loader-img-2
loader-img-2
اسارت و مشکلاتش
اسارت و مشکلاتش
  اولین روزی که اسیر شدیم. یک لیوان آب دادند به هر نفر. نمی دانستیم آن را بخوریم یا بگذاریم برای گرفتن وضو. من ترجیح دادم با آن آب وضو بگیرم. همین که آماده شدم برای خواندن نماز، سوزش عجیبی در پشتم احساس کردم. تا آمدم به خودم بجنبم، نقش زمین شده بودم. سرم را که بالا برگرداندم، یکی از سربازها را دیدم. از آن به بعد، یکی را می گذاشتیم نگهبان و بعد می ایستادیم به نماز. ** آب تصفیه نشده، بیماری انگلی، اسهال خونی را در صف اول مریضی ها ی اردوگاه نشانده بود. خودم اسهال خونی گرفتم و بعد از دوماه بستری شدن، هنوز نفس راحتی از آن بیماری نکشیده بودم که دردی افتاد به پای راستم؛ آن قدر شدید که اجازة برداشتن یک قدم هم به من نداد. الان هم دست از سرم برنداشته است. چند قدم که راه می روم، درد همان پا، فریادم را بلند می کند. ** یکی از آزاده ها که طرح فراربا ماشین آشغالبر را ریخته بود، دستش رو شد. یادم هست که آن روز، سه شنبه بود. فرماندة اردوگاه ما راجمع کرد وسط محوطه؛ لابد برای عبرت گرفتن.اورا لخت کردند ودرزیر آفتاب سوزان، آب جوش روی بدنش ریختند. بعد روی شن های داغ غلتش دادند. درآخر هم پاهایش را به ماشینی بستند و او را روی همان شنهای داغ کشیدند روی زمین.  
نامه ها
نامه ها
بسمه تعالی برادر تکلّو سلام علیکم خدا قوت وضعیت جزیره مجنون خیلی اضطراری شده دشمن دست به یک تلاش زده است. حتی المقدور یک دسته از نیروهای خوب گردان را با یک فرمانده دسته یا با یکی از فرماندهان گروهان آماده کنید و در اسرع وقت به اینجا بفرستید. برادر اصغری جهت راه اندازی آنها به خرمشهر می آید منتظر شما هستم. مهدی کیانی فرمانده لشکر 32 انصار الحسین (ع)23 /3/65   شهید محمد تکلّو در تمامی نامه های که برای خانواده از جبهه ارسال می کردند در صورت نبودن منع حفاظتی آدرس یا کد پستی جهت جوابیه نامه ها ارسال می کردند. این شهید بزرگوار در آخرین نامه ای که در مورخه 10/6/65 جهت خانواده خود فرستادند نوشتند، آدرس: فرستنده انشاءالله حرم حسینی*** بسمه تعالی دزفول برادر تکلّو دامت حفاظاته سلام علیکم امیدوارم که حالت خوب باشد و همگی برادران انشاءالله خوب باشند. برادر تکلو اولاً بنده می خواستم خدمت برسم ولی حاج مهدی تلفن زده که من هم می آیم صبر کن با هم برویم. ثانیاً اینکه انشاءالله به همه برادران سلام برسان و اگر نیرو دادند در اردوگاه نگه دار تا کل کادر از خط برگردند و در ضمن مسئله تمام شدن ماموریت برادران را تذکر دهید به برادر کیانی و اگر نیرو به اندازه همه گردان دادند به گروهان شهید سماوات ماموریت 3 گروهان بدهید تا گردان از خط برگردد. و در ضمن چند نفر از برادرانی که آمده اند و قبلاً گردان بوده اند مثل برادر هوریان و غیره را برای گردان بگیر و همچنین یک مسئول تسلیحات، من هم انشاءالله بزودی خدمتتان می رسم در ضمن از ستاد درخواست کن اجازه دهند انشاءالله مراسمی از طرف گردان در عید فطر در همدان به عنوان گردان برقرار نمائیم و هماهنگی لازم را بنما. والسلام خدا یار و یاور شما .همدان .رضا شکری پور .11/3/65
نامه ها
نامه ها
بسم الله الرحمن الرحیم خدمت خانواده عزیزم سلام علیکم امیدوارم که تمام شما سالم باشید. پدر عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد و در کارهایت موفق و پیروز باشی. و شما مادر عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد و خدمت برادرهای بزرگوارم جواد وعلی آقا سلام می فرستم امیدوارم که حالتان خوب باشد. خدمت خواهرهای عزیزم امیدوارم که حالتان خوب باشد. معصوم خانم و کبری خانم و از طرف به تمام فامیل سلام بفرستید بالاخره ننه آقا و ننه دایی و عموهایم و داییم و عمه ام و زن عموهایم و صفیه زن داییم و غیره و همسایگان را نیز سلام بفرستید واگر از حال اینجانب می پرسید حالم الحمدالله خیلی خوب است راستی نامه نفرستید تا جایمان معلوم شود. دیگر عرضی ندارم به جزء دوری شما. والسلام من الله التوفیق به امید پیروزی اسلام برکفر محمد تکلو 61/5/27    **   بسم الله الرحمن الرحیم با عرض سلام به خانواده عزیز, امیدوارم که حالتان خوب باشد. با سلام و درود به پدرعزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد و همین طور شما مادرعزیزم و شما برادرهای عزیزم علی و جواد و خواهرهای عزیزم، کبری و معصوم، امیدوارم به حال همگی شما خوب باشد و از طرف من تمامی فامیلها و آشنایان و همسایگان سلام را برسانید. ننه خاله، ننه دایی و عموهایم- دایی احمد زن دایی اکرم، زن عموهایم و صفیه و آقا ولی و کلیه فامیلها. و راستی آقا جواد تولد فرزندتان را تبریک می گویم و راستی اگر خواستی نامه بنویسید به این آدرس پاکت که نوشته شده بنویسید راستی نامه چرا نمی نویسید کم کم دیگر عرض را تمام کنم به امید دیدار تمامی رزمندگان اسلام با خانواده های عزیزشان باشم خداحافظی می کنم. والسلام به امید پیروزی اسلام و فرج مهدی (عج)و طول عمر امام امت به طولانی خورشید. محمد تکلو ** ملایر خانواده محترم شهید محمد تکلّو سلام علیکم شهادت برادر وهمرزم عزیزم ,محمد فرمانده دلاور و خداجوی سپاه اسلام که در آستانه فرا رسیدن روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی لبیک گوی عملی به ندای تاریخی امام مظلومان حسین ابن علی (ع) داد وبه درجه رفیع شهادت نائل گردید را تبریک و تسلیت عرض می نمائیم.  
نامه ای به فرزند
نامه ای به فرزند
بسم الله الرحمن الرحیم ...و اما ای پسر عزیزم این چند جمله را با تو سخن می گویم. امیدوارم که مفید و موثر واقع شود. تو فرزند کسی هستی که دنباله رو راه حسین «ع» بوده است تو فرزند شهیدی، تو باید راه شهدا و راه حسین «ع» را خوب بشناسی و در این مسیر حرکت کنی و از لغزش ها و لهو و لعب به دور باشی. باید انشاءالله درست را در حد توان بخوانی و در جهت آشنایی با احکام الهی از هیچ کوششی فروگذار نکنی باید برای اسلام عزیز پاسدار خوبی و فرد مفیدی در اجتماع واقع شوی باید در برابر منافقان زمان و ظالمین و کفار و ملحدین مقاوم باشی و آنها را در همه حالات دشمن باشی باید خودت را با مسائل اسلام آشنا و در راه رهبران راستین اسلام و حسین (ع) با جان و مال حرکت کنی. باید در زندگی خود احترام بزرگترها را داشته باشی و با کسانی رفیق و دوست شوی که از انسان های با خانواده و حزب اللهی هستند .در امورات با بزرگان در مملکت و جامعه «روحانیت» مشورت کنی و بدانی که روحانیت متعهد است، که ماها را به این راهها و اهداف مقدس راهنمایی می کند. پس بدان و آگاه باش که اسلام عزیز در هر زمان احتیاج به فداکاری در هر زمینه ای دارد و باید من و تو و امثال ما لبیک گو باشیم. در زندگی خود تقوی و نظم را برای خودت در راس امور قرار بده که خداوند دوستدار این افراد است، و کاری بکن که در دنیا و آخرت پیش خدا و رسول و خلق خدا روی سفید شوی و مرا از اینکه پدر خوبی برایت نبودم؛ ببخش و با مادرت بسیار مهربانی کن و بدان که خداوند یار و یاور تمامی مسلمین است والسلام. تقدیم به فرزندم حمزه تکلو
نامه ها
نامه ها
بسم الله الرحمن الرحیم خدمت برادر گرامیم ودوست عزیزم ، محمد تکلو سلام علیکم پس ازعرض سلام سلامتی شما برادر گرامیم را از درگاه خداوند متعال خواستارم اگر از حال اینجانب هاشم رمضان خواستار باشید الحمدالله سلامتی برقرار است محمد جان امیدوارم که به تازگی با هم ملاقات کنیم. از قول من به تمام بچه های بسیج و انجمن اسلامی دعا و سلام برسان .دیگر عرضی ندارم جز سلامتی شما. والسلام رمضانی ** بسمه تعالی سلام علیکم برادر تکلّو نیروهایی که برای توجیه شدن می آیند به خاطر حفظ جان بچه های خودتان به علت ضعیف بودن سنگرها هریک ساعت یا حتی بیشتر دو نفر به دو نفر به بالا تپه بفرستی برای توجیه حتی اگر برادر چیت ساز یا شاه حسینی گفتند: که باید به سرعت این کار انجام شود اجازه نمی دهی حتی اگر تا شب طول بکشد این توجیه شدن مستجری** بسم الله الرحمن الرحیم باعرض سلام به برادر عزیز هاشم علی رمضانی امیدوارم که حالتان خوب و در تمام کارهایی که به اسلام و مسلمین یاری می دهد موفق باشید و این جناب به حول و قوه خدا خیلی خوب هستم. هاشم جان چرا نامه نمی نویسی، ما را انتقال داده اند به غرب کشور حتماً نامه بنویس و از طرف من به تمامی بچه محل سلام برسان به امید دیداری تازه با شما خداحافظی می کنم. والسلام به امید پیروزی اسلام و فرج امام زمان (عج) و به امید طول عمر امام امت به طولانی عمر خورشید. محمد تکلو 61/6/10
سخاوت
سخاوت
مادر شهید : صادق را بین خودمان امیر صدا می زدیم، کودکی اش سراسر خاطره بود. نوجوانی اش پر از شور و حرکت، یک کوهنورد ماهر که بیشتر اوقات نوجوانی اش را در کوهستان می گذراند، ورزیده و چالاک، وقتی می پرسیدم این همه ورزش و کوهنوردی برای چیست؟ می گفت: «مادر ما باید آماده باشیم». آن روزها خبری از جنگ نبود، نفس این بچه آسمانی بود، گویا می دانست که قرار است غزال تیز پای کوه ها شود و برای حیثیت کشورش جان بسپارد، لباس سپاه برازندة تنش بود. همیشه اهل خوش وبش بود، قرار بود ازدواج کنه، گفتم امیرجان پس اندازت از حقوق سپاه چقدر است؟ گفت به جان تو ندارم. گفت هیچ پس اندازی ندارم، هر چه حقوق گرفتم بلافاصله می رفتم به فقرا می دادم. تدارک اولیه عروسی را انجام داده بودم ,ما می دیدم که همیشه پوتین می پوشد با خودم گفتم برای شب عروسیش گیوة نو می خرم. با پوتین به نظرم زیاد خوش تیپ نبود. رفتم بازار و یک گیوة نو خریدم ,گیوه نوعی کفش محلی است که با نخ مخصوصی می بافند. شب عروسی با همان لباس و پوتین آمده بود. صدا زدم امیرجان وقتی که برگشت به طرفم با شادی و لبخند زیرکانه نگاهش کردم و گیوه نو را نشان دادم، چهره اش تغییری نکرد، گفتم پوتین ها را بده به من گیوه ها را بپوش، امشب شب عروسی توست پسرم. گفت این دلیل خوبی نیست مادر، کفش من همین پوتین است، در ضمن به همه بگو امشب شب عروسی است این به جای خود اما شادی نکنند، نمی خوام به خاطر شادی من، مردم به عذاب بیفتند و اذیت بشوند، رفت اما دوباره برگشت و گفت این کفش ها را بده به من، خوشحال شدم و گفتم تصمیم گرفت کفش بپوشد. رفت و بعد از مدتی آمد، همان پوتین را به پا داشت، گفتم: امیر پس کفش نو؟ گفت: صاحب کفش ها یک بچه یتیم بود که من امانت را به صاحبش رساندم مادر. امام حسین (ع) الگوی امیر بود، می گفت مردم به میل خودشان فدائی امام حسین شدند، این دوره هم شرایط کشور خاص است و امام زمان کمک می خواهد. کنار زریح امام رضا بودم که خبر شهادتش رسید، روز آخری که با من بود، نور شهادت چهره اش را سپید کرده بود، می دانستم که دیگر بر نمی گردد. او برای خدا انفاق می کرد. من هم امانت خداوند را با رضایت به او بخشیدم.
آخرین یادگاری
آخرین یادگاری
آثارباقی مانده از شهید بسم الله الرحمن الرحیم ساعت 1 ظهر، جبهة چشمه تپه. ظهر گذشته است صدای تیراندازی می آید و گاه گاهی صدای انفجار یا شلیک توپ و خمپاره. نسیم نسبتاً خنکی در حال وزش است صدای پرندگان با آوای دلنوازشان انسان را به عالمی دیگر می برد. تپه ماهورها و در کنار آن سنگرهای برادران رزمنده، وسایل و جنگ افزارهای آماده احتمال فرود خمپاره با گلوله توپ در هر آن آدمی را به یاد چیز دیگری می اندازد ,به یاد گذشته ها به یاد کَردِه های خود و همراه آن یاد خدا, طلب استغفار و آمرزش از خدا ,پشیمانی از کردارهای ناپسند. امروز بعد ازناهار قرار است که یک شناسائی یا بازدید از قسمت جلو برویم تا نیرو استقرار یابد برای حمله ,اینجا همه حکایت از این ها دارد به زودی این منطقه شاهد شهادت بهترین فرزندانی از این سرزمین خواهد بود فرزندانی که با خون خود بر ظلمت کفر گواهی می دهند و با خون خود به یگانگی او گواهی می دهند باشد تا خدای بیامرزدمان و با صلح و شهداء محشورمان سازد.                                                آمین رب العالمین
دوران کودکی شهید
دوران کودکی شهید
 حجت الاسلام شیخ محمد حقانی پدر بزرگوار شهید می گوید: «او در دوران کودکی، اخلاق حمیده ای داشت و تا آنجا که به یاد دارم، غلامحسین در سنی که روزه گرفتن برای او واجب نبود در ماه مبارک رمضان روزه دار بود. در آن موقع، حجت الاسلام نبوی، امامت جماعت مسجد محل را به عهده داشتند، به خاطر احترامی که برای او قائل بود، غلامحسین را برای افطار دعوت می کرد. باید بگویم که به عبادت و بندگی خداوند از همان کودکی، دل داده و نمازش حتی الامکان قضا نمی شد». حجت الاسلام سید محمد سجادی دامغانی، نقل می کند: «به همراه چند نفر روحانی برای تبلیغات به بندرعباس رفتیم، و به حضور شهید حقانی که امام جمعه بندرعباس بود. رسیدیم تا ترتیب اعزام ما به مناطق مورد نظر، داده شود. شب جهت استراحت در منزل ایشان ماندیم و آن شهید عزیز در مورد وظیفه خطیر روحانیت در مقابله با توطئه های ضد انقلاب و آگاهی دادن مردم به حفظ وحدت و اتحاد مطالبی را بیان نمودند. پس از آن ترتیب استراحت مهمانان داده شد. نیمه شب بیدار شدم شهید حقانی را در راهروی منزل که بسیار تنگ بود. مشاهده کردم که به استراحت پرداخته و در کنار مهمانان بودند. او با این عمل، درس تواضع و فروتنی را به ما آموخت.
یا فاطمه الزهرا
یا فاطمه الزهرا
آنچه که می7خوانید قسمتی از خاطرات «شهید داداش پور»  است به روایت «حاج مفیدی». داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد. با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته است. من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت: - مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم. گفتم: - چی شده؟گفت: - بیا کارِت دارم دیگه. دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد. مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است. با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم. برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده. حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم: - مرتضی اتفاقی افتاده؟ گفت: - یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم. خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم. گفتم: - خواب دیدی زن گرفتی؟ خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت: - نه، بیا، شوخی نکن. لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت: - دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت: - ولی باید یه قولی به من بدهی. گفتم: - چه قولی؟ گفت: - قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می توانی بگویی، راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگویی. قول می دهی؟ قول دادم. گفت: - خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم. هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم: - این کیه؟ - گفت: - خانُمِ دیگه. تو مگر این خانُم را نمی شناسی؟ گفتم: - نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کند؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش. جواب داد: - بابا! این مادر بچه ها ست دیگه! گفتم: - خُب باشه. من هم دیگه به او توجهی نکردم، خیره شده بودم به رفتارهای خانُم. چادر سیاهی روی سرش بود. صورتش را نمی توانستم ببینم. به هواپیماها که در آسمان بودند نگاه می کرد و به هر هواپیمایی که چشم می دوخت، آتش می گرفت و سقوط می کرد. یکی از هواپیماها را طوری به زمین زد که من محو تماشایش شده بودم. ما به کمک همین خانُم توانستیم به خاکریز برسیم و برای خودمون سنگر بکَنیم. داشتم سنگر می کندم که آن خانُم از کنارم رد شد و به طرف عراق رفت. از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی. انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شویم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم. مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: - التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می شوم ودر عملیاتی که در پیش داریم، می روم.بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن. گفتم: - آخر شاید من قبل از تو شهید بشوم. نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت: - تو شهید نمی شوی! گفتم: - آخه تو از کجا می دونی؟ گفت: - تو باید بمونی و پیام من را برسونی. محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود. من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد. سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج" بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید.
مردان خدا
مردان خدا
سال ها بود که افتخار آشنایی با شهید یاسینی را داشتم. از ابتدای آشنایی همواره رابطه ای دوستانه بین ما برقرار بود و از حال و روز هم با خبر بودیم . یکی دو ماهی بود که ایشان را ندیده بودم ، فرصتی پیش آمد تا خدمتشان برسم و عرض ادبی کنم . او در آن زمان ریاست ستاد نیروی هوایی را بر عهده داشت. با هماهنگی آجودان وارد دفتر ایشان شدم . پس از سلام و احوالپرسی خندید و گفت : - آقای حسنی ! چرا دیگه پیش ما نمیایی؟! - گفتم : تیمسار! موقعیت شغلی شما تغییر کرده. رئیس ستاد نیرو هستید و بالطبع مشغله کاری بسیاری دارید . نمی خواهم مزاحمتان بشوم . او که تا آن هنگام تبسم همیشگی را بر لب داشت، چهره اش تغییر کرد و گفت : - آقای حسنی ! اگر تصور می کنی که شما ستوان هستی و من سرتیپ ، سخت در اشتباهی، زیرا این میز و مقام کوچکتر از آن است که بتواند فاصله ای بین ما ایجاد کند. مطمئن باش من همان یاسینی هستم که سال ها قبل با او آشنا شدی. من همواره دست دوستانم را به گرمی می فشارم و به مراوده با آنان افتخار می کنم . این شهید والامقام همواره در طول زندگی با برکتش با نفس اماره مبارزه می کرد . هرگز میز و مقام و امثالهم نتوانست او را بفریبد. آری مردان خدا اینگونه اند. اگر مسئولیتی را می پذیرد بر اساس تعهدی است که احساس می کنند. هدفشان تنها رضای خدا و خدمت به خلق خداست. طبیعی است که چنین انتظاری از آنها به دور از ذهن نبود. شهید یاسینی از جمله فرماندهان لایقی بود که همواره ادب و رفتار انسانی او از پست و مقام سازمانی اش بالاتر بود. این خصیصه خوب و والای آن عزیز خود به خود زیر دستان و آشنایان را به احترام وامی داشت، قبل از آنکه درجه و مقام و منصبش آنان را وادار به احترام کند.
همسر شهید حقانی: دیدار
همسر شهید حقانی: دیدار "آقا " را روز قبل از حضرت معصومه (س) خواستم
همسر شهید حجت الاسلام حقانی که رهبر انقلاب سرزده به دیدارشان رفت، گفت: نمی دانستم چرا اینقدر مضطرب بودم؛ روز قبل به حرم حضرت معصومه (س) رفتم؛ آنجا دلم شکست و گفتم "خانم جان! چند روز است که آقا به قم تشریف آورده اند و ما ایشان را زیارت نکرده ایم؛ خودتان عنایتی کنید. " معصومه نعیمی همسر شهید حجت الاسلام حقانی در گفت وگو با فارس، در خصوص دیدار سرزده پنجشنبه شب مقام معظم رهبری با خانواده شهید حقانی اظهار داشت: صبح پنجشنبه، خیلی دلم گرفته بود؛ از آنجا که نتوانسته بودم رهبر انقلاب را از نزدیک ببینم، ناراحت بودم؛ به همین دلیل به حرم حضرت معصومه (س) رفتم تا قدری آرام شوم. وی ادامه داد: نمی دانستم چرا اینقدر مضطربم و در حرم حضرت معصومه (س) دلم شکست و گفتم "خانم جان! چند روز است که آقا به قم تشریف آورده اند و ما ایشان را زیارت نکرده ایم؛ خودتان عنایتی کنید. " وقتی به خانه رسیدم یکی از دامادهایم به خانه زنگ زد و گفت "مادر، رئیس بنیاد شهید به خانه تان می آید؛ آماده باشید. " همسر شهید حقانی بیان داشت: وقتی این را گفت، من متوجه اصل جریان شدم؛ بعد از آن دیگر دل توی دلم نبود و دیگر نمی دانستم دارم چه می کنم؛ سریع میوه خریدم و بچه ها را خبردار کردم؛ دو تا از دخترهای من در تهران زندگی می کنند؛ وقتی به آنها گفتم که رئیس بنیاد شهید به خانه ما می آید، متوجه موضوع شدند و پشت تلفن خیلی خوشحالی کردند و گفتند که "فکر می کنید ما می رسیم " و من گفتم "توکل به خدا کنید، انشاء الله می رسید ". وی ادامه داد: حتی به داماد برادرم هم زنگ زدم؛ چون یک روحانی ولایی است و بسیار به مقام معظم رهبری ارادت و محبت دارد. نعیمی گفت: بعد از ظهر به ما اطلاع دادند که رهبر انقلاب به منزل مادر شهید حقانی تشریف می برند و من هم حدود ساعت 5 بعد از ظهر با بچه ها به منزل مادر شهید رفتیم؛ شور و حال خاصی در خانه مادر شهید بود. همه گریه می کردیم؛ به خصوص مادر شهید که آرام و قرار نداشت. آن روز به لطف آقا، همه فامیل بعد از مدت ها دور هم جمع شده بودند و همه نوه های حاج خانم دورشان بودند. وی افزود: بعد از نماز مغرب و عشا بود که مقام معظم رهبری تشریف آوردند؛ گریه امان نمی داد که حرفی بزنیم و درست و حسابی احوالپرسی کنیم؛ آقا با مادر شهید احوالپرسی کردند و حال بنده را پرسیدند؛ با آقامحمد، پسرم قدری صحبت کردند و به فرزندان شهید تفقد کردند. *آقا به فرزندان شهید فرمودند «معلوم است راه پدر را به درستی ادامه داده اید» همسر شهید حقانی خاطرنشان کرد: رهبر انقلاب در مورد شهید حقانی فرمودند "بنده و شهید حقانی مدتی در مجلس، هم کمیسیونی بودیم؛ کمیسیون دفاعی؛ بنده مسئول کمیسیون بودم و شهید حقانی معاون بنده بود و به همین دلیل خیلی با هم مأنوس بودیم؛ این شهید بزرگوار یک انسان نازنین، مؤمن، مخلص و خستگی ناپذیر بود که مانند ایشان را نداشتیم " و خطاب به فرزندان شهید فرمودند که "معلوم است راه پدر را به درستی ادامه داده اید و انشاءالله بهتر از گذشته ادامه دهید " و ادامه دادند "خداوند انشاءالله به شما صبر دهد و شما را موفق بدارد ". وی گفت: موقع خداحافظی همه برای بدرقه به دنبال آقا رفتیم ولی چون کوچه شلوغ شده بود، دیگر داخل کوچه نرفتیم؛ از بچه ها شنیدیم که بعد از رفتن آقا از منزل ما، کوچه تا مدتی شلوغ بوده و مردم از هم می پرسیدند که دیدید آقا را و برای همه شان عجیب بوده است. نعیمی افزود: تا مدتی بعد از دیدار آقا هیچ کس در حال خودش نبود؛ همه توی خانه کوچک مادر شهید حقانی جمع شدیم و زیارت عاشورا خواندیم؛ دل هامان آنقدر سبک و بی تاب شده بود که با اندک تلنگری اشک ها جاری می شد؛ آن شب، شب به یادماندنی برای خانواده شهید حقانی بود. همسر شهید حقانی در خصوص دیدار خانواده معظم شهدا و ایثارگران شهر قم با مقام معظم رهبری اظهار داشت: این دیدار بسیار فوق العاده بود و نشان دهنده این بود که خانواده شهدا همچنان پای آرمان های خود با ولایت هستند و ارادت و محبت آنها به مقام عظمی ولایت مثال زدنی است. نعیمی با ابراز تأسف از حمایت برخی خانواده شهدا از جریان فتنه ادامه داد: من واقعاً از شنیدن اینگونه خبرها دلم می گیرد و دوست ندارم این اتفاق برای خانواده شهدا بیفتد؛ اما دشمن بداند که با این حمایت های گاه و بی گاه تعدادی اندک از جریان های مخالف نظام و رهبری، راه به جایی نمی برد و این انحرافات در سد آهنین دفاع ملت از ولایت فقیه و نظام اسلامی خللی وارد نمی کند. همسر شهید حقانی در خصوص ویژگی های شهید «حجت الاسلام غلامحسین حقانی» اظهار داشت: شهید حقانی از شهدایی است که بسیار کم به او پرداخته شده و مردم شناخت زیادی از این شهید ندارند. وی با بیان خاطره ای از شهید حقانی گفت: شهید حقانی همواره خانواده را به رعایت تقوا و پیروی از آرمان های امام خمینی (ره) و ولایت فقیه سفارش می کرد و خودشان نیز الگوی عملی اطاعت از رهبری بودند. نعیمی ادامه داد: در دوران ریاست جمهوری بنی صدر، شهید حقانی با وجود اینکه با بنی صدر زاویه داشت و افکار او را به هیچ وجه قبول نداشت؛ اما همیشه به بچه ها می گفت "تا زمانی که امام خمینی، بنی صدر را رد نکرده اند، ما هم حرفی نداریم و تابع ولایت هستیم ". وی افزود: شهید حقانی در خانه، همسر و پدری بسیار مهربان و دلسوز و در جامعه، خدمتگذار حقیقی مردم و سرباز واقعی امام (ره) بود؛ شهید حقانی دو ماه پیش از شهادتش غذا نمی خورد و بسیار امساک می کرد و تا آخرین روز حیاتش از مجلس حقوق نگرفت. همسر شهید حقانی خاطرنشان کرد: روزی که برای آخرین بار ایشان را برای رفتن به حزب جمهوری بدرقه کردم، شهید حقانی به من گفت "خانم! دیگر خسته شده ام، دعا کنید شهید شوم "؛ من گفتم "این چه حرفی است که می زنید، مردم به شما نیاز دارند "؛ شهید حقانی گفت "مردم با خون ما راه را پیدا می کنند و مسیر را ادامه می دهند ". وی اظهار داشت: خانواده شهید حقانی همچون شهیدشان، تا آخرین لحظه عمر مدافع سرسخت و همیشگی ولایت فقیه و آرمان های امام خمینی (ره) هستند و به لطف و هدایت خداوند از مسیر انقلاب خارج نمی شوند. به گزارش توانا، روحانی شهید «غلامحسین حقانی» فرزند محمد در سال 1320در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوره دبیرستان، چند سالی در مدرسه آیت الله مجتهدی تهران به تحصیل علوم دینی اشتغال داشت؛ سپس به حوزه علمیه قم راه یافت و از محضر درس آیت الله داماد، آیت الله حائری و حضرت امام خمینی (ره) کسب فیض کرد تا به درجه اجتهاد رسید. او در جریان مبارزات روحانیت علیه رژیم، چندین بار دستگیر و هم سلول آیت الله طالقانی، آیت الله مهدوی کنی و آقای هاشمی رفسنجانی بود و بارها تحت شکنجه دژخیمان ساواک قرار گرفت تا اینکه به 12 سال زندان محکوم شد. انقلاب که به پیروزی رسید، او سه سال را در حبس گذرانده بود که آزاد شد. بعد از پیروزی انقلاب، نماینده امام و امام جمعه بندرعباس شد. او عضو شورای عالی تبلیغات اسلامی و دبیر شورای هماهنگی و سرپرست سازمان تبلیغات اسلامی بود. شهید حقانی نماینده مردم بندر عباس در مجلس شورای اسلامی نیز بود. این سرباز فداکار امام و انقلاب اسلامی، در حادثه بمب گذاری 7 تیر 1360 در دفتر حزب جمهوری اسلامی همراه با 71 نفر دیگر به درجه رفیع شهادت نایل آمد.  
او هم مثل سایر شهدا
او هم مثل سایر شهدا
یک روز گفتم «امسال برای آقا مصطفی سالگرد نگرفتید. آقا گفت: «آن هم مثل سایر شهداء» یعنی نظرش این بود که برای مصطفی به این عنوان که پسر اوست برنامه ای نباشد و امتیازی نداشته باشد. در تمام سختی ها با امام بود آنچه که من در برادرم دیدم و آن را در کمتر کسی یافتم، صراحت لهجه ایشان بود. به این معنا که حاج آقا مصطفی(ره) در مسایل اسلامی به هیچ وجه با کسی تعارف نداشت و خیلی صریح صحبت می کرد. مثلا در طول مبارزات 16-15 ساله امام(س) از سال 1342 هجری شمسی، کسی را اگر می دید که زمانی رفیقش بوده و از راه راست منحرف شده و با دستگاه همکاری می کند یا سکوت کرده است، صریحا به او می گفتند من دیگر نمی توانم با تو باشم، تو آن طرف جوی و ما این طرف، و این صراحت به حدی بود که گاهی بعضی از این دوستان وقتی او را صدا می زدند، هرگز جوابی نمی شنیدند. به همین مناسبت به قول امروزی ها خیلی ملاکی بود زیرا هرگز نمی خواست که در مسایل مختلف مماشات کند. از صفات بارز ایشان عشق و علاقه زیاد به پدرم بود. من گاهی می گفتم که این محبت از صورت علاقه فرزند و پدری خارج شده است. رابطه ایشان با پدرم فوق العاده بود و در زندگیش هم نشان داد که نسبت به امام چقدر از خود گذشتگی دارد، در تمام سختی ها با امام(س) بود و هرگز در مقابل مشکلات امام(س) بی تفاوت نمی ماند، خلاصه همه جا با ایشان بود. خونسرد و قاطع بود هرگز خونسردی خود را از دست نمی داد. یادم نمی رود همان موقعی که پدرم را گرفته بودند، ایشان به منزل آمده و خیلی عادی نشسته بود، با این که می دانستم به واسطه علاقه ای که به پدرم دارد تا چه حد ناراحت است ولی بسیار آرام و خونسرد بود و با حرف هایش به بقیه روحیه می داد و از این نظر ممتاز بود.  ایشان دو نوع فعالیت داشت: اولاً فعالیت مخفیانه که به صورت پول دادن، اعلامیه منتشر ساختن، سخنرانیها و... بود  و ثانیاً کارهای علنی ایشان در حفظ بیت حضرت امام (س) در زمان زندان و تبعید امام (س)، البته خود ایشان هم به ترکیه تبعید شدند، که در هر بعد خوب عمل می کردند. دوستان و برادران ایشان در این زمینه از او کاملاً راضی هستند. از دیگر خصایل بارز ایشان قاطعیت در برخورد با مسایل بود. بگویید احمد بیاید!  صبح زود حدود ساعت 5 صبح با تکان هایی که به پایم داده می شد، چشم هایم را باز کرده و امام را دیدم که می گویند: «بلند شو و برو خانه مصطفی، گفته اند بروی آنجا، فکر می کنم معصومه خانم (همسر حاج آقا مصطفی) ناراحت است» چون ایشان مریض بوده و شب قبل هم دکتر رفته بودند. من با عجله به آنجا رفتم. دیدم یک تاکسی مقابل خانه ایشان (مرحوم حاج آقا مصطفی) است. وقتی به داخل منزل رفتم، آقای دعایی و یک برادر افغانی که در آنجا درس می خواند و آقای دیگری را دیدم، وقتی به قسمت بالای منزل رفتم، دیدم زیر بغل و پاهای برادرم را گرفته اند و از پله پایین می آورند. دستم را بر پیشانی ایشان گذاشتم و  گرمایی احساس کردم. او را در تاکسی گذاشتیم، ولی انگار کسی در همان لحظه به من گفت که او مرده است. بعد از معاینه دکتر در بیمارستان و خبر فوت ایشان، من به خانه برگشتم و نمی دانستم که به امام(س) چه بگویم ولی می بایست طوری قضیه را به امام می گفتم. به قسمت بیرونی بیت امام(س) جایی که مراجعه کنندگان عمومی می آمدند رفتم و دو نفر را خدمت ایشان فرستادم که بگویند حال حاج آقا مصطفی(ره) بد شده است و ایشان را به بیمارستان برده اند. بعد از چند لحظه، امام گفتند: «بگویید احمد بیاید» من خدمت ایشان رفتم و گفتند: «من می خواهم به بیمارستان بروم و مصطفی را ببینم.» با ناراحتی زیاد بیرون آمدم و به آقای رضوانی گفتم که ایشان چنین مطلبی گفته اند، خوبست به ایشان بگوییم، دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفی را ممنوع کرده است که حتی المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند. قرارشد، این طور مطلب را بگویند در حالی که آنها هم از طرح این قضیه وحشت داشتند. در طبقه بالا از پنجره ای که در طبقه بالا بود امام مرا دید، صدا زد و گفت «احمد» من به خدمت ایشان رفتم. گفتند: «مصطفی فوت کرده»؟ من هم بسیار ناراحت شدم و در حال گریه چیزی نگفتم. ایشان همان طور که نشسته بود و دست هایشان روی زانو قرار داشت، چند بار انگشتانشان را تکان دادند و سه بار گفتند «انا لله و انا الیه راجعون» تنها عکس العملشان همین بود، هیچ واکنش دیگری نشان ندادند و بلافاصله آمدن افراد برای تسلیت امام شروع شد.*لازم به توضیح است که در بدو ورود با آقای خلخالی ارتباط برقرار نمی شود و به بیت آیت الله العظمی خویی خبرورود امام داده می شود و مابقی قضایا **حضرت امام روز 13/7/43 وارد آنکارا شدند و روز 21/8/43 یعنی هشت روز بعد بع بورسا منتقل شدند و قریب 11 ماه را در بورسا به سربردند.  از اولین کسانی که از شهادت مرحوم حاج مصطفی مطلع شد سید محمود دعایی بود.  او اتفاقات شب و روز شهادت سید مصطفی خمینی را چنین شرح می دهد.  یکی از اولین کسانی که از شهادت مرحوم حاج مصطفی مطلع شد سید محمود دعایی بود. او اتفاقات شب و روز شهادت سید مصطفی خمینی را چنین شرح می دهد؛آن روز صبح، من برای تهیه نان بیرون رفته بـودم. هـنـوز آفـتاب نزده بود، دیدم، ننه صغری که بسیار مورد احـتـرام ما بود؛ فریاد می کشد و پای برهنه می دود و به سرش می زنـد. من از دیدن این صحنه بسیار متأثر شدم. پیرزن می گفت: خاک بر سرم شد، آقا بدو. من فوق العاده وحشت زده شدم و به ذهنم چیز دیگری آمد. گفتم؛ چی شده؟ گفت: آقا مصطفی مریض است. سراسیمه رفتم دیدم که آن مرحوم پشت سجاده شان دراز کشیده اند. ابتدا بسیار تلاش کردم با پزشکان بیمارستان نجف تماس بگیرم ولی ایـن توفیق را نداشتم، بلافاصله خود را به بیمارستان رساندم، آن هـا آن قـدر آمـادگی نداشتند که یک آمبولانس بفرستند، این لحظات بـرای مـن بـسـیـار سخت می گذشت. آن جا تصمیم گرفتم این خبر را بـدون ایـن کـه ایجاد وحشت و نگرانی کند به منزل امام برسانم ـ ایـن طـور خبرها را باید خیلی حساب شده و به اصطلاح با ظرافت به بـسـتگان رساند ـ طلبه ای آن جا بود، به او گفتم: به منزل امام مـی روی و فـقـط احمدآقا را خبر می کنی و می گویی خیلی فوری به مـنزل اخوی سر بزند. آن طلبه هم رفت و احمد آقا را صدا زد و ما مـوفـق شـدیم با یک تاکسی که به زحمت می توانست به کوچه بیاید، ایـشـان را بـه بـیمارستانی منتقل کنیم. متاسفانه در بیمارستان پـزشـک کشیک پس از معاینات اولیه تشخیص داد ایشان از دنیا رفته اند. بـا عـلائـمی که روی پوست بدن وجود داشت، مشخص بود که مرگ طبیعی نـبـوده است و ناشی از مسمومیت می باشد. در خارج از بیمارستانی که حاج آقا مصطفی(ره) را به آن جا انتقال دادیم، یک ماشین نمره تـهـران بـود کـه پس از شنیدن خبر مرگ ایشان به طرف بغداد حرکت کرد. در همان لـحـظـات اولیه که امام از مرگ فرزند آگاه شده بودند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعد ازخبر  شهادت ایشان امام در پیامی کوتاه، چنین نوشت: انا لله و انا الیه راجعون در روز یکشنبه نهم ذی القعدة الحرام 1397 مصطفی خمینی، نور بصرم و مـهـجـه قـلبم دار فانی را وداع کرد و به جوار رحمت حق تعالی رهسپار شد. اللهم ارحمه واغفر له واسکنه الجنة بحق اولیائک الطاهرین علیهم الصلوة والسلام. نـماز را آیت الله خوئی بر بدن شهید حاج آقا مصطفی خمینی اقامه کـرد و پـس از تشییع مفصل و باشکوه که بسیاری از ایرانی ها نیز شـرکـت داشـتند، پیکر مطهرش را در حرم امام علی(ع) در کنار قبر آیت الله کمپانی اصفهانی به خا بر خویشتن تسلط داشت افکار او خیلی بالا و بلند بود و یک جور دیگر فکر می کرد و بالاخره درک ایشان از مسایل طور دیگری بود. او خیلی باهوش و با قدرت نسبت به مسایل می نگریست و بسیار بر خود تسلط داشت، بسیار عبادت می کرد، همیشه شب ها بیدار بود و تا صبح به دعا و نیایش می پرداخت و من اکثرا صدای او را که با صدای بلند گریه می کرد، می شنیدم، خط او، خط اصیل قرآن بود. او همه چیز را به خوبی درک می کرد، اما هیچ کس نتوانست او را درک کند، حتی من هم نتوانستم او را درک کنم، او بالاتر از همه بود. حاج آقا مصطفی(ره) از قدرت های شیطانی رنج می برد و همواره یار مستضعفان بود و همیشه به آنها فکر می کرد. ایشان تألیفات متعددی دارد، که بعضی از آنها چاپ نشده است، ایشان فقط راجع به سوره حمد حدود 1000 صفحه تفسیر نوشته اند و 46 آیه از سوره مبارکه بقره را نیز تفسیر نموده اند؛ تفسیرهایی که شاید از لحاظ بلاغت و معنی بی نظیر باشد، به طوری که هر کس از فقیه و فیلسوف گرفته تا مهندس و عامی می تواند آن را درک و از آن برداشت کند و طبعا کسی می تواند این گونه تفسیر ارائه دهد که خود دارای همه این ابعاد باشد.
برای پیروزی امام دعا می کرد
برای پیروزی امام دعا می کرد
مرحوم والد مهمترین وظیفه خود را در حفظ امام(س) می دانست. کوشش می کرد تا ایشان را در مقابل دشمنی ها و توطئه های گوناگون، چه از داخل روحانیت و چه از خارج آن حفظ کند. به لطف خدا، در این مهم نیز موفق بود. اما از آنجا که اول عشق ایشان به امیرالمؤمنین(ع) بود، خداوند چنین صلاح دید که در جوار ایشان بماند و تقدیر چنین بود که پیروزی انقلاب را نبیند، در حالی که برای پیروزی پدرش همیشه دعا می کرد تا به اهداف و آمال عالیه اش برسد. برای رفتن آماده بود با وجود این که سن زیادی نداشت، اما احساس می کرد که وظایف خود و فعالیت هایی را که لازم بوده، انجام داده است. لذا، برای رفتن آماده بود. اهل این حرف ها نبود، ولی یادم هست یک بار می گفت: «وقتی فکر می کنم، می بینم در مجموع، ما کارهایمان را در این دنیا کرده ایم و اگر برویم، بد نیست.» این حاکی از جدی بودن این قضیه نزد ایشان بود. هیچ کسالتی نداشت؛ حتی یادم هست یک ماه پیش از فوت، آزمایش داده بود و از لحاظ جسمی ایشان را کاملا سالم تشخیص داده بودند. البته گاهی درد دست یا قولنج های شدید پیدا می کرد، ولی نارسایی قلبی نداشت و سرحال و فعال بود. وقتی هم این اتفاق رخ داد،امام(س) در همان ابتدا، آن را یک حادثه مشکوک دانستند و جای شک هم بود؛ چون دوستان و دشمنان گوناگونی داشت. ساده زندگی می کرد در زندگی، کاملا بی آلایش و ساده بود و همین کمک می کرد که بتواند در زمینه های علمی، موفقیت بیشتری داشته باشد. در حقیقت با زندگی و مسایل آن خود را درگیر نمی کرد و زندگیش به سادگی جریان پیدا می کرد. والده ام و صغری (خدمتکار منزل) چرخ زندگی را آن گونه که لازم بود می چرخاندند و ایشان به طور منظم برنامه خواب و خوراک و فعالیت های علمی خود را انجام می داد. در کنار پدر پس از ملحق شدن مرحوم والد به امام(س) در ترکیه، ایشان می گفت: وقتی وارد شدم، دیدم امام (س) نشسته اند، پرده ها را کشیده اند و تنها و ناراحتند. از نظر دولت ترکیه، آنها مورد توجه و احترام بودند و از حیث وضعیت زندگی به آنها توجه می شد. می گفت: پرده ها را کنار زدم و به ایشان گفتم: «نگاه کنید، اینجا جای بدی هم نیست.» بعد، بیرون رفتیم و گشتی زدیم و بعضی وسایل لازم را خریدیم. قریب دو ماه در آنکارا بودند. پس از آن به «بورسا» رفتند و قریب نُه ماه هم در آنجا ماندند.** در بورسا، تحت نظر مأموران امنیتی ترکیه به سر می بردند. اقامت آنها هم در منزلی متعلق به یکی از رؤسای امنیتی آنجا به نام علی بیگ بوده است. خانه مسکونی علی بیگ در کنار این منزل قرار داشته و ظاهرا نسبت به امام(س) بسیار محبت کرده است، حتی تا سالها پس از آن بین او  و امام(س) کارت تبریک رد و بدل می شد. از ساواک ایران هم شخصی به نام حسن آقا که از لحاظ اخلاقی آدم خوبی بوده، با مرحوم والد زیاد انس داشته است. می گفتند: مرحوم والد یک بار به شدت او را دعوا کرده بوده که چرا صدای رادیوی ایران را در حضور امام(س) بلند کرده است. او هم به گریه افتاده بوده و امام(س) رفته و او را دلداری داده بودند. معرفت ناب  یکی از شاخصه هایی که در ایشان وجود داشت و از همه مهمتر بود و بیشتر خودنمایی می کرد، دین باوری، ایمان به خداوند، رسالت و ولایت بود، به صورتی که این اعتقاد و تدین در ابعاد گوناگون زندگی ایشان خودنمایی می کرد. این شاخصه ارزنده ای است و به اصل آفرینش و هدف اصلی خلقت باز می گردد و وظیفه اصلی هر انسان در مقابل خداوند هم چیزی جز این نیست که به او ایمان داشته باشد و او را از سر شعور بشناسد، نه این که کورکورانه عبادتش کند. این شاخصه در تمام ابعاد زندگی ایشان وجود داشت، چه در برخوردهای اجتماعی و چه در برخوردهای خصوصی و خانوادگی، از بزرگترین مسایل تا کوچکترین آنها تا آنجا که دوستان و نزدیکان از دیدار ایشان، معانی عرفانی برایشان تداعی می شد. معرفت نابی نسبت به ائمه اطهار(ع) داشت، بخصوص نسبت به حضرت سید الشهداء(ع) که معرفت نادری بود. این از التزام او نسبت به زیارت این بزرگواران معلوم بود. البته معرفت مراتبی دارد، اما ایشان از مراتب والای آن برخوردار بود. نام مصطفی برازنده او بود من خیلی دوست داشتم که نامش «مصطفی» باشد و نمی دانم آقا چه دوست داشتند، ولی من ایشان را راضی کردم و گفتم که چون نام پدرتان مصطفی بوده است بسیار مناسب است و آقا هم راضی شدند و اسمش را «محمد» گذاشتیم، لقبش را «مصطفی» و کنیه اش را «ابوالحسن» گذاشتیم، ابوالقاسم نگذاشتیم که هر سه مشابه حضرت رسول(ص) نشود. مونس پدر بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی جواب گوی مردم و اجتماعات بود و به فعالیت ادامه داد. به همین جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه او را آزاد کردند، چون عقیده ساواک این بود که دیگر مردم متفرق شده اند و حوادث را از یاد برده اند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن رفت، و آنجا جمعیت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم در منزل بود ولی وقتی دیدند که مردم قم هنوز آرام نشده اند، ریختند و او را هم گرفتند و به ترکیه تبعید کردند.  مصطفی می گفت: «چه خوب شد که مرا بردند، چون آن شب را در یک منزل خیلی شیکی گذراندم و جاهای شیک را هم دیدم.» این خواست خدا بود که مصطفی را به نزد آقا ببرند، زیرا آقا خیلی تنها بود و مصطفی مونس خوبی برای او بود. در این یک سال که آنها در ترکیه بوده اند، همه فعالیت آنها کار علمی بوده است. بعدا شنیدم که مصطفی در ترکیه دو کتاب نوشته است. و آن طوری که خودشان می گفتند، داداش از آقا مراقبت می کرده و حتی غذا درست می کرده است. در ترکیه گاهی هم مصطفی با علی بیک (نگهبان آنها) به تماشای اطراف می رفته است. مگر می شود پدر گریه نکند! او نه فقط خیلی احترام به آقا می گذاشت، خیلی هم مراقبت می کرد، در غذا و در بقیه مسایل خیلی رعایت می کرد حتی این که آقا تنها نماند. و در کارهای آقا نظارت می کرد. وقتی کسالتی پیدا می شد، فورا دکتر می آورد و سؤال می کرد که غذا چیست. مقید بود که یا هر روز یک روز در میان بیاید و با آقا بنشیند و صحبت کند. از سیاست خیلی حرف می زدند. اخبار و مسایل جامعه را به آقا منتقل می کرد، چرا که هم بیشتر در اجتماع بود و هم با ایرانی ها در ارتباط بود. به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد. من زن بودم و داد می زدم و گریه می کردم، ولی او مرد بود و مردی که اطرافش بودند و نمی توانست گریه کند. در مردم می گفت من مصطفی را برای آینده اسلام می خواستم ولی در شب من می دیدم که گریه می کرد. مگر می شود پدر گریه نکند! آقا روز، خودش را نگه می داشت ولی من شب ها بیدار بودم و می دیدم که واقعا گریه می کرد. برای مصطفی به طور خاصی گریه می کرد. همین علاقه بود که برایش چهل نفر را برای نماز وحشت گرفت. و شب هفت شام داد به طوری که هر که می خواهد بیاید بخورد.   او را در تمام مستحباتم شریک کرده ام یک روز امام داشت نماز مستحبی می خواند (قبل ازظهر). گفتم: آقا بدهید مقداری برای مصطفی نماز بخوانند چرا که شاید در بچگی نمازش را  با اشکال خوانده باشد(البته نمازش را از 12 سالگی به طور مرتب می خواند). آقا گفتند: «من او را با تمام مستحبات خودم شریک کرده ام» و آقا خیلی مستحبات داشت.