loader-img-2
loader-img-2
خاطرات همرزمان شهید
خاطرات همرزمان شهید
سردار صفوی فرمانده سابق سپاه: حسین رجب زاده: کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «محمد رضا اشعری: ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «مرتضی سبوحی: محمد جواد سامی: داشتیم نگران می شدیم که ناگهان یک نفربر زرهی، پیش رویمان توقف کرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را که دید، خندید و گفت: «عذر می خواهم که شما را منتظر گذاشتم. آخر می دانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: «آقا مهدی . کدام شهر دشمن را می گشتی؟» قیافه جدی تری به خود گرفت و ادامه داد: «در آبان ماه سال 1363 شهید زین الدین به همراه برادرش مجید جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می کنند. در آنجا به برادران می گوید: «من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم» موقعی که عازم منطقه می شوند، راننده شان را پیاده کرده و می گویند: «ما خودمان می رویم.» فرمانده محبوب لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه ها و شرکت در عملیات و صحنه های افتخار آفرین بر اثر درگیری با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاکی به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوی گزیند.مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچه ها را که چند هزار نفر می شدند، جمع کرد و پس از اینکه خبر شهادت «مهدی زین الدین» را به آنها داد، گفت: «عزیزان. آقا مهدی پیش از شهادت، به یکی از دوستانش گفته اند که حدود 200 روزه قضا دارند، اگر کسی مایل است، دین او را ادا کند، بسم الله.» یکباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد که : «ما آماده ایم» در دلم گفتم: «عجب معامله ای چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟»
وظیفه شناسی
وظیفه شناسی
در عملیات خیبر بیشترین ضربه متوجه گردان امام سجاد (ع) شده بود. حساسیت منطقه، پایمردی بچه ها را به دنبال داشت و موجب شد آنان با همه توان در مقابل دشمن ایستادگی کنند و جزایر مجنون را از شر دشمن در امان دارند، در همین گیر و دار «آقا مهدی زین الدین» خبر سلامتی «آقا جواد عابدی» فرمانده گردان از من گرفت و گفت: چند وقتی است «جواد» را نمی بینم، گفتم: او در خط مقدم مانده است. سوار موتور شدم، خودم را رساندم به خط، اما هر چه اصرار کردم، «آقا جواد» در جبهه ماند و حاضر نشد آنجا را ترک کند. با ناامیدی برگشتم و موضوع را به اطلاع «آقا مهدی» رساندم. این بار به اتفاق هم سوار موتور شدیم و در زیر آتش شدید دشمن به خط مقدم رفتیم، وقتی آقا مهدی او را مورد عتاب و خطاب قرار داد که چرا به عقب نیامدی، جواد با خونسردی گفت: آقا، می بینید که منطقه چقدر حساس است ، این جا را هم که نمی شد رها کنم! شجاع بود، بر سر راه دشمن می نشست و به او کمین می زد. گاهی اوقات دشمن تا فاصله 10 متری نزدیک می شد، بعد «آقا جواد» او را در مورد هدف قرار می داد. «جواد عابدی» در آخرین مرتبه که مجروح شد با آرامش خاصی خوابید، لحظاتی بعد، فارغ بال سر بر آستان دوست گذاشت و به آرزوی خود رسید.
عشق به اهل بیت
عشق به اهل بیت
حاج هادی امانی برادر و همرزم شهید حاج صادق امانی می گوید: «او خیلی نسبت به اباعبدالله الحسین(علیه السلام) ارادت داشت به گونه ای که هر وقت نام مبارک و مقدس این امام همام بر زبانش جاری می شد اشک ناخودآگاه از گوشه چشم ایشان سرازی می شد. جمعیت ما از ابتدای عاشورا برنامه خاصی داشت روز عاشورا اکثراً همة ما می رفتیم منزل حاج آقای جواهریان و پس از عزاداری برادران ظهر را در آنجا بسر می بردیم. ما جمعاً بر روی پشت بام می رفتیم و یک زیارت عاشورا می خواندیم و عزاداری می کردیم. در تمام محرم و به مناسبتها ایشان جلسه را پربار می کردند و به فیض می رساندند. جلسه مرحوم شهید حاج آقا صادق گاهی اوقات توسط مداحان متفرقه به فیض می رسید اما در اکثر اوقات مداحان تربیت شده خود ایشان برنامه را اجرا می کردند. حاج آقا صادق هم شعر می گفت و هم خود نوحه درست می کرد. ایشان اشعار زیادی سروده اند و اغلب آنها راجع به امامان بوده است. او در اشعار خود در آن زمان بدون ترس و واهمه نام امام خمینی(ره) را می آوردند و می گفتند که امام(ره) خواهد آمد و عاقبت دولت حق در ید ما می آید. شعر «گفت عزیز فاطمه نیست ز مرگ واهمه، تا به تنم توان بود زیر ستم نمی روم» از جمله اشعار حاج صادق بود که در ایام عزاداری محرم روز 15 خرداد به مردم داده شده بود که در مراسم عزاداری استفاده کنند.»
وفای به عهد
وفای به عهد
 یکی از شاگردان شهید امانی نیز نقل می کند:«شبی از جلسه باز می گشتیم و از طریق بازار به منزل می رفتیم تنها من توفیق همراهی آن بزرگوار را داشتم و در بازار هم کسی نبود تکه ای نان به ایشان تعارف کردم تشکر کردند و نخوردند. عرض کردم مگر شما گرسنه نیستید، فرمودند: چرا ولی خوردن در معابر و بازار کراهت دارد. عرض کردم حاج آقا الان که کسی در بازار نیست فرمودند: خدا که هست. با تمام وجود خدا را در همه جا حس می کردند. برای تنوع جلسات در همان جمعه ها اردوی جمکران می گذاشتند. جمعه ای منتظر شهید امانی بودیم در قرار حاضر شود. در موعد مقرر آمد سوار اتوبوس شد راننده خواست حرکت کند که اشاره کرد بایست. راننده ایستاد همه متعجب منتظر بودیم ببینیم چه شده است. حاج آقا فرمود: دیشب پدرم به رحمت خدا رفت و من چون قول داده بودم بر سر قرار آمدم اگر اجازه دهید برای کفن و دفن پدر بروم. بچه ها همه غمگین شدند و گفتند: حاج آقا بی شما لطفی ندارد ولی چاره ای نیست. شهید حاج صادق تا سوار ماشین شدن ما ایستاد و بعد به خانه برگشت. او تا این حد به عهد خود پایبند بود.»
خاطره ای ازطلبه شهید محمود نصیری
خاطره ای ازطلبه شهید محمود نصیری
خاطرات «طلبة شهید: محمود نصیری» «ایثار» روزی برای گرفتن عکس به یکی از عکاسی های آران رفته بودم. هنگام نوشتن قبض وقتی نام خودم را گفتم. جوانی که مسؤول نوشتن قبض بود، به ناگاه بلند شد و گفت: «ببخشید، شما با شهید محمود نصیری نسبتی دارید؟ گفتم: «بله، من پدر شهید نصیری هستم.» تا این جمله را گفتم، اشک در چشمان آن جوان حلقه زد. بلند شد و مرا در آغوش گرفت. گفتم: «چی شد پسرم؟ اتفاقی افتاده؟!» جواب داد «نه پدر! من همرزم محمود بودم. شما را که دیدم یاد خوبی های او افتادم. در جبهه «مریوان» کنار هم بودیم. همة بچه ها مجذوب او شده بودند. یادم نمی رود، هنگام گرفتن غذا همیشه آخر صف می ایستاد. یک بار به او گفتم: «تو که نوبتت جلوتر است. چرا می روی آخر صف؟» گفت: «می خواهم اگر غذا تمام شد، به من نرسد؛ ولی حداقل رزمنده ای دیگر بتواند غذا بخورد.» روحش شاد. ایثار و خلوص از تمامی حرکاتش موج می زد.» «پدر شهید» «تعبیر خواب» محمود تازه به جمع ما پیوسته بود. بسیجی پانزده ساله ای که نورانیت از سر و رویش موج می زد. تمامی کارهایش بوی معنویت می داد. یادم هست درست شب 14 مهرماه بود. با بچه ها کنار هم نشسته بودیم. هر کس مشغول کاری بود. محمود را دیدم؛ مشغول نوشتن بود. گفتم: «آقا محمود! مشغولی؟» لبخندی زد و گفت: «دارم وصیت نامه می نویسم.» خندیدم و گفتم: «بی خیال بابا؛ تو که تازه آمدی، هنوز برای این کارها زود است.» گفت: «نه، من خواب دیده ام که فقط همین چند روز میهمان شما هستم.» حرف آن روزش را جدی نگرفتم. چند روز بعد در 17 مهرماه، رفتارش خیلی فرق کرده بود. اصلا در حال خودش نبود. انگار در فضای دیگری سیر می کرد. نماز را با هم خواندیم. چند ساعت بعد خواب محمود تعبیر شد «همرزم شهید