loader-img-2
loader-img-2
دهه فجر اسارت
دهه فجر اسارت
  دوشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۵۰ | | | دهۀ مبارکۀ فجر، با توجه به بازگشت رهبر عظیم الشأن حضرت امام خمینی (ره) و پیروزی انقلاب اسلامی، بالاترین افتخار را برای امّت اسلام در طول 1400 سال در برداشته است و لذا دهه‏ای فراموش نشدنی برای ملّت شریف ما و امّت اسلام است. با توجه به اهمیت این موضوع، برادران هم‏بند اسیر ما در دوران اسارت سعی‏شان بر این بود که برای تعظیم شعائر آن بزرگداشتی را که در شأن این ایّام باشد، متناسب با وضعیت اسارتشان داشته باشند. هر چند که از بغداد به این اردوگاه‏ یادآوری می‏شد که در این ایّام بیشتر مراقب باشند و آنها هم سخت تهدید می‏کردند ولی در عین حال چهار ماه قبل از فرا رسیدن دهۀ فجر فعالیت‏ها به گونه‏ای که دشمن متوجه نشود، شروع می‏شد. در درجه‏ی اول بچّه‏ها سعی می‏کردند به عنوان تقدیر از ایثارگری برادرانی که در اسارت پایداری و پایمردی و استقامت خوبی نشان می‏دادند، هدایایی مهیّا کنند. چیزی که داشتند لباسهایشان بود. اگر لباسهای نویی را می‏توانستند ذخیره کند، برای این ایّام ذخیره می‏کردند ولی چون لباس زیاد نبود سعی می‏کردند از لباسهای کهنه جانماز بدوزند. قلبهایی از سنگ درست کنند، با هستۀ خرما و تراشی که به آن می‏دادند تسبیح درست کنند و یا با نخی که از طریق شکافتن جوراب و زیر پیراهن و ... می‏تابیدند، گیوه بدوزند. به هر حال، همۀ اینها فراهم می‏آمد و به صورت جایزه بین افراد فعال توزیع می‏شد.از دیگر برنامه‏ها، مسابقات فوتبال یا والیبالی بود که ار چند ماه قبل ترتیب داده می‏شد و طوری برنامه‏ریزی می‏شدکه دور نهایی و فینال آن با ایّام دهۀ فجر برخورد کند و به این ترتیب با اینکه عراقیها شور و هیجان ناشی از برگزاری این مسابقات را می‏دیدند، چون یک دوره بازی بود که فینال آن انجام می‏شد، نمی‏توانستند مخالفتی بکنند. علاوه بر اینها، در سراسر دهۀ مبارکۀ فجر سعی می‏شد هر شب برنامه‏ای اجرا شود، مثلاً برگزاری یک سخنرانی و یا خواندن مطالبی که نوشته می‏شد.از برنامه‏های دیگر این بود که آنچه را در دوران انقلاب در روزهای پیروزی انقلاب گذشته بود، به عنوان روزشمار جمع‏آوری می‏کردند و می‏حواندند که اثر خوبی داشت. برگزاری مسابقات کشتی، کاراته، کونگ‏فو و اجرای سرودهای انقلابی نیز از دیگر برنامه‏ها بود. با اینکه آنجا شیرینی نبود، بچّه‏ها خمیر نان را در می‏آوردند، خشک می‏کردند و بعد از کوبیدن و رد کردن از توری و مخلوط کردن با آب، از آن خمیر شیرینی به دست می‏آوردند. البته در ایّام دهۀ فجر درست کردن شیرینی ممنوع بود و دشمن هم در این روزها بیشتر به دنبال این نوع شیرینی‏ها که به آن «حلویّات» می‏گفتند، می‏گشت.یک شب عراقیها به آسایشگاه ریختند و از بچّه‏ها سراغ حلویّات را گرفتند. یکی از برادران با اینکه می‏فهمید حلویّات یعنی چه، گفت: چه می‏گویید؟ ما جز همین سطلهایی که اینجاست حلبیّات نداریم. دشمن که خیلی عصبانی شده بود، حتی تمام پتوها را تکاند تا ببیند شیرینی‏ها کجاست، اما چیزی پیدا نکردند و رفتند. برادران ما شیرینی‏ها را داخل بالشها مخفی کرده بود و فردای آن روز مقداری از آن را برای دکتر عراقی بردند.دکترهای عراقی هم متفاوت بودند. بعضی از آنها خیلی بی‏وجدان، بیرحم و بی‏عاطفه و برخی دیگر متعهّد و با عاطفه بودند. در آن روزها دکتری بود به نام دکتر فارس که بسیار شخص شریفی بود. او شاید هفته‏ای پنجاه دینار (هر دینار معال بیست سی تومان) از داروهایی که عراقیها به اردوگاه نمی‏آوردند، از شهر می‏خرید و به صورتی مخفیانه به اردوگاه می‏آوردو به مریضهایی که می‏دانست به آنها احتیاج دارند، می‏داد. شیرینی‏ها را هم برای همین دکتر فارس فرستادیم. وقتی شیرینی‏ها را دید، گفت اینها کجا بو د که عراقیها نتوانستند پیدا کنند؟در هر حال، آن دهۀ فجر با شور و حرارت و گرمی خاصی برگزار شد.یکی دیگر از برنامه‏ها برگزاری نمایشگاه عکس از مجموعه عکسهایی بود که برای بچّه‏ها از ایران فرستاده بودند. علاوه بر اینها تصاویری از امام خمینی، آیه الله خامنه‏ای و آقای هاشمی رفسنجانی کشیده می‏شد. در این رابطه هم چندین بار عراقی‏ها به آسایشگاه ریختند ولی عکسها خیلی سریع جمع شده بود. آخرالامر در آن دهۀ فجر یک عکس امام(ره) را که 40 × 75 سانتی متر بود، به دست آوردند. اصلاً دشمن متحیّر مانده بود که این تصویر را کدام نقّاش و از روی کدام عکس کشیده است، آن هم با عدم امکانات موجود!تقریباً سیصد و پنجاه نفر به این جهت بازداشت شدند و بالاخره هم نقّاش آن تصویر پیدا نشد.در روز 22 بهمن معمولاً تصویر حضرت امام خمینی (ره) را روی پتو می‏کشیدند و برادرانمان از جلوی آن رژه می‏رفتند. در یکی از این مراسم‏ها رژه رفتنها توأم با آتشبازی بود. بچّه‏ها نفت را به دهان می‏ریختند و به گرزی که از آتش درست کرده بودند، فوت می‏کردند برنامه بقدری جالب بود که هر کس وارد می‏شد، فکر می‏کرد مثلاً در یک پایگاه
عملیات نا فرجام
عملیات نا فرجام
 عملیات نا فرجام: بعد از ظهر 19 دیماه آماده باش برای عملیات زده شد هر کسی مشغول به تمیز کردن اسلحه خودش بود. خشابها را گلوله گذاری   کردیم به هر کسی سعی می کرد مهمات بیشتری بردارداز نارتجک   گلوله تیر. تیر بارچی هم چندحلقه گلوله به دور خودش بست دو نفر آرپی جی زن داشتیم سلاح سنگین ما همین آرپی جی بودخلاصه بعد از تجهیز مهمات نوبت به وسا ئل اضافه رسید. مانند: پتو،چادر انفرادی،  لباس، وهر وسیله اضافه دیگررا باید داخل کیسه انفرادی می گذاشتیم وبه مسؤل انبار تحویل میدادیم. مقدمات حمله آماده بود. . شب بعد از نماز مغرب وعشاءو توزیع غذا در طول خط براه افتادیم.حدودا سه تا چهار کیلومترراه رفتیم تا به سنگرهای بسیجییان رسیدیم آنها آماده منتظر ما بودند بعد از یک توقف کوتاه وهماهنگی بین دو نیرو به سمت سه راهی شادگان نقطه عملیات  به منظور قطع ارتباط و تدارکات عراقیهاحرکت کردیم .چند روز قبل باران باریده بودو نقطه های گودالی پراز آب بود یا  باتلاقی شده بود. حرکت در چنین جاهایی سخت بود.گل به ته پوتینها می چسپید وراه رفتن را خیلی کند میکرد.عراقیها هم پشت سرهم گلوله منور می زدند فضای اطراف روشن می شداز لوله های نفت که تقریبا نزدیک به جاده بودبرای استتاراستفاده می کردیم. تا نزدیک به نقطه عملیات از کنار لوله ها حرکت می کردیم. نزدیک به سنگرهای عراقیهاکه رسیدیم گودال پهنی به طول 10 تا 15 متر باتلاقی بود واکثر افراد تا زانو تو گل فرومی رفتند..         اینجا باید بسرعت از این باتلاق عبور می کردیم .قبل از عبور فرمانده همه را جمع کرد نحوه عملیات را   مختصرا یاداوری کرد . افراد به چند دسته تقسیم شدیم وهرگروه به ستون یک زنجیره وار از باتلاق عبور می کردیم پشت سنگرهای دشمن رسیده بودیم .هنوز کل نیروها از باتلاق عبور نکرده بودند که ناگهان صدایی گفت ،!ایست ،ایست نگهبان بالای تانک بلند شد سرگرد نستوه فروسروان جعفری که در جلو نیروها بودند سریع کلمه رمز را   از نگهبان خواستند این کلمه رمز برای اطمینان خاطر بودکه با نیروهای خودی اشتباها درگیر نشویم نگهبان که به زبان فارسی تکلم می کرد کلمه رمز را اشتباه گفت  درگیری شروع شد. با شروع درگیری دو نگهبان بالای تانک با رگباریکی از افراد کشته شدند تانک را آرپی جی زن منهدم کرد. درگیری سنگر به سنگر  بود.  چند تا خودرو جیپ، وایفا،وتانک پارک شده بودند که آرپی جی زن دوم ایفا را منهدم کرد .نیم ساعت از درگیری بیشتر نگذشته بود که یکی از نیرو ها گفت ما الان پیروزیم خودروها را منهدم نکید انها غنیمت هستندما 20 نفر از دشمن را اسیر گرفتیم .ما منتظر نیروهای کمکی ورسیدن تانکهای چیفتن از سمت شادگان می مانیم انها بزودی به ما خواهند پیوست.به یاری خدا خط را مستحکم می کنیم..                هنوز هوا تاریک بود تیراندازی کمتر شد انگاری به همین سادگی داشتیم طعم پیروزی را مزمزه می کردیم .روشنایی صبح جای تاریکی شب را می گرفت زیر نور صبحگاهی چهره همدیگررا می دیدیم .از اینکه تلفات زیادی ندادیم مسرور وخدارا شکر گزار بودیم .اما از اینکه این یک دام پهن شده از سوی دشمن است غافل بودیم . ناگهان رگبار گلوله از پشت سر ما شروع شد  تیربار چی ما به شهادت رسید همدیگر را با صدای بلند صدا می کردیم سنگر بگیریدو تا رسیدن نیرو ی زرهی وپیاده نظام از سمت شادگان مقاومت کنید.غالب نیروی صد نفری ما در سنگرهای تا نصفه آب گرفته  خودروهای دشمن که قبلاخاکریزی شده بود پناه گرفته بودندوبصورت تک تیراندازی مقابل دشمن مقاومت می کردند. من و چند نفر دیگر که پشت خاکریز در جستجوی سنگرها بودیم دشمن از بالای تانک ما را به رگبار بست. گلوله به دست بغل دستی من اصابت کردزخمی شد بسرعت قل قل کنان خودمان را داخل یک سنگر انداختیم جمعاتعداد ما 16 نفربود. ازنظر تقویت روحییه خیلی خوب بوداما سنگر آب زیادی داشت وباید به دیواره سنگر پناه می گرفتیم . دشمن بر ما مسلط شد از دور روی جاده چند تانک به سمت ما در حرکت بودند همه مردد بودیم که آیاتانکها خودی هستند یا دشمن ؟ شاخصه شناخت ما رنگ تانک و نوع سلاح آنها بود.  برای فریب ما تانکهای پشت سر با تانکهای مقابل ما چند تا گلوله رد وبدل کردند شک وتردید ما بیشترشد یکی از افراد بسیجی که اهل یزد بود اسلحه ‍‍‍ژسه را بعنوان علامت خودی بالا بردافراد دشمن که از برجک تانک بالا آمده بودند اسلحه ژسه رابعنوان خودی بالا بردند سر گروهبان گفت :اینها دشمن هستند .فریب کاری می کنند :نفر دیگری که چفییه به گردن داشت گفت :عراقیها چفییه ندارند اینها اگر چفییه داشته باشند ایرانی هستند :چفییه را با علامت تکان میداد انها هم همین کار را تکرار کردند و تا دویست متری ما پیش آمدند  درست نقطه مقابل ومسلط بر ما ایستادند.  آفتاب کاملا بالا آمده بودوروشنایی آفتاب تشخیص رنگ لباس واسلحه را ازدورراحت میکرد.از رنگ لباس ورنگ تانک فهمیدیم که دشمن اند.هر کدام که می رفت تیر اندازی کند هدف قناصه میشد .قناصه تفنگی دوربین دار است که از دور افراد را هدف قرار میدهد.در یک محاصره خیلی تنگی بدام افتاده بودیم . منتظرنیروی کمکی وتانک وشلیک توپ دور برد بودیم.زمان بسرعت می گذشت  اما از نیرو خبری نشد یکی یکی از افراد به شهادت        می رسیدند با اسلحه کهنه وفرسوده ما هم که نمی شدکاری کرد دوتا یا سه تا گلوله که شلیک می کردی گلوله بعدی گیر می کرد.توپخانه با تاخیر زیادی چند گلوله گرا یابی شلیک کرد 5درجه چپ ،10 درجه جلو 3درجه براست این جملاتی بودند که پشت  بیسیم گفته می شد ساعت ده وسی دقیقه صبح بود در تماس با مرکز درخواست بمب باران هوایی شد .گفتند: نقطه عملیات  وتعدادنیرو را اعلام کنید؟:نقطه عملیات وتعداد نیروهارا بیسیم چی اعلام کرد پس از چند لحظه جواب دادند در برنامه ما عملیات هوایی تنظیم نشده و برای یک گروهان ویا یک گردان امکان پرواز جنگنده نیست تا تاریکی شب مقاومت کنید...مقاومت جایی امکان پذیر هست که زمین دارای پستی وبلندی باشد نه زمین صاف وگلی، زره پوشهای دشمن هم از پشت سر وروبرو افراد را براحتی هدف می گرفتند آرپی جی زن هم  اگرمی خواست شلیک کند با شلیک او همه افراداز شعله شلیک  می سوختند .تاظهرمقاومت ادامه داشت. شهادت افراد یکی پس از دیگری همه را نگران کرده بود وراه ابتکار عمل هم نداشتیم.در چنین موقعیت، زمانی ومکانی قدرت تصمیم گیری بسیار مشکل است.دسته ای نظرشان حمله به دشمن وشهادت بود دسته ای مقاومت تا شب بود .دو نفر که چهل تا چهل وپنج سال سن داشتند اسارت را یک سرنوشت می دانستند .عراقیهااز دو طرف به ما نزدیکتر و نزدیکتر می شدند و برشدت تیراندازی خود می افزودند.فکر تسلیم شدن برای همه سخت بود. اقای مرادی که فرد بسیجی ومسن و به مسایل دینی هم آگاه بودگفت: خودکشی در اسلام گناه بزرگی است شاید تسلیم شدن ما یک ماموریت دیگری باشد ما برای دفاع از دین و میهن آمدیم هرکجا باشیم هدف ما دفاع خواهدبود. خلاصه ظهر روز بیستم دیماه پنجاه ونه روزگار سرنوشت دیگری برای ما رقم زد .سرنوشتی که ده سال مبارزه و مقاومتدر برابر خواسته های شیطانی دشمن بود..با توکل به خدا وقرات قران ،ادعیه،مناجات،ویاد گرفتن علم درسخت ترین شرایط پشت دشمن بعثی را به خاک ذلت نشاندیم .! کلمه ما اسیر شما هستیم را بارهافرمانده های اردوگاه اقرارکردند.  ادامه    
پست نگهبانی
پست نگهبانی
پست نگهبانی : دوروز از استقرارما در کنار ساحل الوند رود می گذشت برای دو منظور ما را در اینجا مستقر کرده بودند اول اینکه برای استراحت نیرو بود چون مدت دو ماه در خط مقدم بودیم و برای تجدید قوا لازم بود دوم اینکه بعنوان نگهبان و دیده بان از نفوذ دشمن جلو گیری  شودمنطقه جزیره مینودر امتدادساحل الوند تا نزدیکی خرمشهر خالی از سکنه شده بود مردم برای نجات جان خودشان همه چیز را رها کرده بودندگاوها، گوسفندها، مرغ هابی صاحب رها شده . بودندبعد از هر سه سنگر یک پست نگهبانی تعریف شده بود و دوساعت به دوساعت نگهبان عوض می شد.ساعت دو نیمه شب بود که صدای نگهبان بلند شد : ایست ایست بچه ها بلند شو ید حمله شده ...؟!‍! همه افراد خواب الود پوتین پا کرده بسرعت از سنگرها بیرون آمدند هر چند نفر به یک سمت به جستجو شدیم پس از مدتی گله    گاوی که در حال چرا بودند دیدیم. آخ چه حال گیری بود به نگهبان می خندیدیم.گاوهایبی صاحب نیمه شب بدنبال چرااز کنار سنگرها عبور می کردند که نگهبان انها را عراقی تصور کرده بودالبته در خط جبهه باید هر لحظه آماده می بودیم .خلاصه با تعویض پست یک جشن پتوی حسابی برای این دوست عزیزی که همه را با ترس ودلهره از خواب بیدار کرده بود گرفتیم.   
کیسه خرما
کیسه خرما
 کیسه خرما:                                                                        طی مدت زمانی که در جبهه بودیم امکانات استحمام کم بود گاه گاهی ازاب رودخانه استفاده می کردیم.کم کم استقرار نیروهای  نظامی وبسیجی بیبشتر می شدونیروهای عراقی تا فاصله دو کیلومتری شهر ابادان رانده شده بودند. روز هفده هم دیماه من وعلی حیدری وچند سرباز دیگر برای استحمام وگرفتن لباس زمستانی واورکت از فرمانده مجوزرفتن به شهر آبادان را گرفتیم. هرچند رفتن به شهر پرخطر بودوباید ازکنار لوله های نفت که در کنارجاده امتداد داشت استفاده می کردیم . ولی از شوق دیدن شهر آبادان و گرفتن لباس نووخرید وسایل به فکر  خطرات آن نبودیم مجموعه ما ده نفر بود به ستون یک به فاصله چند متری حرکت می کردیم.. گاهی مسیری را که در دید عراقیها قرار می گرفتیم بصورت کلاغ پر می رفتیم خدا را شکر که در هنگام رفتن اتفاقی نیفتاد خودرویی که برای نیروها غذا می آورد بعد ازپل نزدیک شرکت ایران گاز منتظر ما بود سریع سوار شدیم. راننده هم که باما هم گروهانی بود و عشق رانندگی و ماشین سواری را داشت بسرعت درخیابانهای خلوت آبادان می راند مدت زمان زیادی نگذشت که جلوی حمامی که برای نیروها راه اندازی شده بود ایستاد. همه از خودرو پیاده شدیم پنجه فولادی  راننده تویوتا بودنگاهی به ساعت خود انداخت وبه من وعلی حیدری گفت: الان ساعت هشت صبح است ساعت یازده ونیم وقت غذا بردن به خط است اگر کارتان تمام شد کنار شرکت ایران گاز منتظر من باشید::     من و دوستم سریع کا رهایمان را انجام دادیم ورفتیم انبار پوشاک ارتش وهر کدام یک دست لباس زیر، یک پولیور،واورکت واورکت ازانباردار تحویل گرفتیم یک رادیوبرای گوش دادن به اخبار بهمراه یکدست باطری اضافه خریدیم وقدم زنان به سمت شرکت ایران گاز حرکت کردیم تا محل قرار بازی کنان رفتیم مدتی منتظر ماندیم از خودرو خبری نشد دو نفری تصمیم گرفتیم  تا خط پیاده برویم از روی پل روی رودخانه بهمنشیر که عبور کردیم به نخلستان رسیدیم خوشه های خرمای اویزان شده از  درختان نخل ما را به وسوسه انداخت .علی به من گفت: تا عصر وقت زیادی داریم خوب است مقداری خرما بچینیم و به خط ببریم :.هرکدام از ما کیسه پلاستیک اورکت خود را پر از خرما کردیم. ساعت تقریبا دو بعد از ظهر بود به سمت سنگرها براه افتادیم همینکه نزدیک لوله های نفت رسیدیم  انعکاس نور پلاستیکهای خرما عراقیها را متوجه ما کرد .چشمتان روز بد نبیند گلوله بود که به سمت ما شلیک می شدبا توسل به خدا واِِِئمه بصورت  زیکزاک دویدن خومان را رساندیم به زیر لوله های نفت .  مدتی صبر کردیم تیر اندازی متوقف شد دوباره براه افتادیم چند قدمی نرفتیم که دوباره گلوله باران شروع شد. خیلی شانس آورده         بودیم که هیچ گلوله ای به ما اصابت نکردهر دو پلاستیک خرماها را کنار لوله رها کردیم وخودمان در زیر لوله پناه  گرفتیم با تیر بارروی ما شلیک می کردند انعکاس نور پلاستیکها هدف گیری را برای انان راحت کرده بود حدودا یک ساعت ساکت ماندیم. اما عراقیها دست بردار نبودند گلوله کالیبر 75به لوله ها اصابت می کرد. صدای اصابت ان در درون لوله که می پیچید مثل انفجار بمب صدا می داد. پلاستیکهای خرما را هدف قرارمی دادند. . با اصابت هر گلوله مقدار زیادی از خرماها پخش می شد بدین ترتیب همه خرماها به اطراف پخش  شدند وکیسه سوراخ سوراخ شده انها را هم باد برد. ولی عراقیها مدام تیر اندازی می کردند. ترس عجیبی سرا پای ما را گرفته بود انگار از مرگ می ترسیدیم و نمی دانستیم چه بکنیم سطح ارتفاع لوله های نفت هم از زمین حدودا50 تا70سانتیمتر بود. خودمان را محکم به زمین چسپانده بودیم. احتمال خوردن گلوله به ما زیاد بود. ناگهان انفجار گلوله تانک در چند متری ما ترس ودلهره ما را بیشتر کرد ومجبور شدیم مسافت یک کیلومتری را سینه خیز زیر لوله ها برویم .  خلاصه تا رسیدیم به منطقه پشت خاکریز تمام ارنجهاوسر زانو، وشکم، ما خراشیده وخون الود شد خدا را شکر کردیم که از زیر رگبار عراقیها بسلامت رسیدیم. دوستان سرباز که از دور متوجه حضور ما ورگبار دشمن شده بودند از اینکه من وعلی   بسلامت رسیدیم خوشحال بودند.علی به شوخی گفت: حیف که خرماها نصیب ما نشد: . خلاصه با دستان زخم شده وبدن روی زمین خراشیده شده از یک مرگ حتمی نجات یافتیم .  
جیپ وتوپ 106
جیپ وتوپ 106
  (جیپ وتوپ106:  نیروهای مردمی صدمتر تاصدپنجاه مترجلوترازماخاکریززده بودند شبها عقب نشینی می کردندوصبح زودبرمی گشتندخکریز خط.صبح ها ازکنارسنگرهای ما عبور میکردند.به انها سلام می کردیم .سلام دلاور..شکارفراون نصیبتان شود. بانگاهی مصمم وباآرزوی شکست دشمن جواب میدادندانشالله.،،وجودشان پرازانرژی و شجاعت وجنگاوری بود چندتا سنگربزرگ حفرکرده بودند تا خودروی جیپ به راحتی بتواند سنگر بگیرد..یکی از این جنگاوران خودش به  تنهایی یک گردان بود پشت جیپ می نشست وباتوپ106که روی ان جیپ سوار کرده بودند عراقیهارا نشانه می گرفت و پس از شلیک بسرعت موضع عوض می کرد همین ابتکار عمل باعث شده بودتا عراقیها فکر کنندنیروی زرهی واردخط مقدم شده.بااین فکر خلاق دوکاراساسی انجام می داد. 1-سنگرهای تجمعی عراقیهارامنهدم می کردوباعث تضعیف روحییه آنها می شد 2-با گلوله مستقیم تانکهارا هدف قرار می دادومنهدم می کر  یادان شیر مردخوزستانی بخیر،. الحق که او خودبه تنهایی یک گردان بود.     کیسه خرما:                                                                        دمی صدمتر تاصدپنجاه مترجلوترازماخاکریززده بودند شبها عقب نشینی می کردندوصبح زودبرمی گشتندخکریز خط.صبح ها ازکنارسنگرهای ما عبور میکردند.به انها سلام می کردیم .سلام دلاور..شکارفراون نصیبتان شود. بانگاهی مصمم وباآرزوی شکست دشمن جواب میدادندانشالله.،،وجودشان پرازانرژی و شجاعت وجنگاوری بود چندتا سنگربزرگ حفرکرده بودند تا خودروی جیپ به راحتی بتواند سنگر بگیرد..یکی از این جنگاوران خودش به  تنهایی یک گردان بود پشت جیپ می نشست وباتوپ106که روی ان جیپ سوار کرده بودند عراقیهارا نشانه می گرفت و پس از شلیک بسرعت موضع عوض می کرد همین ابتکار عمل باعث شده بودتا عراقیها فکر کنندنیروی زرهی واردخط مقدم شده.بااین فکر خلاق دوکاراساسی انجام می داد. 1-سنگرهای تجمعی عراقیهارامنهدم می کردوباعث تضعیف روحییه آنها می شد 2-با گلوله مستقیم تانکهارا هدف قرار می دادومنهدم می کر  یادان شیر مردخوزستانی بخیر،. الحق که او خودبه تنهایی یک گردان بود.   
عملیات شناسایی سکوی الامیه19(خواص آب)
عملیات شناسایی سکوی الامیه19(خواص آب)
یکی از دوربین های غنیمتی را با خودمان آورده بودیم . اگر غنیمت جالبی به دستشان می افتاد، از آن نگاه های معنی دار نثار هم می کردند و می گفتند: ببینید برادران بعثی برای اینکه ما راحت باشیم چه ها که نساخته اند ....... بچه های غواص شناسایی خیلی خوشحال بودند که مشکل زنگ زدن و یا عمل نکردن اسلحه آنها در آب حل شده است. بعد از چند هفته «محسن ریاضت» می گفت: دیدم برو بچه های غواص شناسایی دارن با همدیگر پچ پچ می کنند و می خندند. از یکی از بچه ها پرسیدم: چه خبره ؟ تو نمی دانی چی شده ....حالا ما غریبه ایم ؟ حفاظتیه ؟ گفتن نگین ؟ -نه جون تو، برات می گویم . خب بگو ... از شناسایی که بر می گشتیم، داخل چولانها که راه می رفتیم ، با برو بچه ها گفتیم بگذارید با یوزی های ضد آب یک تیراندازی بیندازیم، بببینیم چه طوریه، می دانی؟ خدا خیلی بچه ها را دوست دارد ... -چطور مگر ؟ -آخه تفنگ ها عمل نکرد ... -خوب گلنگدن می کشیدید .... -کشیدیم ... تکون نخورد ... -چرا ؟ -آخه دل و جیگر اسلحه ها همه اش زنگ زده ! -ا.... مگر ضد آب نبود؟ -چرا، حالا آمدیم سوال کردیم، می گویند هر بار که از آب آمدید بیرون باید روغنکاریش می کردید. بیست و چهار ساعت می خواباندیدش در گازوئیل ... حالا نگاه کن ... «ریاضت» می گفت: خشاب اسلحه، قرمز قرمز بود. بدنه داخلی اسلحه کامل زنگ زده بود . دو تا از بچه ها هم برای تست کردن دو تا از نارنجک ها، بعد از بیست دقیقه با رنگ پریده برگشتند. داخل نارنجک ها هم زنگ زده بود و عمل نمی کرد. فقط خدا می دانست، اگر حین شناسایی، درگیری راه می افتاد و احتیاج به تیراندازی می شد، چه قیامتی به راه می افتاد ... چند تا غواص با اسلحه های زنگ زده و نارنجک هایی که عمل نمی کردند ... دستم که به نارنجک های کنار قایق خورد، با خود فکر کردم چه خوب که نارنجک هایی که با خودمان آوردیم، نو بودند. هنوز قایق و آب اطراف آن لحظه به لحظه آبکش می شد. «الهی» به یک طرف خم شده بود. قایق کج شده بود. آمدم خودم را به طرف مقابل «الهی» خم کنم تا قایق صاف شود،