loader-img-2
loader-img-2
اخلاق شهید -مصاحبه با همسر شهید2
اخلاق شهید -مصاحبه با همسر شهید2
مختصری از رفتاراخلاقی و روحی شهید در منزل: بیشتر وقتها که جبهه بودند و مرخصی می آمد ، می رفت به خانواده شهدا سر می زد. (دیگر الان اصلا احوال خانواده شهید را نمی پرسند). آن موقع که خانه بود، اخلاقش خیلی خوب بود. حتی یک روز هم که خانه بود، با وجود اینکه خیلی خسته بود، اصلا نمی گذاشت، مثلا من بروم نان بگیرم ، می گفت: اگر من بنشینم خانه  و شما بروی نان بگیری، اصلا درست نیست. آن وقت که من خانه نیستم ، وظیفه شما است که نان بگیری، و گرنه وقتی خانه بود ، هر چیزی را  خودش می گرفت و حتی جای خودش را هم خودش می انداخت و اصلا ابا نداشت که در خانه کمک کند . برخورد شهید با افراد خانواده :                         اخلاق و برخوردش، هم با خانواده خودشان خوب بود و هم با خانواده ما خوب بود و با من هم خوب بود  و خوشا به سعادتش که زود رفت! زیاد به بچه ها محبت نمی کرد  و چون می گفت: عادت می کنند و دیگر نمی گذارند من منطقه بروم و دلتنگی مرا می کنند. برادرش سرباز بود و سربازی نمی رفت. البته ایشان الان شهید شده است.(صمدابراهیمی).  رفته بودیم روستا ، یک دفعه به پدرش گفت: تو خیانت می کنی؟ گفت: چرا؟ گفت: این سرباز را چرا نگه داشتید خانه، او باید برود جبهه. چند کلمه با پدرشان حرف رد و بدل کردند و حرفشان شد. بعدا باز خودش از دل پدرش درآورد و گفت: به خاطر اینکه الان موقع جنگ است، اینها نروند، بالاخره این یکی نرود و آن یکی قایم نشود که نمی شود. برادر شوهرم همان موقع  رفت سربازی و خودش پشیمان شد و اسمش را نوشت.می گفت: من نمی دانستم حاجی اینقدر اخلاق و رفتارش خوب است . به من می گفت: برو سربازی ، می گفتم: بروم آنجا، اذیتم می کنند. ولی رفتم، آنجا دیدم ، برادر من است و برای آن یکی رزمنده ها ، بیشتر مهربانی می کند و چقدر با سربازان و بسیجی ها و .. رفتار خوبی داشت.  از منطقه که می آمد خانه ، یک شب می ماند و بقیه را می رفتیم خانه پدر و مادرش و احوال آنها را می پرسید. می نشستیم و به من می گفت: بلند شوید برویم خانه پدرت. مادر شوهرم می گفت: شما تازه آمدید ، حالا باشید. می گفت: نه شما را دیدیم ، حالا نوبت آن هاست و چشم انتظارند و مادر یا پدر زن با پدر و مادرم ، هیچ فرقی برای من نمی کنند و احترام آنها واجب تر است. می رفت و من می ماندم ، چون خانه مادر شوهرم ، من رویم نمی شد با حاجی بلند شوم و بروم. حاجی می رفت و شام هم آنجا می ماند ومی آمد. مادر شوهرم می گفت: پس کجا بودی؟ او می گفت: شما جمع نشستید، آنها تنها بودند و رفتم شام را با آنها خوردم و آمدم  و خیلی هم مزه داد. آنها هم تنها مانده بودند . ذکر حالات معنوی شهید در مواقع مختلف در خانه و بین خانواده: دعا خواندن جای خودش ، نماز خواندن جای خودش ، و همه این گونه مسائل را رعایت می کرد . یک خاطره اش این است که ، یک روز اعزام بود و امام در تلویزیون سخنرانی می کردند و می گفت: وقتی موقع اعزام است و بسیجیان می روند، من ناراحت می شوم و خجالت می کشم و شروع به گریه کردن کرد و گفتند که امام این طور که حرف زد، ناراحت شدم. در خانه هم ، شب جمعه که تلویزیون دعای کمیل پخش می کرد ، چراغ را خاموش می کرد. خودش ، کتاب دعا بر می داشت و دعا می کرد و گریه می کرد. موقعی که با خدا راز و نیاز می کرد و نماز می خواند، هر قدر هم که بچه ها شلوغ می کردند ، او در خودش بود. بچه ها کوچک بودند و یک سال، فاصله داشتند. خودش که خانه بود، بچه ها را می برد نماز جماعت. در نماز جمعه آن موقع  بچه ها را (معصومه و خدیجه، اول ابتدایی بودند) ، با خودش می برد و می گفت: بگذار یاد بگیرند . می گفت: محبت امام را در دل بچه ها زیاد کن و همیشه یاد امام باشید و به سخنهایی که امام فرموده ، گوش دهید .
ازدواج-مصاحبه با همسر شهید1
ازدواج-مصاحبه با همسر شهید1
بسم الله الرحمن الرحیم قدم محمدی ، همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هستم . موقعی که خواستگاری آمد، سرباز بود. عمویم چند بار آمده بود و پدرم خدا بیامرز ، (چون فامیل بودیم) راضی نمی شد. مدام می رفت و می آمد و دیگر پدرم راضی شد. عمویم می گفت: اگر آن پسرم زنده بود ، شما نه نمی گفتید و برای همین پدرم راضی شد. آن موقع در پادگان نوژه در کبودرآهنگ ، سرباز بود . در هفته 5شنبه و جمعه می آمد خانه و سر می زد. چند ماه که نامزد بودیم، سرباز بوند و ازدواج هم که کردیم ، باز هنوز سرباز بود . تازه سربازی اش را تمام کرده بود، که انقلاب شد . تازه انقلاب شروع شده بود که رفت تهران ، که آنجا اسمش را در کمیته بنویسد که نشد و از آنجا پشیمان شد و آمد همدان و اسمش را در سپاه نوشت . ما که روستا بودیم ، آمدیم همدان و یک چند وقتی مستاجر بودیم . خودش در دادگاه بود و درگیرکارمنافقها و مقابله با آنهابود. روز عید قربان بود و چند نفر منافق را  گرفته بودند. یکی از آنها گفته بود، که چند نفر فردا باید در جایی قرار داشته باشند . حاج ستار و شهید مسگریان رفته بودند و آن دختر منافق فرار کرده بود و در  خانه ای پناه گرفته بود . حاج ستار رفته بود و او را گرفته بود. شهید مسگریان هم،  پسر را گرفته بود و آورده بودند. حاج ستار که اجازه نداشته زنها را بازرسی کند ، می گفت: چون جان ما در خطر بود،  گشتم  و چیزی در بدنش نبود. آورده بودند او را در ماشین مسگریان ، ایشان (خدا بیامرز) هول شده بود و زیاد دقت نکرده بود. آن پسر یک نارنجک  به کمرش بسته بود و در فلکه سنگ شیر، نارنجک را کشیده بود. مسگریان خدا بیامرز ، شهید شده بود و حاج ستار زخمی . اینها را برداشته بودند و برده بودند بیمارستان. برادر کوچک شوهر خانه ما بود و رفته بود هم کتاب برایش بگیرد و هم نان بگیرد . خانه آمد و گفت: آنجا نبود و رفته بود ماموریت. شب بود و ما خانه نشسته بودیم، مینی بوسی آمد و جلو خانه ما نگه داشت. دیدیم آمدند و گفتند: حاجی کجاست؟ گفتم : دادگاه. گفتند : نه ، می گویند زخمی شده است. بالاخره رفتیم ،دیدیم بیمارستان اکباتان خوابیده بود. من او را اصلا نشناختم، از بس که از او خون رفته بود و کلیه هایش اذیت شده بود و حالش خیلی خراب بود. اصلا لباسهایش همه سوخته بود و چند روز آنجا خوابید و از آنجا مرخص شد. گفتند که یک ماه باید آنجا استراحت کنی. یکی دو روز ماند و چند روز هم رفتیم دهات. گفت: حالا زحمت نکشند ، از آنجا بلند شوند به خاطر ما و از کار و زندگیشان بمانند . یک چند روز ماند و باز رفت دادگاه. آن موقع تیپ نبود و در سپاه ، تیپ تشکیل دادند و رفت در تیپ. دیگر کارش همه در منطقه بود. یک روز هم خانه پیدایش نمی شد و یک روز هم که می آمد مرخصی، خانه نمی ایستاد و می رفت به خانواده شهدا سر می زد. مدام  در جبهه بود ، به خانه کم می آمد. عید که می شد، بیشتر توی منطقه بود و چه جور می شد  که سالی عید ، خانه باشند. آن هم دست بچه ها را نمی گرفت با خودش بیرون ببرد و می گفت: اگر من دست بچه ها را بگیرم  و ببرم بیرون، یک خانواده شهید ببیند و فرزند شهید ببیند و یک آه بکشد، وای بر حال ما ! این بود که بچه ها را با خودش بیرون نمی برد. تاریخ ازدواجمان 13/2/1357 و در روستای غایش بود . روز اول به او گفته بودند، دختر عمویت را برو ببین. چون بیشتر خانه نبود ، و ما همه یک روز خانه اقوام ،یعنی خانه پدر بزرگش بودیم، من از پله ها پایین می آمدم  و حاج ستار بالا می آمد. ما را آنجا دید و به خاطر این هم آمده بود، که مرا ببیند. من هم خوب آن موقع عقلم نمی رسید و نمی دانستم .چون آن موقع ، دخترها را در سن و سال کم ، شوهر می دادند. آن موقع از من پرسید، که عمو خانه است ؟ من گفتم:  بله.  گفت: می خواستیم بیاییم خانه تان. آمدند خانه ما ، ولی من نمی دانستم برای چه چیزی آمده اند خانه ما . این خاطره برای خودش خیلی مهم بود ، که آن روز در آنجا حرف زد و من از حرف زدنش خوشم آمد .
نجات و خاطرات4
نجات و خاطرات4
غوغای اندیشه های توی در توی بر ذهنش چنبره زد ، که صدای دور گه ای ا و را به خود آورد : معطل چی هستی حاجی ؟ ستار نگاهش را به سمت صدا چرخاند . ، قایقی بل چند سر نشین شانه به شانه ی قایق او شده بود . نگاه تیز کرد . قیافه ی فرمانده اطلاعات ، عملیات لشکر – چیت ساز – را میان تاریکی شناخت . چیت ساز تر و فرز پرید داخل قایق ستار . هن و هن می کرد . لب به کلام نگشوده بود که صدای شیرجه هواپیما – نا خود آگاه – نگاه ها را به سمت آسمان کشید . پرده ی گوش عها را لرزاند و برق انفجار – یک آن - چشم ها را زد . بمب ها نشستند روی سینه ی کارون و چینی عمیق به صورت امواج انداختند . بوی تند باروت و ماهی مرده ، دماغ ها را پر کرد . نگاه پرسان چرخید به سمت چیت ساز : عملیات لو رفته ؟! چیت ساز می خواست حرفی بزند که آسمان گله به گله روشن شد . منورهای خوشه ای آسمان را انگار چراغانی کرده باشند . چشمان ستار دوباره روی زنجیره قایق های پشت سرش گرد شد . چیت شاز چنگی به ریش های خرمایی و بلندش انداخت در حالی که نین نگاهی به منورهای سوزان داشت نگاهی به دور دستن – به جزیره الم الرصاص – کشید ؛ نور بی رمق چراغ قوه ای خودش را به چشم های اتو رساند . چراغ قوه خاموش و روشن که شد ، نور امیدی به دل چیت ساز افتاد . با صدایی که بوی امید می داد ، گفت : اونا غواص های ما هستند ، اون چراغ قوه ، یعنی اینکه خط رو شکستند . ستاره هم به نقطه ای که چیت ساز با انگشت نشانه رفته بود ، نگاه تیز کرد . از چپ و راست آن نقطه ، تیرهای سرخ دوشکا و گرینوف روی آب را می زد . ستار دوباره به سکاندار براق شد : حرکت کن . سکتاندار دست روی زخم کتفش گذاشت و از لب قایق پرید میان نیزارها و در میان سیاهی شب گم شد . انگار کسی گوش خوابانده بود و مجادله ی ستار و سکاندار را می شنید ، از قایق شتی بود ، بلافاصله پرید توی قایق و چسبید به موتور و گفت ، دربست در خدمتیم . صدا آشنا بود اما ستار نخواست حتی به اندازه ی چند ثانیه درنگ کند بی هیچ نگاهی با جدیت گفت : راه بیفت . سکاندار پرسید :شاخصی ؟ نشانه ای ؟ چیت ساز هم صدای سکاندار را شناخت . همانطور که پیاده می شد گفت : اون کشتی سیاه گنده رو که نزدیک ساحل عراقی هاست می بینی ؟ آره . آره . اخوی رو می زاری دم ساحل اونجا . سمت راست کشتی . فرمانده اطلاعت که پرید روی قایق خودش ، تکانی به قایق ستار افتاد . سکاندار گاز قایق را گرفت نگاه ستار به سمت سکاندار چرخید . باد موهای صمد را با لا برده بود و پیشانی اش زیر نور کم سوی مهتاب می درخشید . ستار همچنان به صمد چشم دوخته بود و صمد بی توجه به نگاه پرسان او را زیگزاگ می برد . قایق که از کارون بیرون زد . کپ کپ انفجار روی آب بیشترشد . امواج کوهه می کشیدند و قایق سینه می کوبید و ستارذ که لبه جلویی قایق نیم خیز بود . بیشتر ارز بقیه بالا و پایین می شد . در امتداد نگاهش که همچنان روی صمد بود ، قایق ها بهتر در قاب نگاهش می نشستند . بیشترشان میان تلاقی کارون با اروند می چرخیدند . حجم آتش ، شکل در همی به آنان می داد . هر کس به سمتی می رفت ف تعدادی هکم می سوختند و انعکاس شعله ها ف دل ستار را می سوزاند از بغل کشتی و به گل نشسته که رد شدند ، همه بجز او و صمد کف قایق چسبیدند و چشمشان رو به آسمان سیاهی بود که با رد سرخ فشنگ ها خط کشی می شد همه یک آن از کف قایق به جلو پرتاب شدند . کف قایق به سینه ی ساحل خورد و پوتین ستار زود تر از بقیه با تلاق های ساحل عراق آشنا شد . دس و پاهایش با هم به کار افتاد . از باتلاق رد شد و پا روی سیم خاردار گذاشت و پرید لب کانال موازی آب . صمد زود تر از بقیه چابکی ه شانه ی ستار شد . کف دست هایش را به هم مالید و گفت : غواص ها کولاک کردند ؛ ناز شستشون . حالا ... صدابی کبکی منور حرف صمد را برید و بالای سر ستار و صمد و بقیه روشن شد . همه بدون اینکه از کسی دستوری شنیده باشند پریدند داخل کانال . یکی بلند و از سر درد گفت : آخ . ستار بی توجه به صدا ، نگاهی به چپ و راست کانال کشید . پر بود از جنازه ها چشم بدوزد ؛ همه مثل ، همه مثل هم بودند ؛ صورت های سوخته و سیه چرده با شکم های ور قلمبیده . نور افشان منور داشت میان سیاهی رنگ می باخت که ستار نیم نگاهی به پشت سر انداخت ، لب ساحل و داخل نیزارها ، غواص های شهید صورت به صورت آب داده بودند و با امواج بالا و پایین می شدند . تعدادی هم داخل موانع خورشیدی آرام گرفته بودند . بخار دهان ستار که با سوز بالا آمد ، منور ه تمام شد . همه جا تاریکم شد و باز همان صدا آمد در فاصله ای نه چندان دو.ر « آخ ... آخ .» ستار به سمت صدا چرخید ، نزدیک تر شد . لباس سیاه و چسبنده ی یک غواص که قاطی جنازه ها ی عراقی شده بود ، چشمانش را ربود غواص خیلی زود ستار را شناخت . دل گرفته گفت : کجایی حاجی ؟ مردیم از سرما . ستار نفس به نفس او داد : تیر خوردی ؟ نه . پس چرا چپیدی زیر این نعشا؟ چکار کنیم ، سرد بود . زیر انداز و لحاف هم نبود ، خودمونا جا کردیم وسط این گوشت ها . غواص به خنده افتاد و ستار هم خندید و دست برد به سمت او . غواص به سختی خودش را از میان جنازه بیرون آورد . دستان سردش به دستان ستار که رسید ، گرم شد . احساس کرختی از جانش رفت و تا کمر تا شد اما هنوز نمی توانست بیرون کانال را ببیند.  
نجات و خاطرات3
نجات و خاطرات3
کولاک تنوره می کشید و دانه هابی درشت و پنبه ای برق را روی سر و صورت ستار و صمد می نشاند ، همه جا مثل همه می نمود . جاده اصلی و مسیر رودخانه زیر انبوهی از برف پنهان شده بود . ستار دست های سرد و خیس صمد را میان حلقه ای از دو دستش نشاند و چند بار از ته گلو ها کرد " سوز و سرما آب از چشم صمد گرفته بود و چشمان آهویی اش در پشت لایه ای شفاف ا اشک می چرخید ، پلک می زد ، دانه ی اشک از گوشه چشمش می سرید و سرما بی امان لایه های دیگر از اشک به جای آن نی نشاند . ستار پرسسید : سردته ؟ صمد بی صدا خندید و گونه های سفید و گوشتالودش مثل سیب سرخ گرد شد . ستار سری به چهار سو چرخاند . از سرازیری مشرف به ده بسیار دور شده بود ، به نظرش آمد که مسیر جاده ی اصلی را هم رد کرده ، ولی از معلم روستا خبری نبود . دوباره کنار صمد زانو و به دلداری گفت : آره سردته ، می دونم عینهو دهقان فداکار . صمد را در آغوش کشید و عقب برد و پرسید : حالا بگو ببینم کبریت آوردی تا لباست رو برای نجات آقا معلم بسوزونی ؟ صمد ایستاده بود و ستار نشسته ، با این حال صمد سرش را تا بالا امتداد داد . تا جایی که دانه های نرم برف ، پشت مژده های بلند و مشکی اش می نشست و با صدایی از قلب کوچک ولی گرم و قوی بیرون می جهید ، گفت: اون آقا دهقانه که مثل من داداش نداشت ، داشت ؟! ستار سرش را پایین انداخت ، مکثی کرد و بلا نرمی دست ، برف را از روی کلاه صمد گرفت ، کلاه را تا زیر لاله های گوش صمد پایین آورد . نگاه پرسان صمد همچنان منتظر پاسخ بود . -البته که نداشت . داداش ستار در بست در خدمت تونه . حالا راه بیفت . صمد یک گام که برداشت باز سر حرف را باز کرد صدایش میان تنوره کولاک به سختی به گوش ستار می رسید ستار سرش را کجکی به دهان او نزدیک کرد تا صدا را بشنود : داداش ... چرا آقا معلم داد و هوار نمی کنه تا ببینمش ؟ ستار بی حوصلگی را در میان کلمات صمد فهمید دستش را بالای ابرو سایه بان کرد تا بهتر ببیند و سرش را به دور و بر چرخاند و دم گوش صمد با صدای بلند گفت : یه این دور و براس ، اصلا شاید داد و هوار می کنه ... گوش تیز کن شاید بشوی . صمد دستهای سردش را به زحمت از دست ستار بیرون کشید و لب کلاه را از سوراخ گوشش بالا برد تا صدا را بشنود . ستار خوشش آمد . خودش هم گوش تیز کرد . صدایی می آمد . دلش هری ریخت . زوزه ای گرگها بریی وحشی در هوا رها می کرد . ستار این بو را می شنیدئ صمد در غفلت کودکانه خود از میان برف ها گام می زد و در شوق دیدار آقا معلم بود . ستار یک آن ایستاد . مسیر ده را گم کرده بود ، از آقا معلم هم خبری نبود . فقط ، این را می دانست که باید خیلی زود به ده بر گردد . همین که چرخید دسته ای گرگ خاکستری مقابل چشمانش قد کشیدند . گرگ ها پوزه های سیاه و کشیده شاه را با هم رو به بالا گرفته بودند و عو می کشیدند . صمد چشمانش گرد شد : چقدر سگ ؟! ستار آرام آرام عقب رفت ، دستهای کوچولوی صمد همچنان میان دست او بود . گرگ ها هماهنگ خیز گرفتند و در چند قدمی آن دو ایستادند و پوز کشیدند . صمپد خودش را چسباند به پای ستار . ستار بلافاصله دست به کمر او برد و مثل یک پر او را از زمین کند و در حلقه دست خود جای داد . چکمه های قرمز صمد که تا گلو توی برف جا خشک کر ده بود ، بیرون زد . گرگ ها جلو تر آمدند . ستار تمام توانش را در پاهایش ریخت و به سمت مخالف گرگ ها دوید ، یا ضرب آهنگ گا م او صمد هن و هن می کرد و میان حلقه دستن او بالا و پایین می شد . از رو به رو هم باد و بوران در هنم می تنیدند و دید او را می گرفتند و کم کم احساس کرختی و خستگی بر دستش پنجه کشید و صمد آرام میان برف های نرم و انبوه افتاد . ستاره نگاهش را دزدیده ، به سمت گرگها رفته . زوزه ممتدشان آزارش می داد . هر چند هیچکدام در منظر چشمان او پیدا نبودند . نفسی چاق کرد و برف را با پشت آستین اورکت از صورت صمد گرفت . ستار خواست به دلداری او پاسخی بدهد که گرگ های خاکستری از پشت توده ای برف بیرون جهیدند و نرم و نرمک سم روی برف ها گذاشتند و. به دور ستار حلقه زدند . ستار پس و پیش را بسته دید . دستش به دور دسته ی چوبی پارو محکم تر شد و با همان قدرت ، مچ نرم و سرما زده ی صمد را با دست دیگرش گرفت . حالا صمد هم بوی گرگ را حس می کرد . ساکت و خاموش بود . نگاهی سرد به ستار انداخت . معصومیت اودل ستار را سوزاند . ناخود آگاه به یاد سفارش بابا افتاد و یک لحظه ، صدای بابا در مدار مغزش چرخید : صمد یوسف منه . و تکرار شد : صمد ... یوسف .... صدای بابا که افتاد خشم مثل خون میان رگ های ستار دوید و یک شاخه رگ ضخیم از گردنش بیرون زد . چشمانش روی گرگ ها درید ، پارو را میان هوا چرخاند و به سمت گرگ ها خیز گرفت .. گرگ ها جا عوض کردند . پارو همچنان میان هوا می چرخید ، تمام وجود ستار فریاد شده بود و از گلویش بیرون می ریخت "برین گم شین . حیوان های لعنتی . یکه ای خورد و سیخ شد . هنوز گلویش پر از فریاد بود و سایه گرگ ها در چشمش سنگینی می کرد . به خودش آمد نگاه خسته اش را تا انتهای کشتی برد و برگرداند . چشمانش از سیاهی آهن های زنگ زده ی محیط پر شد . دلش می خواست باز هم یاد گذشته کند و دوباره با صمد باشد .و نفسش را فرو برد که به هیکل کشتی زلزله افتاد به آنی زوزه ی تند موشک آرپی جی میان پرده ی گوشش نشست و پشت بندش ، سینه ی کشتی تن به گلوله های ضد هوایی داد . چی فکر می کردند این عراقی ها هالو ! ! خیال کردند یه لشگر توی این دخمه قایم شده . طنین خشکی فضا را پر کرد ، تیر مستقیم تانک که به جداره ی جلویی کشتی خورد ، میان لایه ای داخل نشست و ورقه ی فولادی کشتی از داخل شکم داد و لبخند تلخی روی لبهای خشکیده ی او نشست . فکر نمی کردم اینقدر قیمتی باشم که واسم این همه مهمات خرج کنند ! کم کم خورشید میان سیاهی رنگ باخت عراقی ها هم از گلوله باران کشتی خسته شدند . آخرین شلیک ضد هوایی خوابید و سر وصدای قورباغه های لب نیزار ها بلند شد و چشمان ستار را به خواب خواند . خواب مثل بختک به جانش افتاده بود اما نمی دانست که نباید بخوابد . مرور گذشته ها ، تمنای خواب را از چشمانش می گرفت به یاد هیاهوی شب گذشته قبل از عملیات افتاد و خودش را در نقطه رهایی دید . .... سکاندار دستش را از روی گاز موتور شل کرد و با صدایی لرزان گفت : به پیر و پیغمبر نمی شه از این جهنم آتش رد شد ! ! ستار با عصبانیت دست گذاشت روی کتف سکاندار و او را به کنج قایق پس زد . دستش خیس شد زیر نور کمرنگ مهتاب ، سرخی خون را دید نگاهی به پس و پیش کشید ، پشت سرش ستونی طولانی از قایق ها ، پهلو به پهلوی کارون داده بودند . اگر او حرکت می کرد ، زنجیره ی قایق ها نیز به جنبش می افتاد . لب دماغه ی قایق ایستاد و کوشید تا نگاهش را تا انتهای اروند و ساحل عراقی ها عمق دهد . اروند مثل اژدها باز کرده بود و داشت غواص ها را می بلعید . به فکر افتاد : اگر فرمان حرکت بدم ... و دوباره به خودش هی زد : اگر غواص ها خط رو شکسته باشند ، کمک بخوان ، او نوقت ....
خاطره ای از طلبه شهید محمد حاجی زاده
خاطره ای از طلبه شهید محمد حاجی زاده
خاطرات «طلبة شهید: محمد حاجی زاده» «عنایت آقا» محمد، دو سال بیشتر نداشت که به مشهد رفتیم. او در آنجا دچار مریضی سختی شد. به طوری که از درمان او عاجز مانده بودیم. نگاهم به گنبد آقا علی بن موسی الرضا - علیه السلام- افتاد. دلم شکست. گفتم: «اگر عمر بچة من پایان یافته من حرفی ندارم، ولی دوست ندارم بچه ام را در غربت دفن کنم و بروم، عنایت کنید او را شفا بدهید...» به مسافرخانه برگشتم، با کمال تعجب دیدم چشمان بی رمق محمد کم کم باز شد و پس از مدتی بیماری او بهبود یافت. «به نقل از پدر» یک روز در مشهد به همراه خانواده در پیاده رو حرکت می کردیم که ناگهان دیدم محمد در کنارم نیست. برگشتم؛ داخل مغازه ای بود با صاحب مغازه صحبت می کرد. قضیه را پرسیدم؛ صاحب مغازه نوار ترانه و مبتذل گذاشته و محمد ضبط او را خاموش کرده بود. صاحب مغازه هنوز مبهوت جسارت و شهامت آن نوجوان غریبه بود... «به نقل از پدر» چند روزی بود که چادر ما خلوت تر می شد. یک روز به دنبال یکی از دوستان به چادر شهید حاجی زاده رفتم. بله، همة بچه ها در چادر او بودند و او با سخنان جذاب و دلنشین خود احادیث و روایات را برای آنها بیان می کرد. در میان صحبت هایش لطیفه های ناب می گفت و بچه ها را می خنداند. آن شب نماز مغرب و عشا را پشت سر حاجی زاده خواندم. در طول عمرم به دلنشینی و طراوت آن، نماز نخوانده ام. «به نقل از همرزم شهید
نجات و خاطرات2
نجات و خاطرات2
سرش را از مرکز زخم کنار کشید و رو به دایره سوراخ سقف گرفت . قرص خورشید پوست صورتش را گرم می کرد و بعد از دو روز بی خوابی لذت یک خواب به جانش ریخت . همین که پلک هایش پایین آمد کسی از دورنش نهیب زد : بخوابی ... مگه به نیروهایت نمی گفتی که خواب برادر مرگه !؟ سنگینی نگاه صمد هنوز میان چشمانش بود : شیشه درگاهی از بخار خیس شده بود ستار با انگشت چند خط روی شیشه انداخت و از بالا به لای خطوط چشمانش تا ته کوچه های باریک روستا رفت و بر گشت ،همه جا از برف به سفیدی می زد ، به جز زیر سقف حیاط خانه ی دو اشکویی . پدر زیر لمه های چوبی و خوش تراش آن ایستاده بود . جیب بغل عبای پشمی اش را می کاوید تا قاب فلزی توتون را پیدا کند . چیق چوب گردویی همچنان گوشه ی لبش کج مانده بود که ستار وشال و کلاه کرد و پارو را بر روی دوش انداخت صدای قرچ قرچ پله های چوبی طبقه ی بالا ، نگاه پدر را به سمت ستار برد . ستار تر و فرز برف هایی را که تا زانو بالا آمده بود به چپ و راست ریخت و راه را تا دم در باز کرد . -پدر گفت : اغر بخیر .                                  ستار همان طور که با پشت پارو به لمه های چوبی می زد گفت : برف و کولاک راه اصلی رو بسته ، خبری -از آقا معلم نیست حتما گیر کرده تو برفها . پدر عبا را تا بن موهای گردنش بالا آورد و با شست کلفت پینه بسته اش توتونها را داخل چیق جا کرد . روی توتون ها فندک کشید و صدای دور رگه اش را با دود بیرون فرستاد . -تنهایی می خواهی دو کیلو متر راه رو باز کنی ؟! ستار شانه هایش را با لا انداخت ، تای چکمه هایش را تا لب زانو باز کرد و ب بخار دهان چند نفس گرم به انگشتانش داد : همین اندازه می دونم که توی این سوز و سرما آقا معلم یخ می زنه . صمد پشت درب چوبی گوش خوابانده بود ؛ همین که اسم آقا معلم آمد خونش جوشید . روی انگشتان پا قد کشید انگشتانش را روی در انداخت و. در را باز کرد . نگاه پدر و ستار ، با هم روی در متوقف شد . ستار طاق ابروانش را با لا انداخت و با ترشرویی گفت : برو داخل اتاق . صمد کلاه پشمی اش را تا لب گوش ها پایین کشید . چکمه های قرمزش را پوشید ، جلو و سریع از پله ها پایین آمد و دست ستار را میان دست حلقه کرد . ستار خواست که جدی تر نشان دهد . به رو.ی خودش نیاورد . صمد نگاه معصومانه ای به او کرد و با شیرین زبانی گفت : روزی که درس دهقان فداکار رو می خوندیم ، آقا معلم از من پرسید که اگر یه روز برف و سرما راه رو ببنده ، حاضری مثل اون دهقان فداکار لباستو بسوزونی یا نه ؟ ستار دستش را از میان دست های گوشت آلود و سفید اون بیرون کشید ، و شال گردنی را دور گردن او سفت کرد و پر شال را داخل آن فرو کرد و همچنان ساکت ماند ، پدر پکی عمیق به چیق زد و بخار نفسش را با دود توتون بیرون داد ، چند سرفه از ته گلو زد و در حالیکه نگاه نافذش را تا عمق چشمهای صمد روانه کرده بود ، پرسید : تو چی جواب دادی ؟ -خب معلومه باباجون به آقا معلم گفتم لباس که سهله ، اگه داداشم ستار باهام باشه ... می تونم ... ستار حرفش را برید . اخم همچنان روی صورتش جا خشک کرده بود . -بچه ، تو اندازه این حرفا نیستی ، چکمه هایت را بکن و برو زیر کرسی . صمد حرفی نزد اما به جای اینکه مسیر پله های چوبی را طی کند ؛ پشت بابا ایستاد . یک آن پاشنه بلند کرذد و روی انگشتان پاهایش قر کشید و عبای پشمی را که سریده بود ، راست کرد و دم گوش بابا – جوری که ستار نشنود – آهسته و ملتمسانه گفت : برم ... بابا . پدر از زیر پلک های باد کرده و سرخش نگاهی ساده به او انداخت . ستار به آن دو خیره شده بود . پدر به زحمت قد راست کرد و چیق را لای شکاف لمه چوبی گذاشت و با اشاره ای سر به ستار گفت بیا . ستار مردد و نگران جلو آمد ؛ پارو میاد دستانش بلاتکلیف مانده بود . پدر دسته ی پارو را روی شانه ی خود جا داد و دست های ستار و صمد را به سمت خود کشید ، هر دو مات و مبهوت به دستان لرزان بابا خیره شده بود ؛ پدر دست های کوچولوی صمد را گذاشت میان دشت های درشت و استوانی ستار و با صدایی که بوی عاطفه و مهر پدری میداد ، به ستار گفت : صمد ، یوسف منه ... مواظبش باش . صمد معصومانه پرسید : یوسف کیه بابا ؟! لبخندی محو بی رنگ گوشه ی لب های پدر نشست . با زبان صمد پاسخ داد : -مگه نمی خواستی که واسه ی آقا معلمت دهقان فداکار بشی ؟ صمد شادمانه کف دست هایش را به هم مالید و گفت : جانمی جان !!! .... صدای شلیک هم زمان آرپی جی فضای کشتی را پر کرد ستار تکانی خورد و چشم دراند . نگاهش به دیوارهای سوراخ و سیاه کشتی افتاد نمی خواست لذت دیدار صمد و بابا از چشمش خارج شود ، غلتی زد ، پلکهایش را آرام روی هم گذاشت ، باز هم چشمانش گرم شد و خودش را میان کوره راه برفی روستا دید :
مصاحبه با خانواه شهیدان زین الدین
مصاحبه با خانواه شهیدان زین الدین
بر آنیم تا قدری در سایه سار استقامت‏شهید دادگان بیارامیم و با تنفس در فضای اخلاصشان جان بگیریم . عزیزان شهید داده آن قدر سخاوتمندند که دیگران را رخصت‏بوییدن گل‏هایشان می‏دهند و باغچه بهاری خود را بر همگان می‏گسترند ; این باغچه گسترده است‏به پهنای تاریخ و این لاله‏ها هدایت گر همیشه راهند . به خانه‏ای همیشه سبز آمده‏ایم تا با مسافری از کاروان زینبیان علیها السلام، مادر فرمانده فداکار و مخلص لشکر 17 علی ابن ابیطالب (ع) ، شهید مهدی زین الدین و برادرش مجید، به گفتگو بنشینیم . می‏خواهیم کمی از خودتان برایمان بگویید . خدمتتان عرض کنم که: بنده در اصفهان متولد شدم ; در خانواده‏ای مذهبی و بسیار متعصب و آگاه به زمان . فکر می‏کنم همه نقش اساسی در رابطه با اعتقادات من را مادرم به عهده داشته است . ایشان از کودکی، سحر قبل از اذان صبح، دست مرا می‏گرفتند و می‏بردند به مسجد «سید» اصفهان که مسجدی تاریخی و معنوی است . امام جماعتی که برای نماز تشریف می‏آوردند، ویژگی خاصی داشتند . ایشان آیت الله شفتی از فرزندان آن سید بزرگواری بودند که این مسجد را با آن معنویت‏خاص خودشان بنا کرده بودند . ویژگی آیت الله شفتی این بود که، قبل از اذان صبح، می‏آمدند زیر آسمان، زیارت ال یس می‏خوانند . بعد هم می‏رفتند داخل شبستان و نماز شب و نماز صبح را با سوره «سبح اسم ربک اعلی‏» به جای می‏آورند . این رفت و آمدهای سحرگاهان موجب می‏شد که مسائل اعتقادی و مذهبی را خوب فرا گیرم . و در دامن آن مادر پاک و با فضیلت آموختم که باید نماز اول وقت نمازهای یومیه را خوب یاد بگیرم و خوب انجام دهم . در زندگی فردی و اجتماعی ایشان برای من مثل یک رهبر بودند، و مسائل را به ما می‏آموختند البته قرآن را خودم آموختم . در چه سنی ازدواج کردید؟ هنوز کلاس پنجم بودم که همین حاج آقا، یعنی اولین خواستگاری که برای من آمد، چون از نظر مذهبی و خانوادگی بسیار متشخص و متدین بودند، لحاظ کردند که این مورد خوب هستند و من را در سن یازده سالگی به ازدواج ایشان در آوردند . شروع زندگی من در تهران بود کم کم مبارزات علیه شاه، شروع شده بود و حاج آقا، مذهبی بودند، و در طول زندگی خیلی با شاه مبارزه کرده بودند . بچه‏ها یک یک به دنیا می‏آمدند تا این که قرار بود آقا مهدی دنیا بیاید ایشان فرزند سوم من بود . آقا مهدی که به دنیا آمد، از همان ابتدا ویژگی‏های خاصی را در وجودش می‏دیدم . همه بچه‏ها خوب بودند از نظر نماز، یادگیری، علاقه به قرآن و اهل بیت ، ولی ایشان حالت‏های خاصی داشتند . بعد آقا مجید به دنیا آمد . تفاوت سنی این دو 5 سال بود ولی چون آنها پسر بودند بیشتر با هم بودند، به مسجد و نماز جماعت‏با هم می‏رفتند . آیا محیط آن موقع تهران برای رشد و تربیت‏بچه‏ها مساعد بود؟ زندگی در تهران را از نظر محیط مساعد نمی‏دیدیم ; چون محیط بسیار فاسد بود و بی حجابی و بد حجابی به جایی کشیده شده بود که روزی پدر بچه‏ها آمدند منزل، گفتند من در خیابان لاله زار زنی را دیدم که فقط دو تکه لباس تنش بود . از این رو، مهاجرتی به خرم آباد داشتیم . حضرت آیت الله مدنی هم به خرم آباد تبعید شده بودند . برادر و دایی من هم برای تبلیغ به خرم آباد رفته بودند . دایی من، انسان بسیار با تقوایی بودند و مردم شهر همگی اعتقاد عجیبی به ایشان داشتند . حتی برخی آب و چای ایشان را برای شفا می‏خوردند . ایشان از برادرم خواسته بودند که برای تبلیغ و دایر کردن یک کتاب فروشی بسیار بزرگ برای اهل آن شهر اقدام کند . ما هم به خاطر آماده‏تر بودن آنجا برای تبلیغ و ارشاد مردم، به آنجا مهاجرت کردیم . برگردیم به مبارزات، دوست داریم بیشتر از مبارزات برایمان بگویید . در طول 12 سالی که در خرم آباد بودیم، کار من، مدام، ارشاد بود و هدایت و قرآن و نماز . و با این که محیط شهر مثل قم نبود، ولی الحمد لله ما در این رابطه بسیار موفق بودیم، من خودم جلسات قرآن برای خانم‏ها داشتم . مبارزات ما به صورت مخفیانه و زیر زمینی بود . ولی زمانی رسید که حاج آقا احساس کردند باید مبارزات علنی شود و آن به صورتی بود که وقتی گوشت‏یخ زده را از استرالیا یا اسرائیل آورده بودند، حاج آقا اعلامیه‏ای را که از طرف علماء، مثل آیت الله گلپایگانی بود، آوردند . و این اعلانیه را به ویترین مغازه و کتاب فروشی خودشان زدند . مغازه ایشان جایی بود که میعادگاه جوان‏ها و مردم بود . یعنی درست در میدان و مردم آن را می‏خواندند . چون مردم خرم آباد دامدارند و اصلا دامداری و کشاورزی ویژگی شغلی آنان است . همان روز مردم تمام گوشت‏های یخ زده را که در تریلی‏ها بود، بردند و به رودخانه ریختند و این ضربه بزرگی برای رژیم شاه بود . و همین موجب شد حاج آقا را دستگیر کردند و به زندان بردند . و از من هم دل خونی داشتند، چون هنوز مدرکی دستشان نداده بودم که بتوانند دستگیرم کنند . از طرفی اعتقادات مردم هم بود و می‏دانستند که مردم شورش می‏کنند . حاج آقا را تبعید کردند . به ناچار ما را هم تبعید کردند . من به خاطر تحصیلات بچه‏ها ماندم اما نامه‏ای از سوی علما، که در سقز (کردستان) تبعید بودند، آمد که برای شوهرتان زندان در تبعید درست نکنید، شما هم بچه‏ها را بردارید و بیایید اینجا . 15 خرداد سال 42، فرزند اولم و آقا مهدی که تقریبا سنشان به هم نزدیک بود، دستشان را گرفتم و در آن راهپیمایی بزرگی که بعد از دستگیری حضرت امام به وقوع پیوست، با شعار یا مرگ یا خمینی، شرکت کردیم . تنها زنی که در آن راهپیمایی بود من بودم . آقایون گفتند: بهتر است‏شما بچه‏ها را ببرید منزل، چون درگیری ایجاد می‏شود و ممکن است‏به شما صدمه‏ای بخورد که من برگشتم اما می‏دیدم که مردم چگونه توسط رژیم شاه سلاخی می‏شدند و آن روز حدود 15 هزار نفر را به خاک و خون کشیدند . به هر حال مبارزات ما از آن زمان و از زمان تقلید از حضرت امام آغاز شد . حاج آقا زین الدین چه کارهایی بیشتر انجام می‏دادند؟ حاج آقا هم که فقط کارشان مبارزه بود . یا رساله‏های امام را که در خرم آباد به چاپ می‏رسید، پخش می‏کردند . یا مخفیانه نوارهایی که از حضرت امام یا از مبارزین که منبر می‏رفتند و منبرهای داغی داشتند تهیه می‏کردند و برای جوان‏های خرم آباد می‏گذاشتند . این کار را بیشتر آقا مهدی انجام می‏داد . از آقا مهدی برایمان صحبت کنید؟ آقا مهدی، دو سال زودتر از موعد، «دیپلم گرفتند» ، با نبوغی که داشتند درس‏ها را جهشی خواندند . از این رو، وقتی پدر را تبعید کردند، ایشان کنکور شرکت کرد و در دانشگاه شیراز، که آن زمان دانشگاه پهلوی بود و بهترین دانشگاه ایران، رتبه چهارم را کسب کرد . ولی به علت تبعید پدر این سنگر بسیار مهم ما در خرم آباد خالی شده بود . به نظر آقا مهدی این کار مهم‏تر از دانشگاه رفتن ایشان بود . ایشان چون مذهبی بودند، کمتر می‏گذاشتند بچه‏های مذهبی تا آنجایی که ممکن بود وارد دانشگاه بشوند . با این حال ایشان «الاهم فالا هم‏» کردند و از دانشگاه انصراف دادند و پشت‏سر پدرشان ماندند و به ما تلگراف زدند که من انصراف خودم را به دانشگاه اعلام کردم و در مغازه پدر یعنی کتاب فروشی می‏مانم . زمانی که اعتصاب‏ها و راهپیمایی‏ها شروع شد، ایشان با بعضی از دوستانش، که البته بسیار قلیل بودند صحبت می‏کردند . اینها تلفن‏های متعددی را در نظر می‏گرفتند و به مغازه دارها می‏گفتند فردا در سراسر ایران اعتصاب است، شما هم باید اعتصاب کنید . مدتی که در کردستان بودیم، بچه‏ها زبان کردی را یاد می‏گرفتند . برای ما خیلی هم سخت نبود با این که شاه فکر می‏کرد اگر ما را در تبعید نگه دارد، به خصوص در سقز که اهل سنت‏بودند و فرقه‏های مختلف به خصوص، مالکی و شافعی و حنبلی، برای ما دشوار خواهد بود . در آنجا جلسه قرآن برای اهل سنت گذاشتیم، بسیار هم استقبال شد به طوری که دخترها به دور از چشم والدینشان با روسری به جلسه می‏آمدند ; ساواک به آنان گفته بود اگر دخترهای شما با این‏هایی که تبعید هستند رفت و آمد کنند، ما شما را هم زندانی و دستگیر می‏کنیم . خب حالا که بحث‏به این جا رسید بد نیست که سفرتان را به نجف برایمان بگویید . سال 56 یا 57 بود، حاج آقا، یک سری کارهایی با حضرت امام داشتند . لذا مشرف شدیم نجف . آن موقع دخترم هنوز دیپلم نگرفته بود . من چند سؤال از ایشان داشتم . رفتن به خدمت‏حضرت امام بسیار مشکل بود ; چون زیر نظر بودند، هم از سوی سازمان امنیت ایران و هم استخبارات مخصوص خود آنها . در حرم مطهر حضرت امیر (ع) با یکی از شاگردانم بودیم، که ایشان گفت: هر طور هست‏باید امام را ببینم . البته، حضرت امام تشریف می‏آوردند حرم و می‏نشستند، نیم ساعت قرآن می‏خواندند . کسانی که می‏خواستند ایشان را ببینند همین طور می‏دیدند . کسی نمی‏توانست‏خیلی با ایشان تماس بگیرد، فقط این که دستشان را ببوسد . این خانم خیلی گریه می‏کرد شما من را ببرید خدمت امام . بهش گفتم: الان شب است . ساعت 11 . با توجه به مشکلاتی که هست نمی‏شود برویم . من هنوز سنی نداشتم و خیلی جوان بودم . خانمی کنار ما نشسته بودند، گفتند: کجا می‏خواهید بروید؟ گفتم: می‏خواهیم برویم خدمت امام . گفت: پسر من عکاس ایشان است او را پیدا می‏کنم تا شما را نزد ایشان ببرد . انگار خدا این خانم را ملکی فرستاده بود که ما خدمت ایشان برسیم . بالاخره ما رفتیم و منزل را پیدا کردیم . در زدیم، حاج احمد آقا . خدا رحمتشان کند در را باز کردند، گفتند: چی کار دارید؟ گفتیم: آمدیم آقا را زیارت کنیم . ما از ایران آمدیم . فرمودند: آقا خوابیده‏اند . گفتم: به هر حال تا اینجا آمدیم، هر جور خودشان صلاح می‏دانند . ایشان رفتند منزل و برگشتند . فرمودند: بفرمائید منزل . آقا فرمودند: بیایید داخل . امام را دیدیم که از تخت دارند می‏آیند پایین . واقعا خوابیده بودند ولی در آن موقعیت ما را رد نکردند . پا شده بودند . لباس پوشیدند . قبا و عبا عمامه گذاشتند . خیلی رسمی . برای ما دو تا زن جوان که حالا معلوم نیست کی هستیم! بسیار عجیب بود، بالاخره تشریف آوردند و به من اشاره کردند بفرمایید . سؤال هایی که من از ایشان کردم یکی این که، من صرف و نحو را شروع کرده بودم و داشتم کتاب جامع المقدمات را به آخر می‏رساندم، به هر حال مبتدی بودم . خدمت امام گفتم: آقا من مبتدی هستم اما کلاس هایی را هم دائر کردم . نمازهای مردم را درست می‏کنم . ارشاد می‏کنم . گاهی احکام برای مردم می‏گویم . اما می‏خواهم ببینم، این کار من واقعا درسته که حالا من نه شرح لمعه‏ای خواندم و نه دروس دیگر، وارد احکام شدم . فرمودند: جلسات خود را ادامه بدهید . ایشان به من اجازه دادند که جلسه داشته باشم . این خودش یک توفیق الهی برای من بود . بعد از ایشان اجازه خواستم که دخترم به دانشگاه بروند یا نه؟ گفتم: آیا ایشان به دانشگاه برود؟ چون الان آماده است . از نظر حجاب در شهری که ما هستیم همه بی حجاب و کم حجاب هستند، ولی ایشان با پوشیه و چادر مشکلی و حجاب کامل هستند حتی سر کلاس می‏نشیند و از نظر مسائل شرعی آنچه را باید بداند می‏داند . متشرع هست . اجازه می‏فرمایید . فرمودند: نه، چون الان حاکم ظالم است و دانشگاه هم مفسده دارد من اجازه نمی‏دهم . برای تاکید گفتم: خیلی متشرع است، فرمودند: اگر خودت تضمین می‏کنی که مفسده‏ای نداشته باشد بفرست . ولی وقتی حضرت امام فرمودند، نه! من چه تضمینی می‏توانستم بکنم برای حکومتی که امام تشخیص داده بوند باید برانداخته شود . بعد از توصیه‏ها ایشان یک کتاب حکومت اسلامی و رساله خودشان را هدیه کردند که از روی حکومت اسلامی تکثیر بشود و در اختیار مردم قرار بگیرد . البته این کتاب‏ها از نظر ساواک آنجا و ساواک ایران ممنوع بود و خارج کردن آنها از مرز بسیار سخت‏بود . چگونه این کتاب‏ها را به ایران آوردید؟ شب آمدیم هتل . من این کتاب‏ها را به خانم پیری که از کاروان ما بودند و گفتم چون ساک ما جا نداره و چیزی زیادی جا نداره و چیزهای زیادی برداشتیم، باشد پیش شما، البته کتاب‏ها را بسته بندی کرده بودم . گفتم، چون ما جوان هستیم . ما را می‏گردند اما ایشان چون پیر زن هستند کاری با او ندارند و اهمیت نمی‏دهند . آن هم قبول کرد . اما خانم‏های دیگری که در اتاقمان بودند، این خانم را وسوسه کردند و گفتند: فهمیدی این خانم چی به شما داد؟ ! می‏خواستی آن را باز کنی . ایشان هم باز کردند و کتاب‏ها را دیدند و گفتند: زود همین الان برو، پس بده اگر ببینند، شما را می‏گیرند . پیر زن هم گفت: من نمی‏توانم اینها را بیاورم . باشه پیش خودتان . آوردم و به حاج آقا گفتم: حالا چی کار کنیم . الان بد شد . شاید کتاب‏ها پیش خودمان هم بود، نمی‏دیدند اما حالا دیگه برملا شده است و همه می‏فهمند . در اینجا حضرت علی (ع) به داد ما رسید . کتاب‏ها را برداشتیم رفتیم حرم و لا به لای قرآن‏ها گذاشتیم و آمدیم تا این که روزی که می‏خواستیم برویم . آمدیم رفتیم حرم . حاج آقا رفتند سراغ کتاب‏ها دیدند سر جای خودش هست . برداشتند و آوردند گذاشتیم توی ساک‏ها آیه «وجعلنا» خواندیم . به هر حال، خیلی راز و نیاز کردیم که اینها را نبینند خلاصه گشتند، ندیدند و نگرفتند . ما اینها را وارد ایران کردیم و بحمدلله استفاده شد . کی به قم بازگشتید؟ بعد از آن مجددا رفتیم به سقز در کردستان به کار تبلیغ ادامه دادیم تا سرانجام باز مهاجرت کردیم و آمدیم قم و از سال اولی که هنوز انقلاب پیروز نشده بود، آمدیم قم و تا حالا در اینجا هستیم . بچه‏ها کارهایی می‏کردند . اعلامیه پخش می‏کردند . گاردی‏هایی که می‏آمدند اطراف حرم و مردم را متفرق می‏کردند و می‏زدند و می‏گرفتند . ما شنیدیم که بعضی از آنها یهودی بودند . یعنی از اسرائیل آمده بودند . یکبار مجید آقا را هم گرفتند . هنوز انقلاب پیروز نشده بود . یکی دو کارتن را آقا مهدی قرار بود ببرد تهران، می‏خواست‏سوار ماشین بشود حاج آقا گفتند: می‏ترسم این بچه را بگیرند . حاج آقا گفتند: خودم را بگیرند بهتر از این که این بچه را بگیرند . خودشان رفتند و اتفاقا وسط راه ایشان را گرفتند به خاطر همین اعلامیه‏ها و چیزهایی که دستشان بود ایشان را زندان کردند . وقتی ایشان را گرفتند فهمیدیم که دیگه نباید اینها را نگه داریم . من، دخترها، آقا مجید، آقا مهدی این‏ها را پخش می‏کردیم . بدون این که فکر کنیم کجا داریم می‏ریزیم . به کی می‏دهیم . هیچی برای خودمان باقی نماند که حالا اثری باشد . الحمدلله انقلاب پیروز شد . مصاحبه با مادر شهیدان زین الدین: بسم الله الرحمن الرحیم. مهدى و مجید از ابتداى کودکى شان در خانواده اى متعهد ، مذهبى و انقلابى رشد یافتند. برخورد هایشان با خانواده به گونه اى فوق العاده بود. یک خاطره کوچک براى شما تعریف مى کنم تا معلوم شود چه مقدار از خانواده تبعیت داشتند. ماه مبارک رمضان، بعد از ظهرى،پسر بچه اى 9 - 8 ساله با رفقایش در خیابان، جلوى منزل در حال بازى بود. مادر به فکر مى افتد که براى افطار نان تهیه کند. در خانه را که باز مى کند آن پسر بچه تا مادر را مى بیند، بازى فوتبالى که دو دسته بودند و اگر یکى از آنها کم مى شد بقیه ناراحت مى شدند را رها مى کند تا بیاید و ببیند که مادر براى چه از خانه بیرون آمده است. مادر مى گوید برو نان بخر، ایشان بلافاصله و بدون هیچ اعتراضى که بگوید نیم ساعت یا 10 دقیقه دیگر، از مادر اطاعت کرده مى رود و نان را مى خرد. این اخلاق و ویژگى در طول زندگى این دو نمایان بود، به طورى که واقعاً اگر احساس مى کردند که وجودشان براى کارى مفید لازم است، ایثار مى کردند. برخوردشان با دوستان و رفقا خیلى صمیمانه و طورى بود که توجه هر آشنایى را جلب مى کرد. هر کس با ایشان برخورد مى کرد با لبخند و منطق صحیح ایشان مواجه مى شد و شیفته این اخلاق مى شد.به همین خاطر از همان ابتداى نوجوانى دوستان زیادى را به خود جذب مى کردند. ما تا زمان انقلاب و تشریف فرمایى امام (ره) به ایران، در منزل تلویزیون نداشتیم. یک رادیو داشتیم که اخبار را گوش مى دادیم. یادم است که مجید حدود چهار یا پنج سالش بود; اخبار را که مى خواستیم گوش دهیم ایشان آهنگ تیتر اخبار که پخش مى شد، صداى رادیو را کم مى کرد و وقتى هم که اخبار تمام مى شد رادیو را خاموش مى کرد که مبادا به گوش خودش، خواهر و برادر و یا پدر و مادرش یک آهنگ برسد. یعنى این همه تلاش طاغوت براى منحرف کردن جوانان بود و افرادى مثل ایشان خیلى بودند که علنى مى دانستند که با چه رژیمى برخورد دارند و این رژیم دشمن اسلام است و دشمن دین ما و انسانیت است، مزدور است و سرو کار آن با ابرقدرتهاى خارجى است و دارد در مملکت چه فسادهایى انجام مى دهد. بنابراین سعى مى کردند از هرچیزى که ممکن است کوچک ترین انحرافى براى انسان ایجاد کند، دورى کنند. عرض کنم یک سعادت بزرگى را خداوند نصیب ما کرد و آن این بود که (ما که مى گویم یعنى خانواده مان) در دامان روحانیت پرورش پیدا کردیم و نسل اندر نسل روحانى زاده هستیم. شجره ما مى خورد به شهید ثانى. بنا بر این با روحانیت یک پیوند قلبى خاصى داشتیم. بچه هایمان را از همان کودکى به جلسات قرآن مى بردیم. با مسجد آشنایشان کردیم، با نماز جماعت آشنایشان کردیم، با روحانیت آشنا شدند و در آن برهه که خیلى کم اتفاق مى افتاد که یک نوجوان یا یک کودک کم سن و سال در جلسات قرآن یا جلسات مذهبى شرکت کند، از اینکه مى دیدند یک همچون شخصى آمده، بیشتر با ایشان ارتباط مى گرفتند و این ارتباطات ثمرات و نتایج ارزشمندى براى آنان بدنبال داشت، دیگرى هم سعادت بزرگى که نصیب ما شد این بود که ما از سه نوبت نماز جماعت که به مسجد مى رفتیم، دو نوبت آن را پشت سر آیت الله مدنى نماز مى خواندیم و در آن مقطع خاص این افتخار نصیبب ما شده بود. یادم است که مهدى خیلى به ایشان علاقه داشت و سعى مى کرد که در اکثر نمازها و منبرهاى ایشان حضور داشته باشد. آقا هم لطف کرده بودند و به ایشان محبت مى کردند. بارها من دیدم که حضرت آیت الله مدنى هنگامى که مهدى از ایشان سؤال مى کرد، خم مى شدند و جوابش را طورى مى دادند که نفس ایشان به مشام مهدى مى رسید. یعنى کلام که به گوش مى رسید، همراه با نفس گرم این روحانى عالیمقام بود. و اینان خیلى علاقمند به روحانیت بودند.این دو شهید امام را ندیده عاشق امام بودند، و معلوم شد که در این چند سالى که بعد از انقلاب اسلامى، حیات داشتند، چگونه از حضرت امام (ره) و ولى فقیه شان اطاعت کردند و براى فداکارى و از خود گذشتگى در جنگ شرکت کردند و تا پاى شهادت پیش رفتند. از برجسته ترین ویژگى هاى روحى و اخلاقى این دو عزیز مؤدب بودنشان بود. همیشه سعى مى کردند تا در چشم پدر و مادر نگاه نکنند. همیشه سر به زیر و اطاعت پذیر بودند. آقا مهدى به سن نوجوانى که رسید واقعاً مشاور خیلى خوبى براى خانواده بود و ما به نظرات ایشان از همان نوجوانى احترام مى گذاشتیم و با ایشان مشورت مى کردیم. یک مطلبى را مى خواهم عرض کنم که من 18 سال است که یک کلمه رنجم مى دهد. و آن این است که: در آخرین دیدارى که با آقا مهدى داشتم، از منزل که بیرون آمدیم ایشان براى رفتن به مأموریت عجله داشت، داخل ماشین به ایشان گفتم من چند ماه است که از مجید خبرى ندارم خواهش مى کنم اگر اطلاعى از او دارى به من بگو امیدوارم خدا هم صبرش را به من بدهد. ایشان خیلى خلاصه گفتند که: «نه. من چند روز پیش با مجید ناهار خوردم و حالش خیلى خوب است». من یک کلمه گفتم: «نه بابا!»تا من گفتم «نه بابا!» ایشان گفت:«استغفر الله». چنان این «استغفر الله» را گفت که هنوز در مغز من صدا مى کند، من شرمنده شدم و از ماشین پیاده شدم. از آن تاریخ تا به حال هر چه فکر مى کنم، حتى یک گناه از ایشان سراغ ندارم. واقعاً ایشان از همه اینها منزه بود و واقعاً براى خانواده فردى ارزشمند و مفید بود، ما افتخار مى کنیم که خداوند لیاقت داد که ایشان و برادرش را تقدیم اسلام بکنیم زمانى رسید که 27 هزار نفر زیر مجموعه لشکر 17 على ابن ابى طالب (ع) بودند. بارها این بسیجى ها و سپاهى ها آمده اند گفته اند که ما ندیده ایم آقا مهدى لباس سپاه بپوشد. یعنى واقعاً همیشه سعى مى کرد با آن فردى که کار خیلى جزئى در لشکر داشت هم شکل باشد. خاطرات زیادى است که افرادى در مجلسى با ایشان بوده اند ولى ایشان را نمى شناختند. خیلى عادى با ایشان برخورد کرده اند. مثلاً به ایشان جا نمى دادند که بنشیند یا اگر جایى بوده، فشار مى آورند که بیشتر جا بگیرند و زیاد به ایشان احترام نمى گذاشتند. بعداً که مى فهمیدند ایشان فرمانده لشکر است، شرمنده مى شدند و مى آمدند از او عذر خواهى مى کردند و ایشان خیلى عادى برخورد مى کردند. یک خاطره عجیبى از ایشان براى شما بگویم، ایشان هیچ وقت لباس نو نمى پوشید، از همان کودکى وقتى در ایام عید و یا مناسبتهاى دیگر برایش لباس نو مى خریدیم در استفاده از آنها اکراه داشت; کفشش را خاک مالى مى کرد تا نو نشان ندهد. این حالت از همان کودکى تا پایان عمرش روش او بود. ایشان چه از نظر لباس، چه از نظر غذا خوردن، چه از نظر راه رفتن،بسیار ساده و معمولى بود و هیچ وقت این مقامها و مسؤلیتهایى که به وى واگذار مى شد باعث نشد که ایشان از آن حالت خودش دست بردارد. یکى ادب ایشان بود. دوّم اینکه از همان ابتداى کودکى مادرشان جلسات قرآنى داشت. خانمها مى آمدند و تعلیم مى دیدند، بچه نابالغ هم معمولاً در این مجلس رفت و آمد مى کرد. آقا مهدى خود به خود قرآن را فرا گرفتند. و از روزى که یاد گرفتند قرآن بخوانند، مى توانم با اطمینان بگویم که هر روز قرآن مى خواندند. آقا مهدى، علاوه بر اینکه قرآن را تلاوت مى کرد، سعى مى کرد به معانى قرآن پى ببرد و بالاتر از آن خودش را با قرآن تطبیق مى داد. عرض مى کنم که به ذهنم خیلى فشار آوردم ولى نه غیبتى، نه تهمتى از ایشان سراغ دارم. هر کجا مسأله غیبت پیش مى آمد، یا از صحنه خارج مى شد یا اعتراض مى کرد. علاوه بر اینکه غیبت نمى کرد، سعى مى کرد که غیبت هم گوش ندهد. قرآن خواندن ایشان در خاطرات هم رزمانش، خیلى بیان شده که حتى اگر جایى چند دقیقه مى بایست معطل بشود یا منتظر کسى یا چیزى بشود، یک قرآن کوچکى را از جیب خود بیرون مى آورد و تلاوت مى کرد. مسأله دیگرى که باعث عظمت روح ایشان شده، نمازهاى اوّل وقت ایشان است. به نماز اوّل وقت قبل از اینکه به تکلیف برسد بسیار اهمیت مى داد چون ما معتقد بودیم که نماز را اوّل وقت و آنهم با جماعت باید خواند، براى ایشان الگو شده بود و ایشان در نمازهاى جماعت از همان کودکى شرکت مى کرد و این شیوه را ادامه داد. حتى مى گویند در رفت و آمد هایى که ایشان در جبهه داشت، اوّل وقت که مى شد، حتى در نم نم باران هم مى ایستاد و نماز اوّل وقت مى خواند. ویژگى سوّمى که مى توانم براى ایشان ذکر کنم که باعث عظمت روح ایشان شد و به این درجه از ایمان رسید، علاقه زیاد ایشان به ائمه اطهار بود. از آنها پیروى مى کرد و فرامین آنان را آویزه گوش خود کرده بود. بنابراین در زمان ما که زمان غیبت کبرى است، از ولى فقیه زمانش، مثل یک امام اطاعت مى کرد. ما همیشه یک دلهره داشتیم که خدا نکند بچه هایمان از دین منحرف شوند. منحرف بشوند از اخلاق اسلامى. سعى مى کردیم در همه موارد کنترلشان کنیم. مخصوصاً در رابطه با رفیق گرفتن، دوست و رفیق خیلى در زندگى ایشان تأثیر مى گذاشت. من یک فرد کاسبى بودم. شغلم با محصلین بود و با آنها خیلى سر و کار داشتم. موقعى که مدرسه ها تعطیل مى شد، اول کاسبى ام بود. ولى بارها مغازه را تعطیل مى کردم و مى رفتم از دور کنترل مى کردم که ببینم بچه هایم با چه کسى راه مى روند و به چه شکلى به خانه مى روند. و امر و نهى مى کردم که آقا، این شخص که با ایشان رفت و آمد مى کنى خانواده اش این است. خمس نمى دهند و اعتقادشان این جورى است و شما با آن کسى که ما به او اطمینان داریم دوست بشو. این دو شهید اطاعت پذیر بودند. این طور نبودند که از خواسته ما سرپیچى کنند لذا به کسانى که مى خواهند فرزندان خود را اینگونه تربیت کنند توصیه مى کنم که مراقبت یک امر خیلى ضرورى است. من قابل این نیستم که نصیحت کنم. ولى بارها از افراد مختلف این شعار را شنیده ام که ما مى خواهیم راه شهدا را ادامه بدهیم، ما مى خواهیم از خون شهیدان پیروى کنیم ، بهترین پیروى عمل کردن به این چند چیزى است که از ویژگیهاى بچه ها عرض کردم یعنى اول اینکه از قرآن استفاده کنند. اگر مى خواهند واقعاً سعادت دنیا و آخرت داشته باشند، طورى مطرح کنند که قرآن مى خواهد، دوم اینکه به نماز اهمیت بدهند، مخصوصاً نماز اوّل وقت. یک ویژگى خاصى که آقا مهدى داشت این بود که به نماز هاى شب و نافله هایش خیلى اهمیت مى داد. به طورى که مى گویند 95 در صد از لشکریان 17، به تبعیّت از آقا مهدى نماز شب خوان شده بودند. و خاطرات زیادى از نماز شب ایشان افراد خیلى با تقوا و روحانى براى ما تعریف کردند. یک حالت به خصوصى با خشوع و حضور قلب خاصى مى ایستاد و نماز مى خواند. باور کنید، چندین بار که ایشان آمده بود مرخصى تا به ما سر بزند، وقتى مى ایستاد براى نماز، من پیش خدا شرمنده مى شدم. خجالت زده مى شدم که خدایا اگر این نماز است، پس نماز من چیست؟ در جواب شما براى نوجوانان عرض مى کنم که از ولى فقیه زمان اطاعت کنند، از روحانیت پیروى کنند، اگر مى خواهند سعادت دنیا و آخرت داشته باشند سعى کنند یک فرد مسلمانِ مؤمنِ واقعاً انقلابى باشند. آخرین عرضى که خدمت شما دارم این است که رفیق خوب و داناتر از خودشان را انتخاب کنند. کسى که تقوایش بیشتر باشد و فهم و درکش بالاتر باشد و بتواند ایشان را هدایت کند کسى باشد که بتواند روى آن تأثیر بگذارد. کسانى که انحرافى دارند در روح انسان تأثیر مى گذارند. و من امیدوارم که جوانان با هر کسى دوست و رفیق نشوند
خاطره ای از طلبه شهید محمدجواد حمزه ای
خاطره ای از طلبه شهید محمدجواد حمزه ای
خاطرات «طلبة شهید: محمدجواد حمزه ای» «نشانه های درست» محمدجواد، پسرم، در دوران طلبگی تقیّد خاصی به نماز اول وقت و خصوصاً نماز شب داشت. بارها می شد که در اتاقی خلوت یا پشت بام او را می دیدم که نماز شب می خواند یا صدای نازنینش را می شنیدم که با خداوند مناجات می کند. دوستان و هم درس هایش می گفتند: شب های زمستان، در آن هوای سرد کاشان، خودش آب گرم درست می کرد و ما را برای نماز شب بیدار می کرد تا ما به خاطر سردی آب و سرما از فیض نماز شب محروم نمانیم. «به نقل از پدر شهید» سومین دفعه ای که محمدجواد عازم جبهه شد، یعنی آخرین بار، حدود ساعت 5/2- 3 نیمه شب یود که ناگاه از خواب پریدم. تمام وجودم به لرزه درآمد. بی اختیار اشک روی گونه هایم جاری شد. به دلم الهام شده بود که جگرگوشه ام شهید شده است. سه روز بعد چند نفر از سپاه سرِ زمین آمدند. پس از حال و احوال پرسی گفتند: «آماده شوید به کاشان برویم. »گفتم: «برای دیدن جنازة پسرم؟!» گفتند: «نه، این چه حرفی است که می زنید؟ شما حالتان خوب نیست؟» گفتم: «من از سه روز پیش از شهادت محمدجواد آگاه بودم. بیش از یک سال است که من چشم به راه این خبر هستم. جنازه را دیدم، همان طور که به من الهام شده بود، یک تیر به سر او خورده بود و آرام خوابیده بود. شبی که می خواستیم او را دفن کنیم او را در خواب دیدم در حال نماز بود. نماز را که تمام کرد، خطاب به من کرد و گفت: «بابا! دوست دارم که خودت مرا در قبر بگذاری. نامه ای دارم که چهل مجتهد آن را امضاء کرده اند که به همراه مقداری خاک تربت سیدالشهداء- علیه السلام- و تسبیح داخل پارچه ای پشت قاب عکس است.» از خواب بیدار شدم. به سراغ قاب عکس رفتم، تمام نشانی ها درست بود. «به نقل از پدر شهید
ویژگیهای اخلاقی
ویژگیهای اخلاقی
از خصوصیات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شکنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت ترین پاتکها به خاطر این روحیه بود. روحیه ای که اساس و بنیان آن بر ایمان و اعتقاد به خدا استوار بود. مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمی شد. شهید زین الدین در کنار تلاش بی وقفه اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت که جبهه های نبرد، مکانی مقدس است و انسان دراین مکان، به خدا تقرب پیدا می کند. همیشه به رزمندگان سفارش می کرد که به تزکیه نفس و جهاد اکبر بپردازند. او همواره سعی می کرد که با وضو باشد. به دیگران نیز تاکید می نمود که همیشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسیار داشت و با قرآن مجید مانوس بود و به حفظ آیات آن می پرداخت. به دلیل اهمیتی که برای مسائل معنوی قایل بود نماز را به تانی و خلوص مخصوصی به پا می داشت. فردی سراپا تسلیم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبی از همان دوران کودکی در زندگی مهدی متجلی بود. با علاقه خاصی به بسیجی ها توجه می کرد. محبت این عناصر مخلص در دل او جایگاه ویژه ای داشت. برای رسیدگی به وضعیت نیروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، یگانها و مقرهای لشکر سرکشی می نمود و مشکلات آنان را رسیدگی و پیگیری می کرد. همواره به برادران سفارش می کرد که نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و همیشه خودشان را نسبت به آنها بدهکار بدانند و یقین داشته باشند که آنها حق بزرگی بر گردن ما دارند. شیفتگی و محبت ویژه ای به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختی که از ولایت فقیه داشت از صمیم قلب به امام خمینی(ره) عشق می ورزید. با قبلی مملو از اخلاص، ایمان و علاقه از دستورات و فرامین آن حضرت تبعیت می نمود. به دقت پیامها و سخنرانیهای ایشان را گوش می داد و سعی می کرد که همان را ملاک عمل خود قرار دهد و از حدود تعیین شده به هیچ وجه تجاوز نکند. می گفت:ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببینیم از آن کانون و مرکز فرماندهی چه دستوری می رسد، یک جان که سهل است، ای کاش صدها جان می داشتیم و در راه امام فدا می کردیم. او در سخت ترین مراحل جنگ با عمل به گفته های حضرت امام خمینی(ره) خدمات بزرگی به جبهه ها کرد. حفظ اموال بیت المال برای شهید زین الدین از اهمیت خاصی برخوردار بود. همواره در مسئولیت و جایگاهی که قرار داشت نهایت دقت خود را به کار می برد تا اسراف و تبذیر نشود. بارها می گفت: در مقابل بیت المال مسئول هستیم. در استفاده از نعمتهای الهی و حتی غذای روزمره میانه روی می کرد. او خود را آماده رفتن کرده بود و همواره برای کم کردن تعلقات مادی تلاش می کرد. ایثار و فداکاری او در تمام زمینه ها، بیانگر این ویژگی و خصوصیتش بود. برای اخلاص و تعهد آن شهید کمتر مشابهی می توان یافت. او جز به اسلام و انجام تکلیف الهی خود نمی اندیشید. در مناجات و راز و نیازهایش این جمله را بارها تکرار می کرد: ای خدا! این جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پیروز کن. از آنجا که برادران، ایشان را به عنوان الگویی برای خود قرار داده بودند، سعی می کردند اخلاق و رفتارشان مثل ایشان باشد. او شخصیتی چند بعدی داشت: شخصیتی پرورش یافته در مکتب انسان ساز اسلام. خیلی ها شیفته اخلاق، رفتار، مدیریت و فرماندهی او بودند و او را یک برادر بزرگتر و معلم اخلاق می دانستند. زیرا او قبل از آنکه لشکر را بسازد، خود را ساخته بود. اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضای مسئولیتهای نظامی اش که دارای صلابت و قدرت خاصی بود، زمانی که با بسیجیان مواجه می شد برادری صمیمی و دلسوز برای آنها بود. شهید مهدی زین الدین در زمینه تربیت کادرهای پرتوان برای مسئولیتهای مختلف لشکر به گونه ای برنامه ریزی کرده بود که در واحدهای مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جریان کارها باشند. می گفت:من خیالم از لشکر راحت است. اگر چند ماه هم در لشکر نباشم مطمئنم که هیچ مسئله ای به وجود نخواهد آمد.در کنار این بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زیرا رفتار و صحبتهایش در عمق جان نیروهای رزمنده می نشست. بارها پس از سخنرانی، او را در آغوش خویش می کشیدند و بر بالای دستهایشان بلند می کردند.او یکی از فرماندهان محبوب جبهه ها به شمار می آمد. فرماندهی که نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و این نورانیت به اطرافیان نیز سرایت کرده بود. چنانچه گفته می شود: 70% نیروهای پاسدار و بسیجی آن لشکر، نماز شب می خواندند. سردار رحیم صفوی جانشین محترم فرماندهی کل سپاه درباره او می گوید: شهید مهدی زین الدین فرماندهی بود که هم از علم جنگی و هم از علم اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه های جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود
نجات و خاطرات1
نجات و خاطرات1
کشتی تا گلو در میان گل نشسته بود اما با همه ی سنگینی اش مثل پر کاهی روی دستهای اروند بود ، سینه می کشیدند و کوهه کوهه خودشان را می کوبیدند روی بدنه ی زنگ زده و پوسیده اش . کم کم آب از دیواره کشتی بالا می کشید به جان سوراخ ها می افتاد سر ریز می شد و زانوهای زخمی ستار را در خود فرو می بلعید . باید بیرون می زد به هر طریق ممکن . ماندن در کشتی ، بیخ گوش عراقی ها ، مرگ تدریجی بود . گل های خشک شده ای دور پلک ها و مژه هایش را با پشت دست ریخت ، با زحمت تن زخم دارش را تا سک سکوی آهنی بالا کشید و از دهلیزی که موشک آرپی جی میان سینه ی کشتی انداخته بود ، سر به بیرون برد و یک آن ، چشم توی چشم خورشید که از آسمان خلیج اروند می خزید ، انداخت . برق چشمانش را ربود و پلکها ، پرده ای از سیاهی روی حلقه ی سرخ چشمانش کشیدند . سرش رات به داخل کشتی دزدید و. به آب زنگ زده ی کف کشتی خیره ماند ، تا چشمانش آرام شود . سکوتی تلخ و گزنده فضا را بلعید . به فکر افتاد . انبوه اندیشه های توی در توی بر ذهنش پنجه انداخت . ذهنش را به سمت هر راه کار که می برد ، قفل می شد . خروش امواج وحشی اروند و نگاه صدها چشم که مثل گرگ بوی خون را در فاصله ی بیست متری خود حس می کردند ، قدرت تصمیم گیری را از او گرفت . زیر لب ذکری گفت و صلواتی فرستاد تا بر غوغای اندیشه اش مسلط شود . اما همچنان ذهن او بین دو مسیر مقابل هم در تردد بود . چاره ای نداشت ، یا باید دست تسلیم با لا می برد و طعم تلخ اسارت را می چشید و یا به آب می زد ، یا دست های خسته و زخم دارش پنجه در پنجه ی امواج می کشید تا به ساحل خرمشهر برسد . باید بزنیم به آب ... اما چطور ؟ با چی ؟ دوباره ذهنش چرخی زد و مسیر آب را از لب جزیره ی عراقی ام الرصاص تا ساحل خرمشهر مرور کرد ، تلاطم تامواج ، اندیشه اش ، اندیشه اش را با لا و پایین می برد اما به دنبال سکون بود و آرامش . آرامشی که قفل ذهن او را باز کند . توی جزر یا مد که نمی شه برگردم ... باید وقتی که آّب را کد شد ... آره ... اما ... اما اگر آب هم را کد باشه . لباس غواصی ندارم ... لباس غواصی ... یا حد اقل یک جفت فین . جنبشی گرفت ، باید خودش را از عرشه ی کشتی بالا می کشید . دستانش را اهرم کرد که بر خیزد ، رمق نداشت تا ته کشتی سرید و تا سینه میان آب نشست . آب را از منفذ پایینی قل قل می کرد ، می جوشید و با لا می آمد نفس زنان . به زحمت به محل اول برگشت و از سرما مچاله شد . و در خودش گره خورد . کم کم احساس تلخی زیر رگ و پوستش دوید ، دندانهایش به هم گره می خورد و تق تق آن موسیقی گزنده ای بود که عذابش می داد . حتی صدای ضد هوایی دو لول عراقی را که از بیست متری او به سینه امواج و شاید مجروح های نیم جان روی آب می زند ؛ نمی شنید . با ترس بیگانه بود . و نمی خواست برای خودش تصویزی از قیافه ی لرزان یک فرمانده را تداعی کند پشت راست کرد و تکیه به آهن سرد و زنگ زده ی کشتی داد . دستانش را با لا آورد و گونه های باروت زده اش را با کف دست مالید ، چشمانش سو گرفت و صورتش گل انداخت . دهانش از لرزش ایستاد و سرما از تنش گریخت . خم شد و باز از دهلیز موشک خورده به بیرون چشم گرداند . لایه ای از دود سیاه باروت روی سینه ی آب خوابیده بود و لا به لاتی آن لاشه قایق هایی که هیچ نشانی از قایق نداشتند و پیکر غواص هایی که دمر صورت به صورت آب داده بودند و تسلیم اروند تندی بودند که با سرعت به دام خلیج فارس می ریخت . نتوانست بیشتر نظاره کند ، آهی از ته دل کشید به دل کشتی بر گشت و میان دایره ای که از سقف سوراخ عرشه کشتی تا کف آن استوانه ای ازذرات معلق ساخته بود ، نشست . گرمتر شد . خورشید وسط آسمان ایستاده بود و از سقف گرد عرشه روی او نور می پاشید . تمام بدنش تشنه ی گرما بود . بجز زخم تناسور کتف و شانه اش که از شدت عفونت مثل نبض می تپید . احساس کرد که فضای بسته ی زیر کشتی از بوی حرکت چرک و خون انباشته شده است . عفونت آزارش می داد . داشت بوی زخم و چرک بازو و شانه اش می پیچید توی دماغش . عق زد و بالا آورد .