به خانواده شهدا سر می زد. مدام  در جبهه بود ، به خانه کم می آمد. عید که می شد، بیشتر توی منطقه بود و چه جور می شد  که سالی عید ، خانه باشند. آن هم دست بچه ها را نمی گرفت با خودش بیرون ببرد و می گفت: اگر من دست بچه ها را بگیرم  و ببرم بیرون، یک خانواده شهید ببیند و فرزند شهید ببیند و یک آه بکشد، وای بر حال ما ! این بود که بچه ها را با خودش بیرون نمی برد. تاریخ ازدواجمان 13/2/1357 و در روستای غایش بود . روز اول به او گفته بودند، دختر عمویت را برو ببین. چون بیشتر خانه نبود ، و ما همه یک روز خانه اقوام ،یعنی خانه پدر بزرگش بودیم، من از پله ها پایین می آمدم  و حاج ستار بالا می آمد. ما را آنجا دید و به خاطر این هم آمده بود، که مرا ببیند. من هم خوب آن موقع عقلم نمی رسید و نمی دانستم .چون آن موقع ، دخترها را در سن و سال کم ، شوهر می دادند. آن موقع از من پرسید، که عمو خانه است ؟ من گفتم:  بله.  گفت: می خواستیم بیاییم خانه تان. آمدند خانه ما ، ولی من نمی دانستم برای چه چیزی آمده اند خانه ما . این خاطره برای خودش خیلی مهم بود ، که آن روز در آنجا حرف زد و من از حرف زدنش خوشم آمد .
نجات و خاطرات4
نجات و خاطرات4
غوغای اندیشه های توی در توی بر ذهنش چنبره زد ، که صدای دور گه ای ا و را به خود آورد : معطل چی هستی حاجی ؟ ستار نگاهش را به سمت صدا چرخاند . ، قایقی بل چند سر نشین شانه به شانه ی قایق او شده بود . نگاه تیز کرد . قیافه ی فرمانده اطلاعات ، عملیات لشکر – چیت ساز – را میان تاریکی شناخت . چیت ساز تر و فرز پرید داخل قایق ستار . هن و هن می کرد . لب به کلام نگشوده بود که صدای شیرجه هواپیما – نا خود آگاه – نگاه ها را به سمت آسمان کشید . پرده ی گوش عها را لرزاند و برق انفجار – یک آن - چشم ها را زد . بمب ها نشستند روی سینه ی کارون و چینی عمیق به صورت امواج انداختند . بوی تند باروت و ماهی مرده ، دماغ ها را پر کرد . نگاه پرسان چرخید به سمت چیت ساز : عملیات لو رفته ؟! چیت ساز می خواست حرفی بزند که آسمان گله به گله روشن شد . منورهای خوشه ای آسمان را انگار چراغانی کرده باشند . چشمان ستار دوباره روی زنجیره قایق های پشت سرش گرد شد . چیت شاز چنگی به ریش های خرمایی و بلندش انداخت در حالی که نین نگاهی به منورهای سوزان داشت نگاهی به دور دستن – به جزیره الم الرصاص – کشید ؛ نور بی رمق چراغ قوه ای خودش را به چشم های اتو رساند . چراغ قوه خاموش و روشن که شد ، نور امیدی به دل چیت ساز افتاد . با صدایی که بوی امید می داد ، گفت : اونا غواص های ما هستند ، اون چراغ قوه ، یعنی اینکه خط رو شکستند . ستاره هم به نقطه ای که چیت ساز با انگشت نشانه رفته بود ، نگاه تیز کرد . از چپ و راست آن نقطه ، تیرهای سرخ دوشکا و گرینوف روی آب را می زد . ستار دوباره به سکاندار براق شد : حرکت کن . سکتاندار دست روی زخم کتفش گذاشت و از لب قایق پرید میان نیزارها و در میان سیاهی شب گم شد . انگار کسی گوش خوابانده بود و مجادله ی ستار و سکاندار را می شنید ، از قایق شتی بود ، بلافاصله پرید توی قایق و چسبید به موتور و گفت ، دربست در خدمتیم . صدا آشنا بود اما ستار نخواست حتی به اندازه ی چند ثانیه درنگ کند بی هیچ نگاهی با جدیت گفت : راه بیفت . سکاندار پرسید :شاخصی ؟ نشانه ای ؟ چیت ساز هم صدای سکاندار را شناخت . همانطور که پیاده می شد گفت : اون کشتی سیاه گنده رو که نزدیک ساحل عراقی هاست می بینی ؟ آره . آره . اخوی رو می زاری دم ساحل اونجا . سمت راست کشتی . فرمانده اطلاعت که پرید روی قایق خودش ، تکانی به قایق ستار افتاد . سکاندار گاز قایق را گرفت نگاه ستار به سمت سکاندار چرخید . باد موهای صمد را با لا برده بود و پیشانی اش زیر نور کم سوی مهتاب می درخشید . ستار همچنان به صمد چشم دوخته بود و صمد بی توجه به نگاه پرسان او را زیگزاگ می برد . قایق که از کارون بیرون زد . کپ کپ انفجار روی آب بیشترشد . امواج کوهه می کشیدند و قایق سینه می کوبید و ستارذ که لبه جلویی قایق نیم خیز بود . بیشتر ارز بقیه بالا و پایین می شد . در امتداد نگاهش که همچنان روی صمد بود ، قایق ها بهتر در قاب نگاهش می نشستند . بیشترشان میان تلاقی کارون با اروند می چرخیدند . حجم آتش ، شکل در همی به آنان می داد . هر کس به سمتی می رفت ف تعدادی هکم می سوختند و انعکاس شعله ها ف دل ستار را می سوزاند از بغل کشتی و به گل نشسته که رد شدند ، همه بجز او و صمد کف قایق چسبیدند و چشمشان رو به آسمان سیاهی بود که با رد سرخ فشنگ ها خط کشی می شد همه یک آن از کف قایق به جلو پرتاب شدند . کف قایق به سینه ی ساحل خورد و پوتین ستار زود تر از بقیه با تلاق های ساحل عراق آشنا شد . دس و پاهایش با هم به کار افتاد . از باتلاق رد شد و پا روی سیم خاردار گذاشت و پرید لب کانال موازی آب . صمد زود تر از بقیه چابکی ه شانه ی ستار شد . کف دست هایش را به هم مالید و گفت : غواص ها کولاک کردند ؛ ناز شستشون . حالا ... صدابی کبکی منور حرف صمد را برید و بالای سر ستار و صمد و بقیه روشن شد . همه بدون اینکه از کسی دستوری شنیده باشند پریدند داخل کانال . یکی بلند و از سر درد گفت : آخ . ستار بی توجه به صدا ، نگاهی به چپ و راست کانال کشید . پر بود از جنازه ها چشم بدوزد ؛ همه مثل ، همه مثل هم بودند ؛ صورت های سوخته و سیه چرده با شکم های ور قلمبیده . نور افشان منور داشت میان سیاهی رنگ می باخت که ستار نیم نگاهی به پشت سر انداخت ، لب ساحل و داخل نیزارها ، غواص های شهید صورت به صورت آب داده بودند و با امواج بالا و پایین می شدند . تعدادی هم داخل موانع خورشیدی آرام گرفته بودند . بخار دهان ستار که با سوز بالا آمد ، منور ه تمام شد . همه جا تاریکم شد و باز همان صدا آمد در فاصله ای نه چندان دو.ر « آخ ... آخ .» ستار به سمت صدا چرخید ، نزدیک تر شد . لباس سیاه و چسبنده ی یک غواص که قاطی جنازه ها ی عراقی شده بود ، چشمانش را ربود غواص خیلی زود ستار را شناخت . دل گرفته گفت : کجایی حاجی ؟ مردیم از سرما . ستار نفس به نفس او داد : تیر خوردی ؟ نه . پس چرا چپیدی زیر این نعشا؟ چکار کنیم ، سرد بود . زیر انداز و لحاف هم نبود ، خودمونا جا کردیم وسط این گوشت ها . غواص به خنده افتاد و ستار هم خندید و دست برد به سمت او . غواص به سختی خودش را از میان جنازه بیرون آورد . دستان سردش به دستان ستار که رسید ، گرم شد . احساس کرختی از جانش رفت و تا کمر تا شد اما هنوز نمی توانست بیرون کانال را ببیند.  
نجات و خاطرات3
نجات و خاطرات3
کولاک تنوره می کشید و دانه هابی درشت و پنبه ای برق را روی سر و صورت ستار و صمد می نشاند ، همه جا مثل همه می نمود . جاده اصلی و مسیر رودخانه زیر انبوهی از برف پنهان شده بود . ستار دست های سرد و خیس صمد را میان حلقه ای از دو دستش نشاند و چند بار از ته گلو ها کرد " سوز و سرما آب از چشم صمد گرفته بود و چشمان آهویی اش در پشت لایه ای شفاف ا اشک می چرخید ، پلک می زد ، دانه ی اشک از گوشه چشمش می سرید و سرما بی امان لایه های دیگر از اشک به جای آن نی نشاند . ستار پرسسید : سردته ؟ صمد بی صدا خندید و گونه های سفید و گوشتالودش مثل سیب سرخ گرد شد . ستار سری به چهار سو چرخاند . از سرازیری مشرف به ده بسیار دور شده بود ، به نظرش آمد که مسیر جاده ی اصلی را هم رد کرده ، ولی از معلم روستا خبری نبود . دوباره کنار صمد زانو و به دلداری گفت : آره سردته ، می دونم عینهو دهقان فداکار . صمد را در آغوش کشید و عقب برد و پرسید : حالا بگو ببینم کبریت آوردی تا لباست رو برای نجات آقا معلم بسوزونی ؟ صمد ایستاده بود و ستار نشسته ، با این حال صمد سرش را تا بالا امتداد داد . تا جایی که دانه های نرم برف ، پشت مژده های بلند و مشکی اش می نشست و با صدایی از قلب کوچک ولی گرم و قوی بیرون می جهید ، گفت: اون آقا دهقانه که مثل من داداش نداشت ، داشت ؟! ستار سرش را پایین انداخت ، مکثی کرد و بلا نرمی دست ، برف را از روی کلاه صمد گرفت ، کلاه را تا زیر لاله های گوش صمد پایین آورد . نگاه پرسان صمد همچنان منتظر پاسخ بود . -البته که نداشت . داداش ستار در بست در خدمت تونه . حالا راه بیفت . صمد یک گام که برداشت باز سر حرف را باز کرد صدایش میان تنوره کولاک به سختی به گوش ستار می رسید ستار سرش را کجکی به دهان او نزدیک کرد تا صدا را بشنود : داداش ... چرا آقا معلم داد و هوار نمی کنه تا ببینمش ؟ ستار بی حوصلگی را در میان کلمات صمد فهمید دستش را بالای ابرو سایه بان کرد تا بهتر ببیند و سرش را به دور و بر چرخاند و دم گوش صمد با صدای بلند گفت : یه این دور و براس ، اصلا شاید داد و هوار می کنه ... گوش تیز کن شاید بشوی . صمد دستهای سردش را به زحمت از دست ستار بیرون کشید و لب کلاه را از سوراخ گوشش بالا برد تا صدا را بشنود . ستار خوشش آمد . خودش هم گوش تیز کرد . صدایی می آمد . دلش هری ریخت . زوزه ای گرگها بریی وحشی در هوا رها می کرد . ستار این بو را می شنیدئ صمد در غفلت کودکانه خود از میان برف ها گام می زد و در شوق دیدار آقا معلم بود . ستار یک آن ایستاد . مسیر ده را گم کرده بود ، از آقا معلم هم خبری نبود . فقط ، این را می دانست که باید خیلی زود به ده بر گردد . همین که چرخید دسته ای گرگ خاکستری مقابل چشمانش قد کشیدند . گرگ ها پوزه های سیاه و کشیده شاه را با هم رو به بالا گرفته بودند و عو می کشیدند . صمد چشمانش گرد شد : چقدر سگ ؟! ستار آرام آرام عقب رفت ، دستهای کوچولوی صمد همچنان میان دست او بود . گرگ ها هماهنگ خیز گرفتند و در چند قدمی آن دو ایستادند و پوز کشیدند . صمپد خودش را چسباند به پای ستار . ستار بلافاصله دست به کمر او برد و مثل یک پر او را از زمین کند و در حلقه دست خود جای داد . چکمه های قرمز صمد که تا گلو توی برف جا خشک کر ده بود ، بیرون زد . گرگ ها جلو تر آمدند . ستار تمام توانش را در پاهایش ریخت و به سمت مخالف گرگ ها دوید ، یا ضرب آهنگ گا م او صمد هن و هن می کرد و میان حلقه دستن او بالا و پایین می شد . از رو به رو هم باد و بوران در هنم می تنیدند و دید او را می گرفتند و کم کم احساس کرختی و خستگی بر دستش پنجه کشید و صمد آرام میان برف های نرم و انبوه افتاد . ستاره نگاهش را دزدیده ، به سمت گرگها رفته . زوزه ممتدشان آزارش می داد . هر چند هیچکدام در منظر چشمان او پیدا نبودند . نفسی چاق کرد و برف را با پشت آستین اورکت از صورت صمد گرفت . ستار خواست به دلداری او پاسخی بدهد که گرگ های خاکستری از پشت توده ای برف بیرون جهیدند و نرم و نرمک سم روی برف ها گذاشتند و. به دور ستار حلقه زدند . ستار پس و پیش را بسته دید . دستش به دور دسته ی چوبی پارو محکم تر شد و با همان قدرت ، مچ نرم و سرما زده ی صمد را با دست دیگرش گرفت . حالا صمد هم بوی گرگ را حس می کرد . ساکت و خاموش بود . نگاهی سرد به ستار انداخت . معصومیت اودل ستار را سوزاند . ناخود آگاه به یاد سفارش بابا افتاد و یک لحظه ، صدای بابا در مدار مغزش چرخید : صمد یوسف منه . و تکرار شد : صمد ... یوسف .... صدای بابا که افتاد خشم مثل خون میان رگ های ستار دوید و یک شاخه رگ ضخیم از گردنش بیرون زد . چشمانش روی گرگ ها درید ، پارو را میان هوا چرخاند و به سمت گرگ ها خیز گرفت .. گرگ ها جا عوض کردند . پارو همچنان میان هوا می چرخید ، تمام وجود ستار فریاد شده بود و از گلویش بیرون می ریخت "برین گم شین . حیوان های لعنتی . یکه ای خورد و سیخ شد . هنوز گلویش پر از فریاد بود و سایه گرگ ها در چشمش سنگینی می کرد . به خودش آمد نگاه خسته اش را تا انتهای کشتی برد و برگرداند . چشمانش از سیاهی آهن های زنگ زده ی محیط پر شد . دلش می خواست باز هم یاد گذشته کند و دوباره با صمد باشد .و نفسش را فرو برد که به هیکل کشتی زلزله افتاد به آنی زوزه ی تند موشک آرپی جی میان پرده ی گوشش نشست و پشت بندش ، سینه ی کشتی تن به گلوله های ضد هوایی داد . چی فکر می کردند این عراقی ها هالو ! ! خیال کردند یه لشگر توی این دخمه قایم شده . طنین خشکی فضا را پر کرد ، تیر مستقیم تانک که به جداره ی جلویی کشتی خورد ، میان لایه ای داخل نشست و ورقه ی فولادی کشتی از داخل شکم داد و لبخند تلخی روی لبهای خشکیده ی او نشست . فکر نمی کردم اینقدر قیمتی باشم که واسم این همه مهمات خرج کنند ! کم کم خورشید میان سیاهی رنگ باخت عراقی ها هم از گلوله باران کشتی خسته شدند . آخرین شلیک ضد هوایی خوابید و سر وصدای قورباغه های لب نیزار ها بلند شد و چشمان ستار را به خواب خواند . خواب مثل بختک به جانش افتاده بود اما نمی دانست که نباید بخوابد . مرور گذشته ها ، تمنای خواب را از چشمانش می گرفت به یاد هیاهوی شب گذشته قبل از عملیات افتاد و خودش را در نقطه رهایی دید . .... سکاندار دستش را از روی گاز موتور شل کرد و با صدایی لرزان گفت : به پیر و پیغمبر نمی شه از این جهنم آتش رد شد ! ! ستار با عصبانیت دست گذاشت روی کتف سکاندار و او را به کنج قایق پس زد . دستش خیس شد زیر نور کمرنگ مهتاب ، سرخی خون را دید نگاهی به پس و پیش کشید ، پشت سرش ستونی طولانی از قایق ها ، پهلو به پهلوی کارون داده بودند . اگر او حرکت می کرد ، زنجیره ی قایق ها نیز به جنبش می افتاد . لب دماغه ی قایق ایستاد و کوشید تا نگاهش را تا انتهای اروند و ساحل عراقی ها عمق دهد . اروند مثل اژدها باز کرده بود و داشت غواص ها را می بلعید . به فکر افتاد : اگر فرمان حرکت بدم ... و دوباره به خودش هی زد : اگر غواص ها خط رو شکسته باشند ، کمک بخوان ، او نوقت ....
خاطره ای از طلبه شهید محمد حاجی زاده
خاطره ای از طلبه شهید محمد حاجی زاده
خاطرات «طلبة شهید: محمد حاجی زاده» «عنایت آقا» محمد، دو سال بیشتر نداشت که به مشهد رفتیم. او در آنجا دچار مریضی سختی شد. به طوری که از درمان او عاجز مانده بودیم. نگاهم به گنبد آقا علی بن موسی الرضا - علیه السلام- افتاد. دلم شکست. گفتم: «اگر عمر بچة من پایان یافته من حرفی ندارم، ولی دوست ندارم بچه ام را در غربت دفن کنم و بروم، عنایت کنید او را شفا بدهید...» به مسافرخانه برگشتم، با کمال تعجب دیدم چشمان بی رمق محمد کم کم باز شد و پس از مدتی بیماری او بهبود یافت. «به نقل از پدر» یک روز در مشهد به همراه خانواده در پیاده رو حرکت می کردیم که ناگهان دیدم محمد در کنارم نیست. برگشتم؛ داخل مغازه ای بود با صاحب مغازه صحبت می کرد. قضیه را پرسیدم؛ صاحب مغازه نوار ترانه و مبتذل گذاشته و محمد ضبط او را خاموش کرده بود. صاحب مغازه هنوز مبهوت جسارت و شهامت آن نوجوان غریبه بود... «به نقل از پدر» چند روزی بود که چادر ما خلوت تر می شد. یک روز به دنبال یکی از دوستان به چادر شهید حاجی زاده رفتم. بله، همة بچه ها در چادر او بودند و او با سخنان جذاب و دلنشین خود احادیث و روایات را برای آنها بیان می کرد. در میان صحبت هایش لطیفه های ناب می گفت و بچه ها را می خنداند. آن شب نماز مغرب و عشا را پشت سر حاجی زاده خواندم. در طول عمرم به دلنشینی و طراوت آن، نماز نخوانده ام. «به نقل از همرزم شهید
نجات و خاطرات2
نجات و خاطرات2
سرش را از مرکز زخم کنار کشید و رو به دایره سوراخ سقف گرفت . قرص خورشید پوست صورتش را گرم می کرد و بعد از دو روز بی خوابی لذت یک خواب به جانش ریخت . همین که پلک هایش پایین آمد کسی از دورنش نهیب زد : بخوابی ... مگه به نیروهایت نمی گفتی که خواب برادر مرگه !؟ سنگینی نگاه صمد هنوز میان چشمانش بود : شیشه درگاهی از بخار خیس شده بود ستار با انگشت چند خط روی شیشه انداخت و از بالا به لای خطوط چشمانش تا ته کوچه های باریک روستا رفت و بر گشت ،همه جا از برف به سفیدی می زد ، به جز زیر سقف حیاط خانه ی دو اشکویی . پدر زیر لمه های چوبی و خوش تراش آن ایستاده بود . جیب بغل عبای پشمی اش را می کاوید تا قاب فلزی توتون را پیدا کند . چیق چوب گردویی همچنان گوشه ی لبش کج مانده بود که ستار وشال و کلاه کرد و پارو را بر روی دوش انداخت صدای قرچ قرچ پله های چوبی طبقه ی بالا ، نگاه پدر را به سمت ستار برد . ستار تر و فرز برف هایی را که تا زانو بالا آمده بود به چپ و راست ریخت و راه را تا دم در باز کرد . -پدر گفت : اغر بخیر .                                  ستار همان طور که با پشت پارو به لمه های چوبی می زد گفت : برف و کولاک راه اصلی رو بسته ، خبری -از آقا معلم نیست حتما گیر کرده تو برفها . پدر عبا را تا بن موهای گردنش بالا آورد و با شست کلفت پینه بسته اش توتونها را داخل چیق جا کرد . روی توتون ها فندک کشید و صدای دور رگه اش را با دود بیرون فرستاد . -تنهایی می خواهی دو کیلو متر راه رو باز کنی ؟! ستار شانه هایش را با لا انداخت ، تای چکمه هایش را تا لب زانو باز کرد و ب بخار دهان چند نفس گرم به انگشتانش داد : همین اندازه می دونم که توی این سوز و سرما آقا معلم یخ می زنه . صمد پشت درب چوبی گوش خوابانده بود ؛ همین که اسم آقا معلم آمد خونش جوشید . روی انگشتان پا قد کشید انگشتانش را روی در انداخت و. در را باز کرد . نگاه پدر و ستار ، با هم روی در متوقف شد . ستار طاق ابروانش را با لا انداخت و با ترشرویی گفت : برو داخل اتاق . صمد کلاه پشمی اش را تا لب گوش ها پایین کشید . چکمه های قرمزش را پوشید ، جلو و سریع از پله ها پایین آمد و دست ستار را میان دست حلقه کرد . ستار خواست که جدی تر نشان دهد . به رو.ی خودش نیاورد . صمد نگاه معصومانه ای به او کرد و با شیرین زبانی گفت : روزی که درس دهقان فداکار رو می خوندیم ، آقا معلم از من پرسید که اگر یه روز برف و سرما راه رو ببنده ، حاضری مثل اون دهقان فداکار لباستو بسوزونی یا نه ؟ ستار دستش را از میان دست های گوشت آلود و سفید اون بیرون کشید ، و شال گردنی را دور گردن او سفت کرد و پر شال را داخل آن فرو کرد و همچنان ساکت ماند ، پدر پکی عمیق به چیق زد و بخار نفسش را با دود توتون بیرون داد ، چند سرفه از ته گلو زد و در حالیکه نگاه نافذش را تا عمق چشمهای صمد روانه کرده بود ، پرسید : تو چی جواب دادی ؟ -خب معلومه باباجون به آقا معلم گفتم لباس که سهله ، اگه داداشم ستار باهام باشه ... می تونم ... ستار حرفش را برید . اخم همچنان روی صورتش جا خشک کرده بود . -بچه ، تو اندازه این حرفا نیستی ، چکمه هایت را بکن و برو زیر کرسی . صمد حرفی نزد اما به جای اینکه مسیر پله های چوبی را طی کند ؛ پشت بابا ایستاد . یک آن پاشنه بلند کرذد و روی انگشتان پاهایش قر کشید و عبای پشمی را که سریده بود ، راست کرد و دم گوش بابا – جوری که ستار نشنود – آهسته و ملتمسانه گفت : برم ... بابا . پدر از زیر پلک های باد کرده و سرخش نگاهی ساده به او انداخت . ستار به آن دو خیره شده بود . پدر به زحمت قد راست کرد و چیق را لای شکاف لمه چوبی گذاشت و با اشاره ای سر به ستار گفت بیا . ستار مردد و نگران جلو آمد ؛ پارو میاد دستانش بلاتکلیف مانده بود . پدر دسته ی پارو را روی شانه ی خود جا داد و دست های ستار و صمد را به سمت خود کشید ، هر دو مات و مبهوت به دستان لرزان بابا خیره شده بود ؛ پدر دست های کوچولوی صمد را گذاشت میان دشت های درشت و استوانی ستار و با صدایی که بوی عاطفه و مهر پدری میداد ، به ستار گفت : صمد ، یوسف منه ... مواظبش باش . صمد معصومانه پرسید : یوسف کیه بابا ؟! لبخندی محو بی رنگ گوشه ی لب های پدر نشست . با زبان صمد پاسخ داد : -مگه نمی خواستی که واسه ی آقا معلمت دهقان فداکار بشی ؟ صمد شادمانه کف دست هایش را به هم مالید و گفت : جانمی جان !!! .... صدای شلیک هم زمان آرپی جی فضای کشتی را پر کرد ستار تکانی خورد و چشم دراند . نگاهش به دیوارهای سوراخ و سیاه کشتی افتاد نمی خواست لذت دیدار صمد و بابا از چشمش خارج شود ، غلتی زد ، پلکهایش را آرام روی هم گذاشت ، باز هم چشمانش گرم شد و خودش را میان کوره راه برفی روستا دید :
مصاحبه با خانواه شهیدان زین الدین
مصاحبه با خانواه شهیدان زین الدین
بر آنیم تا قدری در سایه سار استقامت‏شهید دادگان بیارامیم و با تنفس در فضای اخلاصشان جان بگیریم . عزیزان شهید داده آن قدر سخاوتمندند که دیگران را رخصت‏بوییدن گل‏هایشان می‏دهند و باغچه بهاری خود را بر همگان می‏گسترند ; این باغچه گسترده است‏به پهنای تاریخ و این لاله‏ها هدایت گر همیشه راهند . به خانه‏ای همیشه سبز آمده‏ایم تا با مسافری از کاروان زینبیان علیها السلام، مادر فرمانده فداکار و مخلص لشکر 17 علی ابن ابیطالب (ع) ، شهید مهدی زین الدین و برادرش مجید، به گفتگو بنشینیم . می‏خواهیم کمی از خودتان برایمان بگویید . خدمتتان عرض کنم که: بنده در اصفهان متولد شدم ; در خانواده‏ای مذهبی و بسیار متعصب و آگاه به زمان . فکر می‏کنم همه نقش اساسی در رابطه با اعتقادات من را مادرم به عهده داشته است . ایشان از کودکی، سحر قبل از اذان صبح، دست مرا می‏گرفتند و می‏بردند به مسجد «سید» اصفهان که مسجدی تاریخی و معنوی است . امام جماعتی که برای نماز تشریف می‏آوردند، ویژگی خاصی داشتند . ایشان آیت الله شفتی از فرزندان آن سید بزرگواری بودند که این مسجد را با آن معنویت‏خاص خودشان بنا کرده بودند . ویژگی آیت الله شفتی این بود که، قبل از اذان صبح، می‏آمدند زیر آسمان، زیارت ال یس می‏خوانند . بعد هم می‏رفتند داخل شبستان و نماز شب و نماز صبح را با سوره «سبح اسم ربک اعلی‏» به جای می‏آورند . این رفت و آمدهای سحرگاهان موجب می‏شد که مسائل اعتقادی و مذهبی را خوب فرا گیرم . و در دامن آن مادر پاک و با فضیلت آموختم که باید نماز اول وقت نمازهای یومیه را خوب یاد بگیرم و خوب انجام دهم . در زندگی فردی و اجتماعی ایشان برای من مثل یک رهبر بودند، و مسائل را به ما می‏آموختند البته قرآن را خودم آموختم . در چه سنی ازدواج کردید؟ هنوز کلاس پنجم بودم که همین حاج آقا، یعنی اولین خواستگاری که برای من آمد، چون از نظر مذهبی و خانوادگی بسیار متشخص و متدین بودند، لحاظ کردند که این مورد خوب هستند و من را در سن یازده سالگی به ازدواج ایشان در آوردند . شروع زندگی من در تهران بود کم کم مبارزات علیه شاه، شروع شده بود و حاج آقا، مذهبی بودند، و در طول زندگی خیلی با شاه مبارزه کرده بودند . بچه‏ها یک یک به دنیا می‏آمدند تا این که قرار بود آقا مهدی دنیا بیاید ایشان فرزند سوم من بود . آقا مهدی که به دنیا آمد، از همان ابتدا ویژگی‏های خاصی را در وجودش می‏دیدم . همه بچه‏ها خوب بودند از نظر نماز، یادگیری، علاقه به قرآن و اهل بیت ، ولی ایشان حالت‏های خاصی داشتند . بعد آقا مجید به دنیا آمد . تفاوت سنی این دو 5 سال بود ولی چون آنها پسر بودند بیشتر با هم بودند، به مسجد و نماز جماعت‏با هم می‏رفتند . آیا محیط آن موقع تهران برای رشد و تربیت‏بچه‏ها مساعد بود؟ زندگی در تهران را از نظر محیط مساعد نمی‏دیدیم ; چون محیط بسیار فاسد بود و بی حجابی و بد حجابی به جایی کشیده شده بود که روزی پدر بچه‏ها آمدند منزل، گفتند من در خیابان لاله زار زنی را دیدم که فقط دو تکه لباس تنش بود . از این رو، مهاجرتی به خرم آباد داشتیم . حضرت آیت الله مدنی هم به خرم آباد تبعید شده بودند . برادر و دایی من هم برای تبلیغ به خرم آباد رفته بودند . دایی من، انسان بسیار با تقوایی بودند و مردم شهر همگی اعتقاد عجیبی به ایشان داشتند . حتی برخی آب و چای ایشان را برای شفا می‏خوردند . ایشان از برادرم خواسته بودند که برای تبلیغ و دایر کردن یک کتاب فروشی بسیار بزرگ برای اهل آن شهر اقدام کند . ما هم به خاطر آماده‏تر بودن آنجا برای تبلیغ و ارشاد مردم، به آنجا مهاجرت کردیم . برگردیم به مبارزات، دوست داریم بیشتر از مبارزات برایمان بگویید . در طول 12 سالی که در خرم آباد بودیم، کار من، مدام، ارشاد بود و هدایت و قرآن و نماز . و با این که محیط شهر مثل قم نبود، ولی الحمد لله ما در این رابطه بسیار موفق بودیم، من خودم جلسات قرآن برای خانم‏ها داشتم . مبارزات ما به صورت مخفیانه و زیر زمینی بود . ولی زمانی رسید که حاج آقا احساس کردند باید مبارزات علنی شود و آن به صورتی بود که وقتی گوشت‏یخ زده را از استرالیا یا اسرائیل آورده بودند، حاج آقا اعلامیه‏ای را که از طرف علماء، مثل آیت الله گلپایگانی بود، آوردند . و این اعلانیه را به ویترین مغازه و کتاب فروشی خودشان زدند . مغازه ایشان جایی بود که میعادگاه جوان‏ها و مردم بود . یعنی درست در میدان و مردم آن را می‏خواندند . چون مردم خرم آباد دامدارند و اصلا دامداری و کشاورزی ویژگی شغلی آنان است . همان روز مردم تمام گوشت‏های یخ زده را که در تریلی‏ها بود، بردند و به رودخانه ریختند و این ضربه بزرگی برای رژیم شاه بود . و همین موجب شد حاج آقا را دستگیر کردند و به زندان بردند . و از من هم دل خونی داشتند، چون هنوز مدرکی دستشان نداده بودم که بتوانند دستگیرم کنند . از طرفی اعتقادات مردم هم بود و می‏دانستند که مردم شورش می‏کنند . حاج آقا را تبعید کردند . به ناچار ما را هم تبعید کردند . من به خاطر تحصیلات بچه‏ها ماندم اما نامه‏ای از سوی علما، که در سقز (کردستان) تبعید بودند، آمد که برای شوهرتان زندان در تبعید درست نکنید، شما هم بچه‏ها را بردارید و بیایید اینجا . 15 خرداد سال 42، فرزند اولم و آقا مهدی که تقریبا سنشان به هم نزدیک بود، دستشان را گرفتم و در آن راهپیمایی بزرگی که بعد از دستگیری حضرت امام به وقوع پیوست، با شعار یا مرگ یا خمینی، شرکت کردیم . تنها زنی که در آن راهپیمایی بود من بودم . آقایون گفتند: بهتر است‏شما بچه‏ها را ببرید منزل، چون درگیری ایجاد می‏شود و ممکن است‏به شما صدمه‏ای بخورد که من برگشتم اما می‏دیدم که مردم چگونه توسط رژیم شاه سلاخی می‏شدند و آن روز حدود 15 هزار نفر را به خاک و خون کشیدند . به هر حال مبارزات ما از آن زمان و از زمان تقلید از حضرت امام آغاز شد . حاج آقا زین الدین چه کارهایی بیشتر انجام می‏دادند؟ حاج آقا هم که فقط کارشان مبارزه بود . یا رساله‏های امام را که در خرم آباد به چاپ می‏رسید، پخش می‏کردند . یا مخفیانه نوارهایی که از حضرت امام یا از مبارزین که منبر می‏رفتند و منبرهای داغی داشتند تهیه می‏کردند و برای جوان‏های خرم آباد می‏گذاشتند . این کار را بیشتر آقا مهدی انجام می‏داد . از آقا مهدی برایمان صحبت کنید؟ آقا مهدی، دو سال زودتر از موعد، «دیپلم گرفتند» ، با نبوغی که داشتند درس‏ها را جهشی خواندند . از این رو، وقتی پدر را تبعید کردند، ایشان کنکور شرکت کرد و در دانشگاه شیراز، که آن زمان دانشگاه پهلوی بود و بهترین دانشگاه ایران، رتبه چهارم را کسب کرد . ولی به علت تبعید پدر این سنگر بسیار مهم ما در خرم آباد خالی شده بود . به نظر آقا مهدی این کار مهم‏تر از دانشگاه رفتن ایشان بود . ایشان چون مذهبی بودند، کمتر می‏گذاشتند بچه‏های مذهبی تا آنجایی که ممکن بود وارد دانشگاه بشوند . با این حال ایشان «الاهم فالا هم‏» کردند و از دانشگاه انصراف دادند و پشت‏سر پدرشان ماندند و به ما تلگراف زدند که من انصراف خودم را به دانشگاه اعلام کردم و در مغازه پدر یعنی کتاب فروشی می‏مانم . زمانی که اعتصاب‏ها و راهپیمایی‏ها شروع شد، ایشان با بعضی از دوستانش، که البته بسیار قلیل بودند صحبت می‏کردند . اینها تلفن‏های متعددی را در نظر می‏گرفتند و به مغازه دارها می‏گفتند فردا در سراسر ایران اعتصاب است، شما هم باید اعتصاب کنید . مدتی که در کردستان بودیم، بچه‏ها زبان کردی را یاد می‏گرفتند . برای ما خیلی هم سخت نبود با این که شاه فکر می‏کرد اگر ما را در تبعید نگه دارد، به خصوص در سقز که اهل سنت‏بودند و فرقه‏های مختلف به خصوص، مالکی و شافعی و حنبلی، برای ما دشوار خواهد بود . در آنجا جلسه قرآن برای اهل سنت گذاشتیم، بسیار هم استقبال شد به طوری که دخترها به دور از چشم والدینشان با روسری به جلسه می‏آمدند ; ساواک به آنان گفته بود اگر دخترهای شما با این‏هایی که تبعید هستند رفت و آمد کنند، ما شما را هم زندانی و دستگیر می‏کنیم . خب حالا که بحث‏به این جا رسید بد نیست که سفرتان را به نجف برایمان بگویید . سال 56 یا 57 بود، حاج آقا، یک سری کارهایی با حضرت امام داشتند . لذا مشرف شدیم نجف . آن موقع دخترم هنوز دیپلم نگرفته بود . من چند سؤال از ایشان داشتم . رفتن به خدمت‏حضرت امام بسیار مشکل بود ; چون زیر نظر بودند، هم از سوی سازمان امنیت ایران و هم استخبارات مخصوص خود آنها . در حرم مطهر حضرت امیر (ع) با یکی از شاگردانم بودیم، که ایشان گفت: هر طور هست‏باید امام را ببینم . البته، حضرت امام تشریف می‏آوردند حرم و می‏نشستند، نیم ساعت قرآن می‏خواندند . کسانی که می‏خواستند ایشان را ببینند همین طور می‏دیدند . کسی نمی‏توانست‏خیلی با ایشان تماس بگیرد، فقط این که دستشان را ببوسد . این خانم خیلی گریه می‏کرد شما من را ببرید خدمت امام . بهش گفتم: الان شب است . ساعت 11 . با توجه به مشکلاتی که هست نمی‏شود برویم . من هنوز سنی نداشتم و خیلی جوان بودم . خانمی کنار ما نشسته بودند، گفتند: کجا می‏خواهید بروید؟ گفتم: می‏خواهیم برویم خدمت امام . گفت: پسر من عکاس ایشان است او را پیدا می‏کنم تا شما را نزد ایشان ببرد . انگار خدا این خانم را ملکی فرستاده بود که ما خدمت ایشان برسیم . بالاخره ما رفتیم و منزل را پیدا کردیم . در زدیم، حاج احمد آقا . خدا رحمتشان کند در را باز کردند، گفتند: چی کار دارید؟ گفتیم: آمدیم آقا را زیارت کنیم . ما از ایران آمدیم . فرمودند: آقا خوابیده‏اند . گفتم: به هر حال تا اینجا آمدیم، هر جور خودشان صلاح می‏دانند . ایشان رفتند منزل و برگشتند . فرمودند: بفرمائید منزل . آقا فرمودند: بیایید داخل . امام را دیدیم که از تخت دارند می‏آیند پایین . واقعا خوابیده بودند ولی در آن موقعیت ما را رد نکردند . پا شده بودند . لباس پوشیدند . قبا و عبا عمامه گذاشتند . خیلی رسمی . برای ما دو تا زن جوان که حالا معلوم نیست کی هستیم! بسیار عجیب بود، بالاخره تشریف آوردند و به من اشاره کردند بفرمایید . سؤال هایی که من از ایشان کردم یکی این که، من صرف و نحو را شروع کرده بودم و داشتم کتاب جامع المقدمات را به آخر می‏رساندم، به هر حال مبتدی بودم . خدمت امام گفتم: آقا من مبتدی هستم اما کلاس هایی را هم دائر کردم . نمازهای مردم را درست می‏کنم . ارشاد می‏کنم . گاهی احکام برای مردم می‏گویم . اما می‏خواهم ببینم، این کار من واقعا درسته که حالا من نه شرح لمعه‏ای خواندم و نه دروس دیگر، وارد احکام شدم . فرمودند: جلسات خود را ادامه بدهید . ایشان به من اجازه دادند که جلسه داشته باشم . این خودش یک توفیق الهی برای من بود . بعد از ایشان اجازه خواستم که دخترم به دانشگاه بروند یا نه؟ گفتم: آیا ایشان به دانشگاه برود؟ چون الان آماده است . از نظر حجاب در شهری که ما هستیم همه بی حجاب و کم حجاب هستند، ولی ایشان با پوشیه و چادر مشکلی و حجاب کامل هستند حتی سر کلاس می‏نشیند و از نظر مسائل شرعی آنچه را باید بداند می‏داند . متشرع هست . اجازه می‏فرمایید . فرمودند: نه، چون الان حاکم ظالم است و دانشگاه هم مفسده دارد من اجازه نمی‏دهم . برای تاکید گفتم: خیلی متشرع است، فرمودند: اگر خودت تضمین می‏کنی که مفسده‏ای نداشته باشد بفرست . ولی وقتی حضرت امام فرمودند، نه! من چه تضمینی می‏توانستم بکنم برای حکومتی که امام تشخیص داده بوند باید برانداخته شود . بعد از توصیه‏ها ایشان یک کتاب حکومت اسلامی و رساله خودشان را هدیه کردند که از روی حکومت اسلامی تکثیر بشود و در اختیار مردم قرار بگیرد . البته این کتاب‏ها از نظر ساواک آنجا و ساواک ایران ممنوع بود و خارج کردن آنها از مرز بسیار سخت‏بود . چگونه این کتاب‏ها را به ایران آوردید؟ شب آمدیم هتل . من این کتاب‏ها را به خانم پیری که از کاروان ما بودند و گفتم چون ساک ما جا نداره و چیزی زیادی جا نداره و چیزهای زیادی برداشتیم، باشد پیش شما، البته کتاب‏ها را بسته بندی کرده بودم . گفتم، چون ما جوان هستیم . ما را می‏گردند اما ایشان چون پیر زن هستند کاری با او ندارند و اهمیت نمی‏دهند . آن هم قبول کرد . اما خانم‏های دیگری که در اتاقمان بودند، این خانم را وسوسه کردند و گفتند: فهمیدی این خانم چی به شما داد؟ ! می‏خواستی آن را باز کنی . ایشان هم باز کردند و کتاب‏ها را دیدند و گفتند: زود همین الان برو، پس بده اگر ببینند، شما را می‏گیرند . پیر زن هم گفت: من نمی‏توانم اینها را بیاورم . باشه پیش خودتان . آوردم و به حاج آقا گفتم: حالا چی کار کنیم . الان بد شد . شاید کتاب‏ها پیش خودمان هم بود، نمی‏دیدند اما حالا دیگه برملا شده است و همه می‏فهمند . در اینجا حضرت علی (ع) به داد ما رسید . کتاب‏ها را برداشتیم رفتیم حرم و لا به لای قرآن‏ها گذاشتیم و آمدیم تا این که روزی که می‏خواستیم برویم . آمدیم رفتیم حرم . حاج آقا رفتند سراغ کتاب‏ها دیدند سر جای خودش هست . برداشتند و آوردند گذاشتیم توی ساک‏ها آیه «وجعلنا» خواندیم . به هر حال، خیلی راز و نیاز کردیم که اینها را نبینند خلاصه گشتند، ندیدند و نگرفتند . ما اینها را وارد ایران کردیم و بحمدلله استفاده شد . کی به قم بازگشتید؟ بعد از آن مجددا رفتیم به سقز در کردستان به کار تبلیغ ادامه دادیم تا سرانجام باز مهاجرت کردیم و آمدیم قم و از سال اولی که هنوز انقلاب پیروز نشده بود، آمدیم قم و تا حالا در اینجا هستیم . بچه‏ها کارهایی می‏کردند . اعلامیه پخش می‏کردند . گاردی‏هایی که می‏آمدند اطراف حرم و مردم را متفرق می‏کردند و می‏زدند و می‏گرفتند . ما شنیدیم که بعضی از آنها یهودی بودند . یعنی از اسرائیل آمده بودند . یکبار مجید آقا را هم گرفتند . هنوز انقلاب پیروز نشده بود . یکی دو کارتن را آقا مهدی قرار بود ببرد تهران، می‏خواست‏سوار ماشین بشود حاج آقا گفتند: می‏ترسم این بچه را بگیرند . حاج آقا گفتند: خودم را بگیرند بهتر از این که این بچه را بگیرند . خودشان رفتند و اتفاقا وسط راه ایشان را گرفتند به خاطر همین اعلامیه‏ها و چیزهایی که دستشان بود ایشان را زندان کردند . وقتی ایشان را گرفتند فهمیدیم که دیگه نباید اینها را نگه داریم . من، دخترها، آقا مجید، آقا مهدی این‏ها را پخش می‏کردیم . بدون این که فکر کنیم کجا داریم می‏ریزیم . به کی می‏دهیم . هیچی برای خودمان باقی نماند که حالا اثری باشد . الحمدلله انقلاب پیروز شد . مصاحبه با مادر شهیدان زین الدین: بسم الله الرحمن الرحیم. مهدى و مجید از ابتداى کودکى شان در خانواده اى متعهد ، مذهبى و انقلابى رشد یافتند. برخورد هایشان با خانواده به گونه اى فوق العاده بود. یک خاطره کوچک براى شما تعریف مى کنم تا معلوم شود چه مقدار از خانواده تبعیت داشتند. ماه مبارک رمضان، بعد از ظهرى،پسر بچه اى 9 - 8 ساله با رفقایش در خیابان، جلوى منزل در حال بازى بود. مادر به فکر مى افتد که براى افطار نان تهیه کند. در خانه را که باز مى کند آن پسر بچه تا مادر را مى بیند، بازى فوتبالى که دو دسته بودند و اگر یکى از آنها کم مى شد بقیه ناراحت مى شدند را رها مى کند تا بیاید و ببیند که مادر براى چه از خانه بیرون آمده است. مادر مى گوید برو نان بخر، ایشان بلافاصله و بدون هیچ اعتراضى که بگوید نیم ساعت یا 10 دقیقه دیگر، از مادر اطاعت کرده مى رود و نان را مى خرد. این اخلاق و ویژگى در طول زندگى این دو نمایان بود، به طورى که واقعاً اگر احساس مى کردند که وجودشان براى کارى مفید لازم است، ایثار مى کردند. برخوردشان با دوستان و رفقا خیلى صمیمانه و طورى بود که توجه هر آشنایى را جلب مى کرد. هر کس با ایشان برخورد مى کرد با لبخند و منطق صحیح ایشان مواجه مى شد و شیفته این اخلاق مى شد.به همین خاطر از همان ابتداى نوجوانى دوستان زیادى را به خود جذب مى کردند. ما تا زمان انقلاب و تشریف فرمایى امام (ره) به ایران، در منزل تلویزیون نداشتیم. یک رادیو داشتیم که اخبار را گوش مى دادیم. یادم است که مجید حدود چهار یا پنج سالش بود; اخبار را که مى خواستیم گوش دهیم ایشان آهنگ تیتر اخبار که پخش مى شد، صداى رادیو را کم مى کرد و وقتى هم که اخبار تمام مى شد رادیو را خاموش مى کرد که مبادا به گوش خودش، خواهر و برادر و یا پدر و مادرش یک آهنگ برسد. یعنى این همه تلاش طاغوت براى منحرف کردن جوانان بود و افرادى مثل ایشان خیلى بودند که علنى مى دانستند که با چه رژیمى برخورد دارند و این رژیم دشمن اسلام است و دشمن دین ما و انسانیت است، مزدور است و سرو کار آن با ابرقدرتهاى خارجى است و دارد در مملکت چه فسادهایى انجام مى دهد. بنابراین سعى مى کردند از هرچیزى که ممکن است کوچک ترین انحرافى براى انسان ایجاد کند، دورى کنند. عرض کنم یک سعادت بزرگى را خداوند نصیب ما کرد و آن این بود که (ما که مى گویم یعنى خانواده مان) در دامان روحانیت پرورش پیدا کردیم و نسل اندر نسل روحانى زاده هستیم. شجره ما مى خورد به شهید ثانى. بنا بر این با روحانیت یک پیوند قلبى خاصى داشتیم. بچه هایمان را از همان کودکى به جلسات قرآن مى بردیم. با مسجد آشنایشان کردیم، با نماز جماعت آشنایشان کردیم، با روحانیت آشنا شدند و در آن برهه که خیلى کم اتفاق مى افتاد که یک نوجوان یا یک کودک کم سن و سال در جلسات قرآن یا جلسات مذهبى شرکت کند، از اینکه مى دیدند یک همچون شخصى آمده، بیشتر با ایشان ارتباط مى گرفتند و این ارتباطات ثمرات و نتایج ارزشمندى براى آنان بدنبال داشت، دیگرى هم سعادت بزرگى که نصیب ما شد این بود که ما از سه نوبت نماز جماعت که به مسجد مى رفتیم، دو نوبت آن را پشت سر آیت الله مدنى نماز مى خواندیم و در آن مقطع خاص این افتخار نصیبب ما شده بود. یادم است که مهدى خیلى به ایشان علاقه داشت و سعى مى کرد که در اکثر نمازها و منبرهاى ایشان حضور داشته باشد. آقا هم لطف کرده بودند و به ایشان محبت مى کردند. بارها من دیدم که حضرت آیت الله مدنى هنگامى که مهدى از ایشان سؤال مى کرد، خم مى شدند و جوابش را طورى مى دادند که نفس ایشان به مشام مهدى مى رسید. یعنى کلام که به گوش مى رسید، همراه با نفس گرم این روحانى عالیمقام بود. و اینان خیلى علاقمند به روحانیت بودند.این دو شهید امام را ندیده عاشق امام بودند، و معلوم شد که در این چند سالى که بعد از انقلاب اسلامى، حیات داشتند، چگونه از حضرت امام (ره) و ولى فقیه شان اطاعت کردند و براى فداکارى و از خود گذشتگى در جنگ شرکت کردند و تا پاى شهادت پیش رفتند. از برجسته ترین ویژگى هاى روحى و اخلاقى این دو عزیز مؤدب بودنشان بود. همیشه سعى مى کردند تا در چشم پدر و مادر نگاه نکنند. همیشه سر به زیر و اطاعت پذیر بودند. آقا مهدى به سن نوجوانى که رسید واقعاً مشاور خیلى خوبى براى خانواده بود و ما به نظرات ایشان از همان نوجوانى احترام مى گذاشتیم و با ایشان مشورت مى کردیم. یک مطلبى را مى خواهم عرض کنم که من 18 سال است که یک کلمه رنجم مى دهد. و آن این است که: در آخرین دیدارى که با آقا مهدى داشتم، از منزل که بیرون آمدیم ایشان براى رفتن به مأموریت عجله داشت، داخل ماشین به ایشان گفتم من چند ماه است که از مجید خبرى ندارم خواهش مى کنم اگر اطلاعى از او دارى به من بگو امیدوارم خدا هم صبرش را به من بدهد. ایشان خیلى خلاصه گفتند که: «نه. من چند روز پیش با مجید ناهار خوردم و حالش خیلى خوب است». من یک کلمه گفتم: «نه بابا!»تا من گفتم «نه بابا!» ایشان گفت:«استغفر الله». چنان این «استغفر الله» را گفت که هنوز در مغز من صدا مى کند، من شرمنده شدم و از ماشین پیاده شدم. از آن تاریخ تا به حال هر چه فکر مى کنم، حتى یک گناه از ایشان سراغ ندارم. واقعاً ایشان از همه اینها منزه بود و واقعاً براى خانواده فردى ارزشمند و مفید بود، ما افتخار مى کنیم که خداوند لیاقت داد که ایشان و برادرش را تقدیم اسلام بکنیم زمانى رسید که 27 هزار نفر زیر مجموعه لشکر 17 على ابن ابى طالب (ع) بودند. بارها این بسیجى ها و سپاهى ها آمده اند گفته اند که ما ندیده ایم آقا مهدى لباس سپاه بپوشد. یعنى واقعاً همیشه سعى مى کرد با آن فردى که کار خیلى جزئى در لشکر داشت هم شکل باشد. خاطرات زیادى است که افرادى در مجلسى با ایشان بوده اند ولى ایشان را نمى شناختند. خیلى عادى با ایشان برخورد کرده اند. مثلاً به ایشان جا نمى دادند که بنشیند یا اگر جایى بوده، فشار مى آورند که بیشتر جا بگیرند و زیاد به ایشان احترام نمى گذاشتند. بعداً که مى فهمیدند ایشان فرمانده لشکر است، شرمنده مى شدند و مى آمدند از او عذر خواهى مى کردند و ایشان خیلى عادى برخورد مى کردند. یک خاطره عجیبى از ایشان براى شما بگویم، ایشان هیچ وقت لباس نو نمى پوشید، از همان کودکى وقتى در ایام عید و یا مناسبتهاى دیگر برایش لباس نو مى خریدیم در استفاده از آنها اکراه داشت; کفشش را خاک مالى مى کرد تا نو نشان ندهد. این حالت از همان کودکى تا پایان عمرش روش او بود. ایشان چه از نظر لباس، چه از نظر غذا خوردن، چه از نظر راه رفتن،بسیار ساده و معمولى بود و هیچ وقت این مقامها و مسؤلیتهایى که به وى واگذار مى شد باعث نشد که ایشان از آن حالت خودش دست بردارد. یکى ادب ایشان بود. دوّم اینکه از همان ابتداى کودکى مادرشان جلسات قرآنى داشت. خانمها مى آمدند و تعلیم مى دیدند، بچه نابالغ هم معمولاً در این مجلس رفت و آمد مى کرد. آقا مهدى خود به خود قرآن را فرا گرفتند. و از روزى که یاد گرفتند قرآن بخوانند، مى توانم با اطمینان بگویم که هر روز قرآن مى خواندند. آقا مهدى، علاوه بر اینکه قرآن را تلاوت مى کرد، سعى مى کرد به معانى قرآن پى ببرد و بالاتر از آن خودش را با قرآن تطبیق مى داد. عرض مى کنم که به ذهنم خیلى فشار آوردم ولى نه غیبتى، نه تهمتى از ایشان سراغ دارم. هر کجا مسأله غیبت پیش مى آمد، یا از صحنه خارج مى شد یا اعتراض مى کرد. علاوه بر اینکه غیبت نمى کرد، سعى مى کرد که غیبت هم گوش ندهد. قرآن خواندن ایشان در خاطرات هم رزمانش، خیلى بیان شده که حتى اگر جایى چند دقیقه مى بایست معطل بشود یا منتظر کسى یا چیزى بشود، یک قرآن کوچکى را از جیب خود بیرون مى آورد و تلاوت مى کرد. مسأله دیگرى که باعث عظمت روح ایشان شده، نمازهاى اوّل وقت ایشان است. به نماز اوّل وقت قبل از اینکه به تکلیف برسد بسیار اهمیت مى داد چون ما معتقد بودیم که نماز را اوّل وقت و آنهم با جماعت باید خواند، براى ایشان الگو شده بود و ایشان در نمازهاى جماعت از همان کودکى شرکت مى کرد و این شیوه را ادامه داد. حتى مى گویند در رفت و آمد هایى که ایشان در جبهه داشت، اوّل وقت که مى شد، حتى در نم نم باران هم مى ایستاد و نماز اوّل وقت مى خواند. ویژگى سوّمى که مى توانم براى ایشان ذکر کنم که باعث عظمت روح ایشان شد و به این درجه از ایمان رسید، علاقه زیاد ایشان به ائمه اطهار بود. از آنها پیروى مى کرد و فرامین آنان را آویزه گوش خود کرده بود. بنابراین در زمان ما که زمان غیبت کبرى است، از ولى فقیه زمانش، مثل یک امام اطاعت مى کرد. ما همیشه یک دلهره داشتیم که خدا نکند بچه هایمان از دین منحرف شوند. منحرف بشوند از اخلاق اسلامى. سعى مى کردیم در همه موارد کنترلشان کنیم. مخصوصاً در رابطه با رفیق گرفتن، دوست و رفیق خیلى در زندگى ایشان تأثیر مى گذاشت. من یک فرد کاسبى بودم. شغلم با محصلین بود و با آنها خیلى سر و کار داشتم. موقعى که مدرسه ها تعطیل مى شد، اول کاسبى ام بود. ولى بارها مغازه را تعطیل مى کردم و مى رفتم از دور کنترل مى کردم که ببینم بچه هایم با چه کسى راه مى روند و به چه شکلى به خانه مى روند. و امر و نهى مى کردم که آقا، این شخص که با ایشان رفت و آمد مى کنى خانواده اش این است. خمس نمى دهند و اعتقادشان این جورى است و شما با آن کسى که ما به او اطمینان داریم دوست بشو. این دو شهید اطاعت پذیر بودند. این طور نبودند که از خواسته ما سرپیچى کنند لذا به کسانى که مى خواهند فرزندان خود را اینگونه تربیت کنند توصیه مى کنم که مراقبت یک امر خیلى ضرورى است. من قابل این نیستم که نصیحت کنم. ولى بارها از افراد مختلف این شعار را شنیده ام که ما مى خواهیم راه شهدا را ادامه بدهیم، ما مى خواهیم از خون شهیدان پیروى کنیم ، بهترین پیروى عمل کردن به این چند چیزى است که از ویژگیهاى بچه ها عرض کردم یعنى اول اینکه از قرآن استفاده کنند. اگر مى خواهند واقعاً سعادت دنیا و آخرت داشته باشند، طورى مطرح کنند که قرآن مى خواهد، دوم اینکه به نماز اهمیت بدهند، مخصوصاً نماز اوّل وقت. یک ویژگى خاصى که آقا مهدى داشت این بود که به نماز هاى شب و نافله هایش خیلى اهمیت مى داد. به طورى که مى گویند 95 در صد از لشکریان 17، به تبعیّت از آقا مهدى نماز شب خوان شده بودند. و خاطرات زیادى از نماز شب ایشان افراد خیلى با تقوا و روحانى براى ما تعریف کردند. یک حالت به خصوصى با خشوع و حضور قلب خاصى مى ایستاد و نماز مى خواند. باور کنید، چندین بار که ایشان آمده بود مرخصى تا به ما سر بزند، وقتى مى ایستاد براى نماز، من پیش خدا شرمنده مى شدم. خجالت زده مى شدم که خدایا اگر این نماز است، پس نماز من چیست؟ در جواب شما براى نوجوانان عرض مى کنم که از ولى فقیه زمان اطاعت کنند، از روحانیت پیروى کنند، اگر مى خواهند سعادت دنیا و آخرت داشته باشند سعى کنند یک فرد مسلمانِ مؤمنِ واقعاً انقلابى باشند. آخرین عرضى که خدمت شما دارم این است که رفیق خوب و داناتر از خودشان را انتخاب کنند. کسى که تقوایش بیشتر باشد و فهم و درکش بالاتر باشد و بتواند ایشان را هدایت کند کسى باشد که بتواند روى آن تأثیر بگذارد. کسانى که انحرافى دارند در روح انسان تأثیر مى گذارند. و من امیدوارم که جوانان با هر کسى دوست و رفیق نشوند
خاطره ای از طلبه شهید محمدجواد حمزه ای
خاطره ای از طلبه شهید محمدجواد حمزه ای
خاطرات «طلبة شهید: محمدجواد حمزه ای» «نشانه های درست» محمدجواد، پسرم، در دوران طلبگی تقیّد خاصی به نماز اول وقت و خصوصاً نماز شب داشت. بارها می شد که در اتاقی خلوت یا پشت بام او را می دیدم که نماز شب می خواند یا صدای نازنینش را می شنیدم که با خداوند مناجات می کند. دوستان و هم درس هایش می گفتند: شب های زمستان، در آن هوای سرد کاشان، خودش آب گرم درست می کرد و ما را برای نماز شب بیدار می کرد تا ما به خاطر سردی آب و سرما از فیض نماز شب محروم نمانیم. «به نقل از پدر شهید» سومین دفعه ای که محمدجواد عازم جبهه شد، یعنی آخرین بار، حدود ساعت 5/2- 3 نیمه شب یود که ناگاه از خواب پریدم. تمام وجودم به لرزه درآمد. بی اختیار اشک روی گونه هایم جاری شد. به دلم الهام شده بود که جگرگوشه ام شهید شده است. سه روز بعد چند نفر از سپاه سرِ زمین آمدند. پس از حال و احوال پرسی گفتند: «آماده شوید به کاشان برویم. »گفتم: «برای دیدن جنازة پسرم؟!» گفتند: «نه، این چه حرفی است که می زنید؟ شما حالتان خوب نیست؟» گفتم: «من از سه روز پیش از شهادت محمدجواد آگاه بودم. بیش از یک سال است که من چشم به راه این خبر هستم. جنازه را دیدم، همان طور که به من الهام شده بود، یک تیر به سر او خورده بود و آرام خوابیده بود. شبی که می خواستیم او را دفن کنیم او را در خواب دیدم در حال نماز بود. نماز را که تمام کرد، خطاب به من کرد و گفت: «بابا! دوست دارم که خودت مرا در قبر بگذاری. نامه ای دارم که چهل مجتهد آن را امضاء کرده اند که به همراه مقداری خاک تربت سیدالشهداء- علیه السلام- و تسبیح داخل پارچه ای پشت قاب عکس است.» از خواب بیدار شدم. به سراغ قاب عکس رفتم، تمام نشانی ها درست بود. «به نقل از پدر شهید
ویژگیهای اخلاقی
ویژگیهای اخلاقی
از خصوصیات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شکنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت ترین پاتکها به خاطر این روحیه بود. روحیه ای که اساس و بنیان آن بر ایمان و اعتقاد به خدا استوار بود. مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمی شد. شهید زین الدین در کنار تلاش بی وقفه اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت که جبهه های نبرد، مکانی مقدس است و انسان دراین مکان، به خدا تقرب پیدا می کند. همیشه به رزمندگان سفارش می کرد که به تزکیه نفس و جهاد اکبر بپردازند. او همواره سعی می کرد که با وضو باشد. به دیگران نیز تاکید می نمود که همیشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسیار داشت و با قرآن مجید مانوس بود و به حفظ آیات آن می پرداخت. به دلیل اهمیتی که برای مسائل معنوی قایل بود نماز را به تانی و خلوص مخصوصی به پا می داشت. فردی سراپا تسلیم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبی از همان دوران کودکی در زندگی مهدی متجلی بود. با علاقه خاصی به بسیجی ها توجه می کرد. محبت این عناصر مخلص در دل او جایگاه ویژه ای داشت. برای رسیدگی به وضعیت نیروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، یگانها و مقرهای لشکر سرکشی می نمود و مشکلات آنان را رسیدگی و پیگیری می کرد. همواره به برادران سفارش می کرد که نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و همیشه خودشان را نسبت به آنها بدهکار بدانند و یقین داشته باشند که آنها حق بزرگی بر گردن ما دارند. شیفتگی و محبت ویژه ای به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختی که از ولایت فقیه داشت از صمیم قلب به امام خمینی(ره) عشق می ورزید. با قبلی مملو از اخلاص، ایمان و علاقه از دستورات و فرامین آن حضرت تبعیت می نمود. به دقت پیامها و سخنرانیهای ایشان را گوش می داد و سعی می کرد که همان را ملاک عمل خود قرار دهد و از حدود تعیین شده به هیچ وجه تجاوز نکند. می گفت:ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببینیم از آن کانون و مرکز فرماندهی چه دستوری می رسد، یک جان که سهل است، ای کاش صدها جان می داشتیم و در راه امام فدا می کردیم. او در سخت ترین مراحل جنگ با عمل به گفته های حضرت امام خمینی(ره) خدمات بزرگی به جبهه ها کرد. حفظ اموال بیت المال برای شهید زین الدین از اهمیت خاصی برخوردار بود. همواره در مسئولیت و جایگاهی که قرار داشت نهایت دقت خود را به کار می برد تا اسراف و تبذیر نشود. بارها می گفت: در مقابل بیت المال مسئول هستیم. در استفاده از نعمتهای الهی و حتی غذای روزمره میانه روی می کرد. او خود را آماده رفتن کرده بود و همواره برای کم کردن تعلقات مادی تلاش می کرد. ایثار و فداکاری او در تمام زمینه ها، بیانگر این ویژگی و خصوصیتش بود. برای اخلاص و تعهد آن شهید کمتر مشابهی می توان یافت. او جز به اسلام و انجام تکلیف الهی خود نمی اندیشید. در مناجات و راز و نیازهایش این جمله را بارها تکرار می کرد: ای خدا! این جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پیروز کن. از آنجا که برادران، ایشان را به عنوان الگویی برای خود قرار داده بودند، سعی می کردند اخلاق و رفتارشان مثل ایشان باشد. او شخصیتی چند بعدی داشت: شخصیتی پرورش یافته در مکتب انسان ساز اسلام. خیلی ها شیفته اخلاق، رفتار، مدیریت و فرماندهی او بودند و او را یک برادر بزرگتر و معلم اخلاق می دانستند. زیرا او قبل از آنکه لشکر را بسازد، خود را ساخته بود. اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضای مسئولیتهای نظامی اش که دارای صلابت و قدرت خاصی بود، زمانی که با بسیجیان مواجه می شد برادری صمیمی و دلسوز برای آنها بود. شهید مهدی زین الدین در زمینه تربیت کادرهای پرتوان برای مسئولیتهای مختلف لشکر به گونه ای برنامه ریزی کرده بود که در واحدهای مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جریان کارها باشند. می گفت:من خیالم از لشکر راحت است. اگر چند ماه هم در لشکر نباشم مطمئنم که هیچ مسئله ای به وجود نخواهد آمد.در کنار این بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زیرا رفتار و صحبتهایش در عمق جان نیروهای رزمنده می نشست. بارها پس از سخنرانی، او را در آغوش خویش می کشیدند و بر بالای دستهایشان بلند می کردند.او یکی از فرماندهان محبوب جبهه ها به شمار می آمد. فرماندهی که نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و این نورانیت به اطرافیان نیز سرایت کرده بود. چنانچه گفته می شود: 70% نیروهای پاسدار و بسیجی آن لشکر، نماز شب می خواندند. سردار رحیم صفوی جانشین محترم فرماندهی کل سپاه درباره او می گوید: شهید مهدی زین الدین فرماندهی بود که هم از علم جنگی و هم از علم اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه های جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود
نجات و خاطرات1
نجات و خاطرات1
کشتی تا گلو در میان گل نشسته بود اما با همه ی سنگینی اش مثل پر کاهی روی دستهای اروند بود ، سینه می کشیدند و کوهه کوهه خودشان را می کوبیدند روی بدنه ی زنگ زده و پوسیده اش . کم کم آب از دیواره کشتی بالا می کشید به جان سوراخ ها می افتاد سر ریز می شد و زانوهای زخمی ستار را در خود فرو می بلعید . باید بیرون می زد به هر طریق ممکن . ماندن در کشتی ، بیخ گوش عراقی ها ، مرگ تدریجی بود . گل های خشک شده ای دور پلک ها و مژه هایش را با پشت دست ریخت ، با زحمت تن زخم دارش را تا سک سکوی آهنی بالا کشید و از دهلیزی که موشک آرپی جی میان سینه ی کشتی انداخته بود ، سر به بیرون برد و یک آن ، چشم توی چشم خورشید که از آسمان خلیج اروند می خزید ، انداخت . برق چشمانش را ربود و پلکها ، پرده ای از سیاهی روی حلقه ی سرخ چشمانش کشیدند . سرش رات به داخل کشتی دزدید و. به آب زنگ زده ی کف کشتی خیره ماند ، تا چشمانش آرام شود . سکوتی تلخ و گزنده فضا را بلعید . به فکر افتاد . انبوه اندیشه های توی در توی بر ذهنش پنجه انداخت . ذهنش را به سمت هر راه کار که می برد ، قفل می شد . خروش امواج وحشی اروند و نگاه صدها چشم که مثل گرگ بوی خون را در فاصله ی بیست متری خود حس می کردند ، قدرت تصمیم گیری را از او گرفت . زیر لب ذکری گفت و صلواتی فرستاد تا بر غوغای اندیشه اش مسلط شود . اما همچنان ذهن او بین دو مسیر مقابل هم در تردد بود . چاره ای نداشت ، یا باید دست تسلیم با لا می برد و طعم تلخ اسارت را می چشید و یا به آب می زد ، یا دست های خسته و زخم دارش پنجه در پنجه ی امواج می کشید تا به ساحل خرمشهر برسد . باید بزنیم به آب ... اما چطور ؟ با چی ؟ دوباره ذهنش چرخی زد و مسیر آب را از لب جزیره ی عراقی ام الرصاص تا ساحل خرمشهر مرور کرد ، تلاطم تامواج ، اندیشه اش ، اندیشه اش را با لا و پایین می برد اما به دنبال سکون بود و آرامش . آرامشی که قفل ذهن او را باز کند . توی جزر یا مد که نمی شه برگردم ... باید وقتی که آّب را کد شد ... آره ... اما ... اما اگر آب هم را کد باشه . لباس غواصی ندارم ... لباس غواصی ... یا حد اقل یک جفت فین . جنبشی گرفت ، باید خودش را از عرشه ی کشتی بالا می کشید . دستانش را اهرم کرد که بر خیزد ، رمق نداشت تا ته کشتی سرید و تا سینه میان آب نشست . آب را از منفذ پایینی قل قل می کرد ، می جوشید و با لا می آمد نفس زنان . به زحمت به محل اول برگشت و از سرما مچاله شد . و در خودش گره خورد . کم کم احساس تلخی زیر رگ و پوستش دوید ، دندانهایش به هم گره می خورد و تق تق آن موسیقی گزنده ای بود که عذابش می داد . حتی صدای ضد هوایی دو لول عراقی را که از بیست متری او به سینه امواج و شاید مجروح های نیم جان روی آب می زند ؛ نمی شنید . با ترس بیگانه بود . و نمی خواست برای خودش تصویزی از قیافه ی لرزان یک فرمانده را تداعی کند پشت راست کرد و تکیه به آهن سرد و زنگ زده ی کشتی داد . دستانش را با لا آورد و گونه های باروت زده اش را با کف دست مالید ، چشمانش سو گرفت و صورتش گل انداخت . دهانش از لرزش ایستاد و سرما از تنش گریخت . خم شد و باز از دهلیز موشک خورده به بیرون چشم گرداند . لایه ای از دود سیاه باروت روی سینه ی آب خوابیده بود و لا به لاتی آن لاشه قایق هایی که هیچ نشانی از قایق نداشتند و پیکر غواص هایی که دمر صورت به صورت آب داده بودند و تسلیم اروند تندی بودند که با سرعت به دام خلیج فارس می ریخت . نتوانست بیشتر نظاره کند ، آهی از ته دل کشید به دل کشتی بر گشت و میان دایره ای که از سقف سوراخ عرشه کشتی تا کف آن استوانه ای ازذرات معلق ساخته بود ، نشست . گرمتر شد . خورشید وسط آسمان ایستاده بود و از سقف گرد عرشه روی او نور می پاشید . تمام بدنش تشنه ی گرما بود . بجز زخم تناسور کتف و شانه اش که از شدت عفونت مثل نبض می تپید . احساس کرد که فضای بسته ی زیر کشتی از بوی حرکت چرک و خون انباشته شده است . عفونت آزارش می داد . داشت بوی زخم و چرک بازو و شانه اش می پیچید توی دماغش . عق زد و بالا آورد .
ستار و صمد
ستار و صمد
سنگینی نگاه صمد هنوز میان چشمانش بود :شیشه درگاهی از بخار خیس شده بود ستار با انگشت چند خط روی شیشه انداخت و از بالا به لای خطوط چشمانش تا ته کوچه های باریک روستا رفت و بر گشت ،همه جا از برف به سفیدی می زد ، به جز زیر سقف حیاط خانه ی دو اشکویی . پدر زیر لمه های چوبی و خوش تراش آن ایستاده بود . جیب بغل عبای پشمی اش را می کاوید تا قاب فلزی توتون را پیدا کند . چیق چوب گردویی همچنان گوشه ی لبش کج مانده بود که ستار وشال و کلاه کرد و پارو را بر روی دوش انداخت صدای قرچ قرچ پله های چوبی طبقه ی بالا ، نگاه پدر را به سمت ستار برد . ستار تر و فرز برف هایی را که تا زانو بالا آمده بود به چپ و راست ریخت و راه را تا دم در باز کرد . -پدر گفت : اغر بخیر . ستار همان طور که با پشت پارو به لمه های چوبی می زد گفت : برف و کولاک راه اصلی رو بسته ، خبری -از آقا معلم نیست حتما گیر کرده تو برفها .پدر عبا را تا بن موهای گردنش بالا آورد و با شست کلفت پینه بسته اش توتونها را داخل چیق جا کرد . روی توتون ها فندک کشید و صدای دور رگه اش را با دود بیرون فرستاد .-تنهایی می خواهی دو کیلو متر راه رو باز کنی ؟!ستار شانه هایش را با لا انداخت ، تای چکمه هایش را تا لب زانو باز کرد و ب بخار دهان چند نفس گرم به انگشتانش داد : همین اندازه می دونم که توی این سوز و سرما آقا معلم یخ می زنه . صمد پشت درب چوبی گوش خوابانده بود ؛ همین که اسم آقا معلم آمد خونش جوشید . روی انگشتان پا قد کشید انگشتانش را روی در انداخت و. در را باز کرد . نگاه پدر و ستار ، با هم روی در متوقف شد . ستار طاق ابروانش را با لا انداخت و با ترشرویی گفت : برو داخل اتاق .صمد کلاه پشمی اش را تا لب گوش ها پایین کشید . چکمه های قرمزش را پوشید ، جلو و سریع از پله ها پایین آمد و دست ستار را میان دست حلقه کرد . ستار خواست که جدی تر نشان دهد . به رو.ی خودش نیاورد . صمد نگاه معصومانه ای به او کرد و با شیرین زبانی گفت : روزی که درس دهقان فداکار رو می خوندیم ، آقا معلم از من پرسید که اگر یه روز برف و سرما راه رو ببنده ، حاضری مثل اون دهقان فداکار لباستو بسوزونی یا نه ؟ ستار دستش را از میان دست های گوشت آلود و سفید اون بیرون کشید ، و شال گردنی را دور گردن او سفت کرد و پر شال را داخل آن فرو کرد و همچنان ساکت ماند ، پدر پکی عمیق به چیق زد و بخار نفسش را با دود توتون بیرون داد ، چند سرفه از ته گلو زد و در حالیکه نگاه نافذش را تا عمق چشمهای صمد روانه کرده بود ، پرسید : تو چی جواب دادی ؟ -خب معلومه باباجون به آقا معلم گفتم لباس که سهله ، اگه داداشم ستار باهام باشه ... می تونم ...ستار حرفش را برید . اخم همچنان روی صورتش جا خشک کرده بود .-بچه ، تو اندازه این حرفا نیستی ، چکمه هایت را بکن و برو زیر کرسی .صمد حرفی نزد اما به جای اینکه مسیر پله های چوبی را طی کند ؛ پشت بابا ایستاد . یک آن پاشنه بلند کرذد و روی انگشتان پاهایش قر کشید و عبای پشمی را که سریده بود ، راست کرد و دم گوش بابا – جوری که ستار نشنود – آهسته و ملتمسانه گفت : برم ... بابا . پدر از زیر پلک های باد کرده و سرخش نگاهی ساده به او انداخت . ستار به آن دو خیره شده بود . پدر به زحمت قد راست کرد و چیق را لای شکاف لمه چوبی گذاشت و با اشاره ای سر به ستار گفت بیا . ستار مردد و نگران جلو آمد ؛ پارو میاد دستانش بلاتکلیف مانده بود . پدر دسته ی پارو را روی شانه ی خود جا داد و دست های ستار و صمد را به سمت خود کشید ، هر دو مات و مبهوت به دستان لرزان بابا خیره شده بود ؛ پدر دست های کوچولوی صمد را گذاشت میان دشت های درشت و استوانی ستار و با صدایی که بوی عاطفه و مهر پدری میداد ، به ستار گفت : صمد ، یوسف منه ... مواظبش باش . صمد معصومانه پرسید : یوسف کیه بابا ؟!لبخندی محو بی رنگ گوشه ی لب های پدر نشست . با زبان صمد پاسخ داد:-مگه نمی خواستی که واسه ی آقا معلمت دهقان فداکار بشی ؟ صمد شادمانه کف دست هایش را به هم مالید و گفت : جانمی جان !!!صدای شلیک هم زمان آرپی جی فضای کشتی را پر کرد ستار تکانی خورد و چشم دراند . نگاهش به دیوارهای سوراخ و سیاه کشتی افتاد نمی خواست لذت دیدار صمد و بابا از چشمش خارج شود ، غلتی زد ، پلکهایش را آرام روی هم گذاشت ، باز هم چشمانش گرم شد و خودش را میان کوره راه برفی روستا دید :کولاک تنوره می کشید و دانه هابی درشت و پنبه ای برق را روی سر و صورت ستار و صمد می نشاند ، همه جا مثل همه می نمود . جاده اصلی و مسیر رودخانه زیر انبوهی از برف پنهان شده بود .ستار دست های سرد و خیس صمد را میان حلقه ای از دو دستش نشاند و چند بار از ته گلو ها کرد "سوز و سرما آب از چشم صمد گرفته بود و چشمان آهویی اش در پشت لایه ای شفاف ا اشک می چرخید ، پلک می زد ، دانه ی اشک از گوشه چشمش می سرید و سرما بی امان لایه های دیگر از اشک به جای آن نی نشاند . ستار پرسسید : سردته ؟ صمد بی صدا خندید و گونه های سفید و گوشتالودش مثل سیب سرخ گرد شد . ستار سری به چهار سو چرخاند . از سرازیری مشرف به ده بسیار دور شده بود ، به نظرش آمد که مسیر جاده ی اصلی را هم رد کرده ، ولی از معلم روستا خبری نبود .دوباره کنار صمد زانو و به دلداری گفت : آره سردته ، می دونم عینهو دهقان فداکار . صمد را در آغوش کشید و عقب برد و پرسید : حالا بگو ببینم کبریت آوردی تا لباست رو برای نجات آقا معلم بسوزونی ؟ صمد ایستاده بود و ستار نشسته ، با این حال صمد سرش را تا بالا امتداد داد . تا جایی که دانه های نرم برف ، پشت مژده های بلند و مشکی اش می نشست و با صدایی از قلب کوچک ولی گرم و قوی بیرون می جهید ، گفت: اون آقا دهقانه که مثل من داداش نداشت ، داشت ؟!ستار سرش را پایین انداخت ، مکثی کرد و بلا نرمی دست ، برف را از روی کلاه صمد گرفت ، کلاه را تا زیر لاله های گوش صمد پایین آورد .نگاه پرسان صمد همچنان منتظر پاسخ بود .-البته که نداشت . داداش ستار در بست در خدمت تونه . حالا راه بیفت .صمد یک گام که برداشت باز سر حرف را باز کرد صدایش میان تنوره کولاک به سختی به گوش ستار می رسید ستار سرش را کجکی به دهان او نزدیک کرد تا صدا را بشنود : داداش ... چرا آقا معلم داد و هوار نمی کنه تا ببینمش ؟ ستار بی حوصلگی را در میان کلمات صمد فهمید دستش را بالای ابرو سایه بان کرد تا بهتر ببیند و سرش را به دور و بر چرخاند و دم گوش صمد با صدای بلند گفت : یه این دور و براس ، اصلا شاید داد و هوار می کنه ... گوش تیز کن شاید بشوی .؟صمد دستهای سردش را به زحمت از دست ستار بیرون کشید و لب کلاه را از سوراخ گوشش بالا برد تا صدا را بشنود . ستار خوشش آمد . خودش هم گوش تیز کرد . صدایی می آمد . دلش هری ریخت . زوزه ای گرگها بریی وحشی در هوا رها می کرد . ستار این بو را می شنیدئ صمد در غفلت کودکانه خود از میان برف ها گام می زد و در شوق دیدار آقا معلم بود . ستار یک آن ایستاد . مسیر ده را گم کرده بود ، از آقا معلم هم خبری نبود . فقط ، این را می دانست که باید خیلی زود به ده بر گردد . همین که چرخید دسته ای گرگ خاکستری مقابل چشمانش قد کشیدند . گرگ ها پوزه های سیاه و کشیده شاه را با هم رو به بالا گرفته بودند و عو می کشیدند . صمد چشمانش گرد شد : چقدر سگ ؟!ستار آرام آرام عقب رفت ، دستهای کوچولوی صمد همچنان میان دست او بود . گرگ ها هماهنگ خیز گرفتند و در چند قدمی آن دو ایستادند و پوز کشیدند . صمد خودش را چسباند به پای ستار . ستار بلافاصله دست به کمر او برد و مثل یک پر او را از زمین کند و در حلقه دست خود جای داد . چکمه های قرمز صمد که تا گلو توی برف جا خشک کر ده بود ، بیرون زد . گرگ ها جلو تر آمدند . ستار تمام توانش را در پاهایش ریخت و به سمت مخالف گرگ ها دوید ، یا ضرب آهنگ گا م او صمد هن و هن می کرد و میان حلقه دستن او بالا و پایین می شد .از رو به رو هم باد و بوران در هنم می تنیدند و دید او را می گرفتند و کم کم احساس کرختی و خستگی بر دستش پنجه کشید و صمد آرام میان برف های نرم و انبوه افتاد . ستاره نگاهش را دزدیده ، به سمت گرگها رفته . زوزه ممتدشان آزارش می داد . هر چند هیچکدام در منظر چشمان او پیدا نبودند . نفسی چاق کرد و برف را با پشت آستین اورکت از صورت صمد گرفت .ستار خواست به دلداری او پاسخی بدهد که گرگ های خاکستری از پشت توده ای برف بیرون جهیدند و نرم و نرمک سم روی برف ها گذاشتند و. به دور ستار حلقه زدند . ستار پس و پیش را بسته دید . دستش به دور دسته ی چوبی پارو محکم تر شد و با همان قدرت ، مچ نرم و سرما زده ی صمد را با دست دیگرش گرفت . حالا صمد هم بوی گرگ را حس می کرد . ساکت و خاموش بود . نگاهی سرد به ستار انداخت . معصومیت اودل ستار را سوزاند . ناخود آگاه به یاد سفارش بابا افتاد و یک لحظه ، صدای بابا در مدار مغزش چرخید : صمد یوسف منه .و تکرار شد : صمد ... یوسف ....صدای بابا که افتاد خشم مثل خون میان رگ های ستار دوید و یک شاخه رگ ضخیم از گردنش بیرون زد . چشمانش روی گرگ ها درید ، پارو را میان هوا چرخاند و به سمت گرگ ها خیز گرفت .. گرگ ها جا عوض کردند . پارو همچنان میان هوا می چرخید ، تمام وجود ستار فریاد شده بود و از گلویش بیرون می ریخت "برین گم شین . حیوان های لعنتی . یکه ای خورد و سیخ شد . هنوز گلویش پر از فریاد بود و سایه گرگ ها در چشمش سنگینی می کرد . به خودش آمد نگاه خسته اش را تا انتهای کشتی برد و برگرداند . چشمانش از سیاهی آهن های زنگ زده ی محیط پر شد . دلش می خواست باز هم یاد گذشته کند و دوباره با صمد باشد
آخرین دیدار
آخرین دیدار
آخرین دیداری که با شهید حاج ستار ابراهیمی فرمانده گردان 155 داشتیم در آبادان کنار بهمن شیر داخل یک ساختمانی که بچه های گردان در داخل آن مستقر بودند. قبل از کربلای 5 یعنی قبل از شهادتش 1365/12/12 که ایشان کادرگردان را جمع کردند و یک جلسه ای گذاشتند . آخرین صحبت هایش که بود حلالیت خواستند و بچه ها را در خصوص نحوه عملیات توجیه کردند و بعد از توجیهات یک دعای توسلی داشتند که آماده بشوند برای عملیات و برای ما تا حالا این جور دعا نخوانده بود. کتاب را گرفته بود دستش و زار زار گریه می کرد و می خواند. قبلاً که می خواست دعا بخواند چنین حالتی نداشت . دعا می خواند و گریه می کرد . بحث عملیات شد و رفتیم منطقه و ایشان که در شب 65/12/12 به شهادت رسیدند پدرشان هم در منطقه حضور داشتند .وقتی که حاجی شهید شد ما از خط برگشتیم عقب دیدیدم .پدرش توی خیابان های آبادان در جلوی مقر ایستاده است و گویی که از نگاهش خبر دارد که حاجی شهید شده . ایشان گفتند : حاجی کجاست؟ بچه ها گفتند :ما آمدیم و حاجی برای فرماندهی محور ماند تو خط ! ایشان گفتند : نه خیر و شروع کردند به اشک ریختن و گفتند : دلم گواهی می دهد حاجی شهید شده است
مقایسه اوائل جنگ و اواخر جنگ
مقایسه اوائل جنگ و اواخر جنگ
شهید ابراهیمی می فرمود: عملیات فتح المبین را مقایسه می کرد با اوائل جنگ و اواخر جنگ می فرمود :که ما از کجا به کجا رسیدیم؟ می گفت: بعضی موقع ها بچه ها می آمدند و می گفتند :سلاح نیست, کمبود لباس است ,غذا نیست .آنها را توجیح می کردم و می گفتم : اوائل جنگ ما چیزی نداشتیم ,نیرو هم نداشتیم ,نیرویی که بتواند در برابر ارتش عراق بایستد و عراقی ها به طور پیاده روی آمده بودند ,مناطق فتح المبین و دیگر را گرفته بودند. در عملیات فتح المبین ما سوار موتور سیکلت ها می شدیم و توی دشت دنبال عراقی ها می کردیم و چون عراقی ها پیاده آمده بودند با دویدن عقب نشینی می کردند. این نشان می دهد که نیرویی نبوده اگر نیرو بوده یک آرایشی می گرفت و خط را تثبیت می کرد. می گفت : ما شب می رفتیم آن منطقه را می گرفتیم نیرو نبود بچینیم آنجا . صبح می آمدیم و می دیدیم عراقی ها آمدند جلو . آنها پیاده می آمدند و ما هم به طور پیاده آنها را وادار به عقب نشینی می کردیم
یادگاران ( شهید مهدی زین الدین)
یادگاران ( شهید مهدی زین الدین)
یادگاران » عنوان کتابهایی است که بنادارد تصویرهای از سالهای جنگ را در قالب خاطره های باز نویسی شده ، برای آنها که آن سالها را ندیده اند نشان بدهند. این مجموعه راهی است به سرزمینی نسبتاً بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعه ها و بازگفته ها خواندشان تنها یادآوری است ، یادآوری این نکته که آن روزها بوده اند. آن مردها بوده اند و آن واقعه ها رخ داده اند؛ نه در سالها و جاهای دور ، در همین نزدیکی . این کتاب نتیجه ی نگاه به یک زندگی است. و پلک زدنهایی که انگار، لحظات را ثبت کرده اند مثل فیلم عکاسی . زین الدین بیست و پنج سال زندگی کرده است. جاهای مختلفی بوده، روی پله ی خانه، در حالی که مادرش می خواهد بند کفشش را ببنددتا او برود مدرسه. توی کتاب فروشی وقتی پاس بانها آمده اند پدرش را ببرند ، در خانه ی کوچک اجاره ایش ، در اهواز، کنار همسرش و در خیبر ، هور، سوسنگرد، محرم و بالاخره کردستان همراه برادرش کنار جیپ لنکروز با بدن سوراخ سوراخ . و در همه ی این لحظه ها ، اگر خوب نگاه کنی یک آدم عادی را می بینی. که سعی می کند در لحضه بهترین کار را بکند ، بهترین تصمیم را بگیرد ، بهترین باشد.و این سعی مدام و طاقت فرسا ، دلی برایش ساخته مثل قلب کوه؛ آرام اما جوشان. پسرک کیفش را انداخته روی دودشش . کفش ها را هم پایش کرده . مادر دولا می شود که بند کفش را ببندد. پاهای کوچک ، یک قدم عقب می روند. انگشتهای کوچک گره شلی به بندها می زنند و پسرک می دود از در بیرون. توی ظلّ گرمای تابستان ، بچه های محل 3 تا تیم شده اند، توی کوچه ی هجده متری تیم مهدی یک گل عقب است . عرق از سر و صورت بچه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می آید روی تراس « مهدی ! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم آها. برو از سر کوچه نون بگیر .» توپ زیر پایش است. می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه . نماینده حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه. همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد . لیست را هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته سی ریاضی داشت. رفت تجربی. قبل انقلاب ، دم مغازه ی کتاب فروشیمان، یک پاس بان ثابت گذاشته بودند که نکند کتابهای ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش دررفته ای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده ، داشتیم مغاره را می بستیم که سرو کله اش پیدا شد رو کرد به مهدی و گفت «ببینم، اگر تو ولی عهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت «حالت خوبه؟ این وقت شب سوال پیدا کرده ای بپرسی؟» بازهم پاسبان اصرار کرد که بگو«چه دستوری می دادی؟» آخر سرمهدی گفت: «دستور می دادم سیبلتو بزنی. » همان شب در خانه را زدند وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت«خوب شد قربان؟» نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند . مهدی گفت : «اگر می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهمتری می دادم.» قبل از دستگیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبردادند یکی از دوستانش که آنجا درس می خواند . آمده ایران. رفته خانه شان . دوستش گفته بود«یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه، منم برگشتم ، حالا تو کجا می خواهی بری؟» منصرف شد. مرا که تبعید کردند تفرش ، بار خانواده افتاده گردن مهدی . تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود . گفت : « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. اینجا سنگره . نباید بسته بشه.» جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام داد. «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس» نرفت . ماند مغازه را بگرداند. مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیرداده به سرهنگ فرمانده که «چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقی ها رو برسم.» سرهنگ ، دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید «صبرکن آقاجون . نوبت شما هم می رسه.» مهدی می گوید«پس کی؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان» سرهنگ لبخندی می زند و می رود سراغ بی سیم. گلوله های فسفری که بالای سرعراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده، از تانکهایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار. حالا اگه می خوای ، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمانده شد، تاکتیک جنگی آنقدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود. زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقری، توی یک خانه می نشستیم. خیلی رفیق بودیم. یک روز ، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، می گوید «این آقا مهدی ، از بچه های قمه، میری شناسایی، خودت ببرش، راه و چاه رونشونش بده.» من زن داشتم. شبها می آمدم خانه. ولی مهدی کسی را توی اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار شبها تا صبح. روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو. کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله ی تانک گفتم«مهدی! اینو با خودمئن ببریم؟» گفت «بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت «این چیه؟نمی شه ببرینش» مهدی آن موقع هنوز فرمانده و این حرفها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن. خلاصه ! آوردیم پوکه را . هنوز دارمش . این دو سه روز بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم.«چته تو؟ چرا این قدر تو همی ؟» گفت «دلم گرفته . از خودم دل خورم . اصلاَ حالم خوش نیست.» گفتم «همین جوری؟» گفت: «نه با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم؟ شاید باش بلند حرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه الان دو سه روزه . کلافه ام . یادم نمی ره.» شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم . ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم. خیالاتی شده ام که را که بازکردم. دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آنقدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هواهنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدیم . انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم. دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دم صبح. سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده. چند روزی بود مریض شده بودم. تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یکدفعه دیدم در باز شد و مهدی با لباس خاکی و عرق کرده آمد تو، تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام. یک راست رفت توی آشپزخانه . صدای ظرف و ظروف و بازشدن در یخچال می آمد. برایم آش بازگذاشت . ظرفهای مانده را شست . سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم . گفتم «مادر! چه طور بی خبر؟» گفت: « به دلم افتاد که باید بیام.» وقتی رسیدیم دزفول وسایلمان را جابجا کردیم، گفت:«می روم سوسنگرد» گفتم «مادر منو نمی بردی او جلو رو ببینم؟» گفت : «اگه دلتون خواست ، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله..» به سرمان زد زنش بدهیم . عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرفتر می نشستند. پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختررا دید خیلی پسندیده بود. گفت:«باید مادرم هم ببیندش.» مادر و خواهرش آمدند اهواز. زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت. «توی قم، دخترا از خداشونه زن مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره؟» مهدی چیزی نگفت. بهش گفتم:«مگه نپسندیده بودی؟» گفت:«آقا رحمان . من رفتنیم. زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن. تا بعد از من مواظبش باشن. » خرید عقدمان ، یک حلقه نه صدتومانی بود برای من، همین و بس . بعد از عقد رفتیم حرم ، بعدش گلزار شهدا، شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه. می گفت قیافه برایم مهم نیست . قبل از عقد همیشه سرش پایین بود. نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم درستی توی صورتم برده بود. مادر گفت: «آقا مهدی! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سربزنین . اگه شما نرین جبهه ، جنگ تعطیل می شه؟» مهدی لبخندی می زد و می گفت «حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم. صلوات بفرستین.» خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم در حد یک بله برون ساده بود. بعضی به شان برخورد و نیامدند. ولی من خوشحال ب
دل نوشته
دل نوشته
آقا مجید وقتی به شما فکر می کنم درمرور خاطرات اولین برخوردهای با شما ببخشید از اینکه فکر می کردم چون خیلی در جمع نمی آیی قیافه می گیری چون برادرت فرمانده لشگر است. کم حرف می زدی ، موقع نماز جماعت و عزاداری چند صد نفری در مقرلشگر در انرژی اتمی دارخوین در گوشه ای تنها و ساکت می نشستی و حواست به اطراف بود که فیلمی یا عکس ازت نگیرند . حرکاتت برایم سوال انگیز شده بود. این چه مدل رفتاری است که شما دارید. آنروزها می دیدم رفتارت خیلی عجیب و غریب است تا دست کسی دوربین می دیدی مثل جن که اسم بسم ا... بیاید غیبت می زد. و من بی خیال از ارتباط برقرار کردن با کسی که انصافا از نظر رفتار ، شخصیت ، قیافه ، خوش تیپی و جذابیت و بچه باسواد و بچه بالانشینی شهر و داداش فرمانده لشگر شدم. مدتی نگذشت بعضی از رفتارهایت نشان داد که قضاوت من غلط بود تو آنقدر بزرگ بودی که همه چیز را کوچک می دیدی اسم ، عنوان ، برادر فرمانده لشگر بودن و . . . شما طی این مدت حتی برای یک بار نشنیدم جایی خود را برادر فرمانده لشگر معرفی کنی. و به خاطر اینکه برادرت فرمانده لشگر بود. کار را به نحو احسن انجام می دادی شناسایی پراضطراب و خطرناک می رفتی و حاضر نبودی گزارش آن به اسمت باشد و دیگران می نوشتند و امضاء می کردند و از این همه شناسایی که رفتی شاید 10 سند از شما به جای مانده باشد. شما اصلا از اول همه کارهایت خدایی بود. فقط و فقط خدا را می دیدی و همه سعی و تلاشت این بود که گمنام باشی و در شعاع نور خورشید آقا مهدی محو شوی هر چند یقین دارم اگر پس از آقا مهدی زنده بودی زمانی نمی گذشت که آوازه ات مثل آقا مهدی در سرتاسر جبهه پر می شد و تو هم فرمانده لایق سپاه اسلام می شدی. به نظرم مجید جان تو الان هم گمنامی آخه 26 سال از شهادتت گذشته است هیچکس از حضورت در جبهه و جانفشانیت چیزی نمی داند حتی با عده ای صحبت کردم سوال کردم سر قبر شهید مهدی زین الدین چه اعمالی انجام می دهید. اکثرا می گفتند ما برای آقا مهدی فاتحه ای می خوانیم اصلا یادشان می رود که مجیدی هم در کنار مهدی آرمیده است و من ایمان دارم که مزارت محل پررفت و آمد ملائکه است. آقا مجید من هم اعتراف می کنم که شما گمنامی چون الان که کنار مزارت نشسته ام واقعیتش نمی دانم قبرت سمت چپ است یا سمت راست. مرد حسابی خود را باز زیرسنگ قبر بزرگی که هدیه به مزار پاکتان کردند شما خود را مخفی کردی  من هم نمی دانم که در کدام قبر آرمیده ای چه رسد به دیگران . باشد آقا مجید قصه گمنامی شما قصه زیبا و جذابی است که باید کتابها نوشت. و من تصمیم گرفتم سر قولم باشم و مزاحم خانواده نشوم ولی باید زوایای زندگی قشنگت به قلم بکشم . گفتم به محل سکونتت که آنجا درس می خواندی می روم و از طریق مدرسه و همکلاسی ها خاطرات دوران تحصیل در خرم آباد را به قلم می آورم ولی متاسقانه مدرسه ای که درس می خواندی در زمان جنگ بمباران شده اسناد از بین رفته بود و پیدا کردن همکلاسیها کاری دشوار و ناممکن شد. می خواستم با دوستان و هم محلی هایت در خرم آباد که مدتی زندگی می کردید ارتباط برقرار کنم دیدم محل سکونت تان بمباران شده بود و خانه ای که شما در آن زندگی می کردید مقداری تخریب شده بود. باز یاد قول و قرار آن روز کنار قبرت افتادم حس کردم هرجا بخواهم خارج از شرط و شروطی که با هم داشتیم حرکت کنم به نتیجه نمی رسم. آقا مجید نمی دانم روزی من زنده خواهم ماند و شما هم اجازه خواهید داد تا خاطرات زیبای حضورت در جبهه سرپل ذهاب به بهانه راننده و بردن آیت ا... نوری همدانی جهت بازدید از جبهه های سرپل ذهاب وقتی پایت به آنجا رسید و بازدید تمام شد از آنها خداحافظی کردی آنها به سمت شهر آمدند و شما به سمت خط مقدم رفتی و مدتی در انجا ماندی. آنجا چه کردی در آن روزهای غربت جبهه های غرب ، شما که 15 سال بیشتر نداشتی. خاطرات حضوردر جبهه سرپل ذهاب را به کسی نگفتی ، جای ننوشتی ، عکسی به یادگاری بجا نگذاشتی. معتقد بودی خدا می داند بس است. بچه محصل 15 ساله نمی دانم از نام مستعار در آنجا در جبهه استفاده کردی یا نه ولی نام حقیقیت را ملائکه الله بر کوههای سر به فلک کشیده سرپل ذهاب ثبت و ضبط کردند. آقا مجید درست است شهادتت در کردستان در جاده سردشت- بانه رقم خورد ولی سردار جعفری سال 61-60 تو را در کردستان دیده بود. می گفت: نوجوان خوش سیما با صلابت. ایشان گفتند با آقا مهدی دوست بودند ولی چهره خوش سیمای مجید در مهآباد کردستان در ذهنم نقش بسته و بعد دیگر ندیدم مجید کجا رفت. در چه واحد پایگاهی مشغول شد و پیش چشم من آفتابی نشد. بگذرم آقا مجید خیلی از نسل اولی ها درگیری های نفس گیر کردستان ، عملیات های کمین و ضدکمین و بی رحمی ضدانقلاب در به شهادت رساندن بچه ها و حتی سربریدن و قطعه قطعه کردن بدنها را بیاد دارند و من فقط باید از آن همه درگیریهای سخت و نفس گیر به نقل از سردار جعفری بنویسم مجید در مهاباد کردستان بسیجی بی نام و نشانی بودچون معتقد بود خدا می داند کفایت می کند. برادر مجید دفعات حضور شما با آقا مهدی قبل از تاسیس تیپ و لشگر 17 را کسی نمی داند شاید شهید حسن باقری که با آقا مهدی رفیق و شفیق بودند می دانست که او هم الان پیش شماست از آن خاطرات هم عبور می کنم چون معتقدی خدا می داند کافی است. مرد بی ادعا یه سوال ذهن را آزارمی دهد چرا طی این مدت شما که اینقدر عاشق آقا مهدی بودی هم برادرت بود هم استادت بود هم فرمانده ات بود هم رفیق خصوصیت چرا یک عکس یادگاری با هم نیانداختید مگر شما آموزش عکاسی ندیده بودی آنوقت که در جبهه شاید تعداد چند نفر انگشت شمار آموزش عکاسی دیده بودند و به این فنون آشنا بودند . شما از مقوله دوربین عکس خود را معاف کرده بودی . من که صرف اینکه آقا مهدی فرماندهمان بود باهاش عکس انداختم و نشان هزار نفر دادم آنوقت شما نباید یک عکس با هم می انداختید. ببخشید یادم رفته بود که شما تلاش می کردی برای گمنامی. گفتی خدا می بیند بس است. اگر عکس با آقا مهدی با هم داشتید شاید چاپ می شد و بعضی مجید را می شناختند که این شهید برادر فرمانده لشگر است و زیر عکس می نوشتند سردار شهید مجید زین الدین . . . . .   برادر مجید عذرخواهی می کنم آنقدر نگفتی و ننوشتی که قلم به دستم چسبیده است و کلمات و خاطرات فوران می کند. می خواهم شما را یاد والفجر مقدماتی بیاندازم. همان شب جنگ با زمین رملی و جنگ با موانع متراکم دشمن و در مرحله سوم جنگ با کمین های دشمن و مرحله چهارم جنگ با نیروهای اصلی دشمن. امروز نام فکه جهانی شده است. یادمانی به پا شده و مقتلی نامگذاری شده است و سالانه هزاران نفر به یاد شهدای فکه مرثیه سرایی می کنند. از اقصی نقاط ایران و بعضی از کشورهای اسلامی به آنجا می آیند. بعضی راویان هم از شب حمله و کانال کمیل و خنطه و موانع می گویند. کانال کمیل و خنطه اسم محلی است که بچه های لشگر 27 حضرت رسول گذشتند ولی همان 2 کانال موانع که شما حدودا 10 کیلومتر از آن عبورکردید و جلو رفتید و تمام موانع کانالها و سنگرهای کمین و خط اصلی دشمن را درهم شکستید و از دشمن اسیرگرفتید. وقتی بعضی ها از ماندن بچه های لشگر27 در این کانالها می گویند و بدون توجه به شرایط زمین، دشمن، موانع و میدان مین یاد رشادتهای شما، شهید ندیری، شهید نظری و گردانهای خط شکن خودمان و حتی یاد شهید احمد کاظمی و بچه های لشگرنجف می افتم که چگونه در آن شب برق آسا از موانع عبورکردند و از دشمن هم اسیر گرفتند. وقتی راویان فقط یک محدوده خیلی کوچک از عملیات آنهم در جلو بچه های لشگر27 را تعریف می کنند و نهایتا به کانالهای موانع ضدتانک که امروز معروف به کانال خنطه و کمیل شده است خاطرات غربت و مظلومیت بچه ها را می گویند و همه را می گریانند. جای شما و امثال شما را خیلی خیلی خالی می بینم که از روحیه سلحشوری بچه ها بگویید که چگونه آنها آنشب به دشمن تاختند و دشمن را آواره کردند. ولی صد حیف که نگفتید و ننوشتید تا مردم تا بیشتر بسیجیان از جنس خمینی را بشناسند. آری شما معتقدید کار برای خدا در این عالم گم نمی شود. آقا مجید کم می آورم از طرفی می خواهم فقط حضورت در جبهه را بگویم تا در آینده اگر کسی خواست چیزی بنویسد حداقل کمی اطلاعات اولیه داشته باشد. و از طرفی می ترسم از شرط با شما عدول کنم. خاطرات حضور در والفجر3 مهران که منجربه شهادت مسئول واحد اطلاعات و تخریب لشگر گردید و نبرد سخت بچه ها در مهران در سال 62 که هر وقت از آن مسیر به زیارت کربلا مشرف می شوم. خود را مدیون حماسه آفرینی شما شهدا می دانم و یک بار هم در آن مسیر در مردم خاطرات حماسه آفرینی بچه های لشگر17 را گفتم و این شعر هم اشک زائران و هم اشک پدرومادر شهدا را درآورد: آی شهدا بلند بشید با هم بریم به کربلا         با هم بریم به دیدن شاه شهید نینوا حسین من حسین من (4) بگذرم کنارمزارتان مجلس روضه خوانی راه نیندازم حرف دلم زیاد ، وقت تنگ. برادر مجید سال 71 جهت تفحص شهدا رفتیم منطقه پنجوین عراق منطقه عملیاتی والفجر4 ، ارتفاع بلند و صعب العبور مسیرهای که با بچه های شناسایی رفتید. منصور پورحیدری با نگاه به نقشه عملیاتی والفجر4 خاطرات با شما بودن لحظه لحظه اش را فراموش نکرده است. و گویی هنوز با آن خاطره ها دارد زندگی می کند. برادر مجید از خیبرچیزی ننویسم آنقدر دشمن در حریزه آتش می ریخت که زمین و زمان آتش گرفته بود. خیلی از بچه ها ، بچه های گردان امام رضا (ع) ، محمدرسول الله و . . . .  مفقود شدندو بعضی ها هم هنوز گمنامند. آنوقت شما که همیشه تلاش برای گمنامی می کردی اصلا در بین آنهمه دود و آتش چگونه ردپایی از تو پیدا کنم. فقط ابوالفضل جعفری می گفت: مجید برای روحیه دادن به بچه ها گاهی معرکه گیری می کرد تا لبخند برلب بچه ها باشد. آقا مجید به قول و قرارم عمل کردم فقط چند خاطره از دوران کودکی که دم دستم بود و چند خاطره از شناسایی از خط پدافند پاسگاه زید عراق و آخرین شناسایی که در برگشت آن به شهادت رسیدی به قلم آوردم. همان شناسایی که تا عمق 50 کیلومتری خاک دشمن گاهی 3 شبانه روز تا 5 شبانه روز طول می کشید و هدف شناسایی شهر ماووت عراق بودکه با موفقیت انجام شد. و حرف آخرم اینکه هنوز هم که به شما فکر می کنم شما درس خوبی از علمدار کربلا گرفتی در خصوص اطاعت و ادب از برادرش حسین (ع) و شما چقدر قشنگ درس از مکتب ابوالفضل یادگرفتی و خوب عمل کردی. وقتی بقصه زندگیت ، رزمت و شهادتت نگاه می کنم در برخورد با برادرت مهدی این چنین بودی برای بعضی ها این سوال است چرا با این همه مطلب که از شما گفتم می توان نوشت باید گمنام باشی. یاد این مطلب افتادم که بعضی ها برای حضرت عباس 17 منسب در کربلا بر شمرده اند : سقا ، علمدار ، سپهدار ، نگهبان خیام و . . .   وقتی نگاه می کنی عباس با این عظمت از او روایتی مشهور دیده نمی شود او محو برادرش حسین است. مگر می شود کسی با خصوصیات عباس حرفی برای زدن داشته باشد. و مگر می شود کسی مثل شما سالها در جبهه باشد و از کردستان و غرب و عملیاتهای مختلف و شناسایی های مختلف پس از 26 سال حرفی از او نباشد یادم باشد مجید در صحنه درگیری قبل از برادرش جان سپرد و . . . . . کنارمزار مهدی و مجید زین الدین
چند خاطره از شهید زین الدین
چند خاطره از شهید زین الدین
- پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده . مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک ، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون. 2- توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری . تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بجه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه . 3- نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه . همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است ؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی. 4- قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان ، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم.عصرها ، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب ، حدود ساعت ده . داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم ، اگر تو ولی عهد بودی ، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه ؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ » بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در ، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر می دانستم این قدر مطیعی ، دستور مهم تری می داد. » 5- قبل از دست گیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان.دوستش گفته بود « یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه . منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟» . منصرف شد. 6- مرا که تبعید کردند تفرش ، بار خانواده افتاد گردن مهدی . تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره . نباید بسته بشه . » جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت . ماند مغازه را بگرداند. 7- مهدی بست ساله ، دست خالی ، توی خط خرمشهر ، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم. »سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید « صبر کن آقا جون . نوبت شما هم می رسه . » مهدی می گوید « پس کِی ؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان .» سرهنگ لب خندی می زندو می دود سراغ بی سیم . گلوله ها ی فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد ، فکر می کنند ایران شیمیایی زده . از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار . –گفتم « مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟ » گفت « اگه دلتون خواست ، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله .» 14- به سرمان زد زنش بدهیم . عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند ، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت « باید مادرم هم ببیندش . » مادر و خواهرش آمدند اهواز . زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت « توی قم ، دخترا از خداشونه زنِ مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره ؟ » مهدی چیزی نگفت. به ش گفتم » مگه نپسندیده بودی ؟ » گفت « آقا رحمان ، من رفتنیم . زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن. » 15- خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس . بعد از عقد ، رفیم حرم . بعدش گل زار شهدا . شب هم شام خانه ی ما . صبح زود مهدی برگشت جبهه. 16- می گفت قیافه برایم مهم نیست. قبل از عقد ، همیشه سرش پایین بود . نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم دستی توی صو 17- مادر گفت « آقا مهدی ! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سر بزنین . اگه شما نرین جبهه ، جنگ تعطیل می شه ؟ » مهدی لبخند می زد و می گفت « حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم . صلوات بفرستین. » 18- خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان ، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم ، در حد یک بله برون ساده بود. بعضی ها به شان برخورد و نیامدند. ولی من خوش حال بودم. 19- همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی ، خواهر و برادرش . من رفتم توی آش پزخانه ، چیزی بیاورم وقتی آمدم ، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم. 20- اولین عملیات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم .