علی توکل متولد سال 1347در دزفول به دنیا اومد علی از کودکی پسری خوش اخلاق و مهربون بود اون از کودکی همراه پدر و برادر کوچکترش
به خراطی در بازار قدیم می رفت و پدرش به اون فن خراطی رو یاد می داد
قبل از انقلاب که پسر بچه ای بیش نبود همراه دوستان و هم سن و سال
های خودش به جنگ علیه رژیم پهلوی می پرداخت ،در چهار شنبه ی سیاه
دزفول اون هم در این درگیری ها حضور داشت وقتی که حکومت نظامی در دزفول برقرار بود تانک های شاه به خیابان ها اومده بودند و تک تک
بچه های انقلابی رو به شهادت می رسوندند علی در اون درگیری گیر افتاده بود دوستانش توانسته بودند که از اون درگیری ها فرار کنند .پدر و مادر علی از اون خبر نداشتند،شب شد پدر و مادر علی مضطرب و نگران
ناراحت حال علی بودند اما خبری از او نداشتند مادر علی تا صبح پلک روی هم نزاشته بود فردای آن روز حدود حوالی ظهر علی را دیدند که
آرام آرام به سمت خانه در حرکت است مادرش با خوش حالی به سمت او دوان دوان می دوید پدرش با ناراحتی به علی گفت: تا حالا کجا بودی؟
علی جواب داد: که در اون در گیری گیر افتاده بودم در اون حوالی خونه ای بود زنی از داخل پنجره که رو به خیابان بود به من گفت که بیا داخل
من هم رفتم اونجا شب دیر وقت بود که وضعیت آروم شده بود, می خواستم که بیام خونه که اون زن به من گفت: الان هوا تاریکه امشب رو اینجا بمون تا فردا هوا روشن بشه بعد برو خونتون منم موندم!
چند روز بعد از اون جریان انقلاب شد و مردم درگیر جشن بودند که
جنگ تحمیلی شروع شد ،در حملات موشکی دزفول دایی و خاله های
علی و همچنین پدربزرگش به شهادت رسیدند.غلام علی توکل دایی علی که ارتباط خوبی با اون داشت یه خونه در حوالی (تانکی 2)خریده بود
تمام فامیل رو اونجا دعوت کرده بود. بعد از خوردن شام و شیرینی بعضی از اقوام رفتند بجزءخواهر،پدر غلام علی اونجا موندند خاله های علی
چادر هاشون رو به سرشون گره زده بودند گویا میدونستند که قراره چه اتفاقی بیفته دقیقا یک راکد خمپاره اصابت کرده بود به خونه ی غلام علی بعد از چند دقیقه همه ی مردم اونجا جمع شده بودند .قرار بود بدن ها شون رو کامل از زیر آوار در بیارن در یک گزارش تلویزیونی
از علی می پرسند ،در حالی که بیل در دست داشت با چشمانی گریان میگه که قرار دایی ، پدر بزرگ و خاله هام رواز زیر آوار بیرون بکشیم.
بعد از خاک کردن شهدای موشکی علی هنگامی که در عقب ماشین نشسته بود خودش رو از ماشین پرت کرد پایین ،
گفت:خدا حافظ من رفتم جبهه ....
علی در اون زمان 13 سال بیشتر نداشت مجبور بود تا قبل از سن قانونی
در پشت جبهه خدمت کند....