loader-img-2
loader-img-2
ذکر یا زهرا سلام الله علیها
ذکر یا زهرا سلام الله علیها
من و شهید سید محسن روحانی دستمون تو دست هم در حال رد شدن از کنار لودر بودیم داشتم به خنده بهش میگفتم که بند پوتینت هم که بازه، ولی او داشت ذکر میگفت.نمی دونم چرا بند دلم پاره شد وقتی دیدم که ذکرش یا زهراست. تو همین لحظات صدای سوت خمپاره ای اومد و هر دو مجبور شدیم بخوابیم روی زمین. فقط یه لحظه دستم را از تو دستش در آوردم که چاره ای نبود. نگاهش کردم دیدم که از پهلویش خون جاریست. آخرین کلامش هم یا زهرا (س) بود. فقط یادم میآید که شیشه عینکش زیر نور منور عراقی ها برق میزد من هم بعدش چیزی یادم نیست. شهادت نصیب او شد و حسرت نصیب من. هر کی فکر کنه که همینطوری میشه شهید شد راه را گم کرده است باید به دادش رسید که گمراه است. خدا گلچین است و گلها را میبرد پیش خودش. خدایا لیاقت چیزیست که مجانی نمیدهند. بهشت را به بها میدهند نه به بهانه. خدایا میدونم که من از جنس این شهیدان نبوده و نیستم  ولی نفس اونها به من هم خورده، دست در دستشان بوده ام، نگاه در نگاهشان، هم غذایشان، همسفرشان، هم نمازشون، بارها کفش هاشون رو یواشکی تمیز کردم، خدایا اینان برادران من هستند بر اساس عقد اخوت، خدایا به نور جلال وجه کریمت من را شرمنده بالا نبر.
آثارمنتشر شده درباره ی شهید
آثارمنتشر شده درباره ی شهید
زبانش، چشمه ای بود که با جوشش خود، درخت دلها را آب می داد. و کلامش، نوری که ظلمت را از صحنه عقول می زدود. نامش, «روحانی», و میل و تعلّقش نیز «روحانیّات» بود. او «بنده» بود. و عبادتش, گاه اشک قلم که بر پیشانی سفید کاغذ جاری می شد, و گاه اشک دیده و قطره های زلال و روشن چشم, که در سیاهی شب به زمین می ریخت. و گاه قطره های گرم خون, که تقدیم آسمان حضرت دوست می شد. این وظیفه شناسی, چنان او را از حضیض زندگی تا اوج بندگی برد که بوی بهشت را در لحظه لحظة حیاتش منتشر کرد. و این «سید» سحرخیز و سحرسوز, بنده ای شد که بند بند وجودش در بند دوست گرفتار آمد. و به جایی رسید که درد دلش با دُردِ عشق درمان شد. سرانجام, آن اشکهای, عاشقانه درخت نیازش را بارور کرد. و دست گریه, خندة خون را بر پیکر مبارکش پاشید. او با پرپر شدن, از برهوت فراق, به باغ سبز وصال پر کشید. صحرای خطر گام مرا می خواند صهبای سحر، جام مرا می خواند وقت خوش رفتن است، هان، گوش کنید! از عرش کسی نام مرا می خواند ستاد بزرگداشت مقام شهید
آثار باقی مانده از شهید
آثار باقی مانده از شهید
- «اگر به من بگویند چه آرزویی داری؟ می گویم: آرزو دارم خدا توفیق دهد تا بتوانم به جبهه رفته و دِین خود را به اسلام و امّت اسلامی و شهدا ادا کنم.» «راستی، در جبهه چه می گذرد؟ اسلام چه جذابیتی ایجاد کرده است؟ چرا فرزندان اسلام کانون گرم خانواده را عاشقانه رها کرده و به سنگرهای کوچک جبهه می روند؟ چرا زندگی شیرین، برای آنان تلخ است و انتظار مرگ در راه خدا را می کشند؟ و به چه علت «شهادت» برای آنان بالاترین آرزو و مهمترین دعای نماز شبشان، درخواست شهادت مخلصانه از خداوند است؟» «پدران! مادران! خواهران! برادران! دوستان! آشنایان! دست از ما بشویید؛ زیرا دیگر ما متعلق به خودمان نیستیم ... ما را به خدا هدیه کنید تا خداوند بزرگ سعادت را به شما عنایت فرماید. دوری ما را با صبر نیکو تحمل کنید و مرگ ما را صبورانه پذیرا باشید تا خداوند به شما اجر صابران را عطا کند.» «ما، در راهی قدم گذاشته ایم که به رستگاری اش ایمان داریم ... خدایا! عاقبت ما را ختم به شهادت فرما.»
کربلای بدر
کربلای بدر
یکی همرزمان شهید می گفت: در عملیّات بدر، هنگامیکه بچه ها توانستند به عمق خاک عراق نفوذ کرده و به اهداف مورد نظر دست یابند، دشمن، دست به پاتکهای سنگینی زد. بچه ها با چنگ و دندان از مواضعشان دفاع می کردند و شهید حجت الاسلام «سیّد محسن روحانی» نیز پا به پای بسیجیان در دفع این پاتکها می کوشید. هنگام ظهر، دوستان گفتند: - حاج آقا! فعلاً که خبری نیست، خوب است نماز را به جماعت بخوانیم. آقا محسن فرمود: - نه، ممکن است خمپاره بزنند، خیلی خطرناک است. خلاصه، نماز را سریع خواندیم و به استراحت پرداختیم. من و برادران غلامپور و رستمی و جعفر ربّانی نژاد با هم بودیم. ساعت یک و نیم عصر دیدیم صدای شنی تانک به گوش می رسد. خوب که پشت خاکریز را برانداز کردیم، دیدیم چندین تانک دشمن در فاصلة یکصد متری ما در حال مانورند. شهید ربّانی نژاد گفت: - بهتر است آقا مصطفی را خبر کنیم. منظور شهید مصطفی کلهری فرماندة گردان سیدالشهداء بود. - ایشان با بی سیم خبر حملة تانکها را به آقا مصطفی داد. ما درحال مقابله با تانکها بودیم که آقا مصطفی هم سریع خودش را رساند و شروع به شلیک آر- پی- جی کرد وناگهان با اصابت تیر کالیبر به ناحیة سر، نقش بر زمین شد و به شهادت رسید. درگیری لحظه به لحظه شدّت می گرفت: چیزی نگذشت که رستمی و سپس ربّانی نژاد نیز مورد اصابت قرار گرفتند. با شهادت آنان، شهید غلامپور رو کرد به آقای «روحانی»: - حاج آقا! به احتمال قوی ما هم رفتنی هستیم. شما در جریان کُد بی سیم باشید که اگر کسی تماس گرفت بتوانید موقعیت اینجا را گزارش کنید. بعد کُد را یاد ایشان داد و خودش رفت سراغ تانکها. نفرات ما اندک، و جنگ تن و تانک همچنان ادامه داشت. چیزی نگذشت که برادر غلامپور نیز به شهادت رسید، و دشمن، لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد. من با تانکها درگیر بودم که صدای بی سیم را شنیدم ... بعدها برادری که پشت خط بود، خودش چنین تعریف می کرد: - «گوشی» را که برداشتند، از موقعیت خط و احوال بچه ها پرسیدم. جواب آمد: - الحمدلله وضعیت خوب است و بچه ها همه سالمند! دیدم صدا بسیار ناآشناست. خیلی مشکوک شدم. گفتم: - برادر! شما؟ گفت: - من یکی از برادران هستم! این را که گفت تردید من بیشتر شد، پرسیدم: - اسمتان؟ - دیدم از ذکر اسمش طفره می رود. گفتم: پس لطفاً غلامپور و ربّانی نژاد را صدا کنید! گفت: - برادر! من سید محسن روحانی هستم. و بغضی در صدایش پیچید. با شنیدن این جمله فهمیدم که آنان به شهادت رسیده اند، وگرنه ایشان جوابم را نمی داد!» پس از این واقعة تلخ، خود شهید «روحانی» از شهید «غلامپور» با حسرتی عظیم یاد می کرد: - وقتی «رستمی» به شهادت رسید، بچه ها دوره اش کرده و گریه می کردند. یکی به جنازه اش عطر می زد و دیگری می بوسیدش. شهید غلامپور که روحیة بچه ها را خورد و خراب دیده بود، سر بچه ها فریاد کشید: الآن چه وقت این حرفهاست؟ آنها پیش خدایشان رفتند. بیایید حملة این کافران را دفع کنید!
خاطرات پدر شهید
خاطرات پدر شهید
بنده چون خودم صاحب امتیاز و مدیر یک مدرسه ملی در قم بودم، «محسن» را از کلاس اوّل دبستان در همین مدرسه ثبت نام کردم. جو مدرسه ما روی دانش آموزان، اثر تربیتی عمیقی داشت. دعای صبحگاهی مدرسه «الهی عظم البلاء ...» و یک حمد و سوره بود. بچّه ها دروغ نمی گفتند. غیبت نمی کردند و فحش نمی دادند. «محسن»، از بچگی سالم و درستکار و بسیار فعال و باهوش بود. من از وی هرگز خلافی در محیط مدرسه ندیدم. او تا کلاس پنجم ابتدایی در این مدرسه ادامة تحصیل داد، و از آنجایی که نمی توانستم در مدارس دولتی آن زمان، آینده سالمی را برایش رقم بزنم، وی را تشویق به آموختن دروس حوزوی کردم. ایشان هم از سال 1350 رسماً به فراگیری این دروس همت گماشت. در دوران انقلاب، رویکردی عجیب نسبت به مطالعات سیاسی پیدا کرد؛ به طوری که تمامی نشریات و رنگین نامه های گروهکهای مختلف را مورد مطالعه قرار می داد و از این راه به درک و شناخت عمیقش از جریانات فکری انحرافی می افزود. در تحلیل مسائل سیاسی بسیار قوی بود. عجیب آن که با همة اشتیاقی که نسبت به مطالعة کتابها و نشریات گروهکها از خویش نشان می داد، هرگز برای خرید آنان از سهم امام و پول شهریه استفاده نکرد. و با این که مسائل روز و انقلاب را بخوبی درک و تحلیل می کرد، در نظریّاتش هرگز تعصب نداشت. بسیار متواضع بود و از ریا و تظاهر به شدت پرهیز داشت. در مسألة صلة رحم حسّاسیت زیادی به خرج می داد. هر وقت که از جبهه باز می گشت- اگرچه برای مدّتی اندک- به تمامی فامیل سر می زد. در انتخاب اولین رئیس جمهور انقلاب، با شناخت عمیقی که از شخصیتهای مطرح سیاسی یافته بود می گفت: - با این که می دانم «بنی صدر» برنده است، ولی من به کاندیدای جامعة مدرسین رأی می دهم تا او لااقل یک رأی کمتر بیاورد!
انس و الفت با جبهه
انس و الفت با جبهه
یکی از دوستانش می گفت:در محفلی، مرحوم حجّت الاسلام سیّد حسین سعیدی- فرزن شهید «آیت الله سعیدی»- از شهید حجّت الاسلام «سیّد محسن روحانی» بسیار تعریف کرده بود. چند روز قبل از شهادت آقا محسن، به ایشان گفتم: - آقای سعیدی خیلی از شما تعریف می کند. فرمود: - ایشان اشتباه می کند. وی هنوز نمی داند که من چه موجودی هستم! «آقا محسن»، به بسیجیها ارادت و علاقة قلبی خاصّی داشت. با اینکه روحانی و مسئوولیّت آموزش عقیدتی- سیاسی لشگر 17 به عهدة او بود. ولی سعی می کرد از هرگونه تشخّص و امتیازی که وی را از بسیجیان جدا می کرد، چشم پوشی کند.معمولاً یک دست لباس سادة بسیجی به تن می کرد و کم می شد که از لباس مقدّس روحانیّت استفاده کند. یک روز به ایشان گفتم: - آقا محسن! دلیلش چیست که شما لباس نمی پوشید؟ - با خنده گفت: - می بینید که پوشیده ام!- منظورش لباس بسیجی بود- بعد وقتی که دید من دست بردار نیستم، ادامه داد: - راستش، لباس روحانیّت، لباس پیغمبر اکرم (ص) است و من خودم را شایستة این لباس مقدّس نمی دانم. هر وقت این جرأت و شایستگی را در خودم دیدم، به چشم! در مدرسة فیضیه حجره داشت. با اینکه سالها در درس خارج حضور پیدا می کرد و در راه کسب علم و معرفت، سر از پا نمی شناخت. اما هر بار که حضورش را در جبهه ضروری تر می دید، به سنگرنشینان وادی عزّت و شرف می پیوست و درس و تحصیل را رها می کرد. بارها این گسستن و پیوستن را به تجربه نشست. یک روز دیدم آمده است سر وقت کتابها و اسباب و اثاثیة مختصرش، گفتم: - آقای روحانی! چرا اسباب و اثاثیه ات را می بری؟! لبخندی زد و گفت: حجره، شرعاً متعلق به کسانی است که دل به درس و کتاب داده اند، نه مال امثال ما که رفته ایم و ابجدخوان «مدرسة عشق» شدیم! آنگاه که زمان حضورش در جبهه به درازا می کشید، دوستانش شهریة او را گرفته و به منزلشان می دادند. وی هنگامی که از این موضوع کسب اطلّاع کرد، به والدة محترمش فرمود: - اگر دوستان، شهریة مرا آوردند شما قبول نکنید! و آنگاه که با اعجاب مادر رو به رو شد گفته بود: - زیرا من فعلاً اشتغال به تحصیل ندارم، و شهریه مال طلّاب درسخوان است! نه ... انس و الفت عجیبی با احادیث معصومین علیهم السّلام داشت. گاه ساعتها در بوستانهای رنگارنگ کلامشان به تفرج می پرداخت و مشام جان از نسیم حکمتشان معطر می کرد. در «بحارالانوار» علامة مجلسی، وقت و بی وقت تن به آب می زد و غواص گهرهای آبدارمی گردید. از تمامی علما با اکرام و نیکی یاد می کرد؛ به خصوص از صاحب «بحار» که معتقد بود ایشان یک تنه بحری عظیم را در کوزه ای خرد گنجانیده است! خدا را شاهد می گیرم که در تمام طول رفاقتم با وی، کوچکترین بی حرمتی ای از ناحیة ایشان نسبت به عالمی سراغ ندارم!
خاطرات مادر شهیدان روحانی
خاطرات مادر شهیدان روحانی
به خدا قسم از اینکه بخواهم دربارة فرزندانم سخنی بگویم خجالت می کشم. بچّه ها از کودکی با افکار مذهبی بزرگ شدند. من از بچّگی به اینها سفارش حضور در مسجد و نشست و برخاست با علما را می کردم. آنها حتّی یک لقمة مشکوک نخوردند. من وقت شیر دادن به اینها را بهترین هنگام استجابت دعا دانسته و هیشه برایشان از خدا عاقبت به خیری و سعادت را مسألت می کردم. «سیّد محسن» با سادگی و قناعت خو کرده بود. هنگام جنگ، یک پایش اینجا بود و یک پایش در جبهه. و در طول جنگ، آرام و قرار نداشت. هر گاه که فرصتی دست می داد و از جبهه به شهر باز می گشت، لباسهایش را خودش می شست و می گفت: - مادر! راضی نیستم در این باره به شما زحمتی بدهم. آخرین باری که از جبهه آمد، به زیارت امام رضا (ع) رفت. او در آنجا با اصرار از امام هشتم شهادت در راه خدا را طلب کرده بود! همیشه به من می گفت: - مادر! دعا کن که گمنام بمانیم. چقدر جوانان خوب و مخلص به شهادت رسیدند. لطف خداست که مردم ما را خوب می دانند، وگرنه ما کجا و خوبی کجا! بارها از زبان «سیّد محسن» شنیدم که می گفت: - نمی دانم چه نقصی در من است که لیاقت شهادت را ندارم! پس از شهادت «محسن»، یکی از دوستانش تعریف می کرد: - شبی او را در عالم رؤیا، غرق در نور و سرور دیدم، گفتم: آقا محسن! خیلی نورانی شده ای. در جواب گفت: - نمی دانی اینجا چه قدر به آدم سخت می گیرند. من همین دیشب از حساب خلاص شده ام!
آرزوی زیارت امام رضا علیه السلام
آرزوی زیارت امام رضا علیه السلام
حجّت الاسلام «سیّد محسن روحانی» درست یک هفته قبل از شهادتش می گفت: - خیلی دلم برای امام رضا (ع) تنگ شده، چند سالی هست که توفیق زیارت حضرت را نداشته ام. من هم که منتظر چنین فرصتی بودم، گفتم: - آقا محسن! ان شاءالله با هم می رویم! خلاصه کارها را راست و ریس کردیم و یکی دو تای دیگر از دوستان هم اعلام آمادگی کردند. در ساعت مقرّر؛ همه سر قرار حاضر شدند و به عشق زیارت راهی شدیم. به حرم که رسیدیم، نماز جماعت تمام شده بود. گفتم: - آقا محسن! حالا دیگر نوبت شماست. بروید جلو که یک نماز باحال بخوانیم. ایشان با اکراه پذیرفت. پس از اتمام نماز، با ملاطفتی خاص رو کرد به ما: - دوستان! قدر این دوستی و صمیمیت را بدانید. احترام یکدیگر را نگهدارید. ببینید چه بچه های مخلصی در میان ما بودند و حالا نیستند. پس بیایید قبل از آنکه افسوس از دست دادنشان را بخوریم درست درکشان کنیم! و چه زود سخنش دربارة خودش به تحقق پیوست. و حال ما مانده ایم و حسرت از دست دادن آن بزرگ که در آیینة کوچک ادراک ما در نگنجید!
سید محسن و دلدادگی به جبهه
سید محسن و دلدادگی به جبهه
شهید حجّت الاسلام «سیّد محسن روحانی»- مسئول آموزش عقیدتی، سیاسی لشگر 17- در عملیاتها از روحیه ای قابل تحسین برخوردار بود. در عملیّات بیت المقدس با هم در گردان مالک اشتر بودیم. یادم نمی رود آن پاتک شدید دشمن در منطقة شلمچه. درگیری سختی آغاز شده بود. تیراندازی دوطرف لحظه ای قطع نمی شد به نحوی که ما با کمبود خشابهای پر مواجه بودیم. این شهید والامقام، در حالی که لباس بسیجی به تن داشت و رزمندگان با مشاهدة عمّامة سیاهش، لحظه به لحظه بر مقاومت جانانة خویش می افزودند، خشابهای خالی رزمندگان را با چابکی تمام پر کرده و می داد دستشان و می گفت: - برادران! مقاومت کنید، خدا با شماست! در عملیات «والفجر 8» نیز با آنکه گردانهای خط شکن، پس از ده، پانزده روز، به عقبه بازگشته بودند، اما ایشان 45 روزتمام مدام در خط مقدم حضور داشت و ضمن سرکشی به تک تک سنگرها و صحبت با بچه ها، به آنها روحیه می داد. وی با اینکه برادرش مفقود بود و خود نیز مسئوولیت، مستقیمی در رابطه با عملیّات نداشت، اما هیچ گاه رزمندگان را تنها نمی گذارد. خدا شاهد است که من هر وقت او را در این خطوط می دیدم، تمام خستگی عملیات و پاتکها از تنم خارج می شد. «سید» واقعاً روحانی باصفایی بود.