زندگینامه
محمدحسین در روز بیستم بهمن ماه سال
1329 به دنیا آمد و در شهرستان یزد بزرگ شد. کودکی او در محله ی کسنویه سپری گشت.
7 سال بود که به مدرسه رفت و تا اخذ مدرک دیپلم در رشته بهیاری درس خواند.
او دوشادوش پدر در کار کشاورزی او را
یاری می کرد. از همان کودکی در مجالس دینی، مذهبی، از جمله مراسم سوگواری امام
حسین (ع)، حضوری پررنگ داشت.
با آغاز جنگ تحمیلی او که پزشکیار
بیمارستان فرخی بود، راهی میدان جنگ شد و رسیدگی به امور مجروحین را بر عهده گرفت.
وی شجاعانه و صبورانه به درمان
بیماران پرداخت و سرانجام در تاریخ 8/1/1364 در شرق دجله در سن 35 سالگی بر اثر
اصابت ترکش به سینه به دیدار حق شتافت.
لحظه های خوش
عکس پدر را از گوشه ی طاقچه برداشت و
به آن نگاه کرد. خاطرات با پدر بودن، دوباره در مقابل چشمانش جان گرفتند. با گوشه ی
روسری، مسیر نمناک چشمانش را پاک کرد. عکس پدر را در آغوش گرفت و در ذهنش آن روزها
را مرور کرد:
یادش آمد، آخرین باری که پدر می خواست
برود، او 6-7 ساله بود. حوالی ظهر بود و مادر ساک پدر را برایش بسته بود. آن روز
پدر مرتب تر از همیشه بود، با تمام کوچکی اش درک می کرد که آن روز پدر نورانی تر
از همیشه شده است.
دستان کوچک خود را دور کمر پدر حلقه
کرد. پدر با مهربانی دختر کوچکش را بوسید:
_ دخترم وقتی من نیستم، مواظب خودت و
مادرت باش!
دخترک نگاهش کرد و خندید. دوباره
قیافه اش معمولی شد؛ گویا سؤالی از پدر داشت:
_بابا کی برمی گردی؟!
_ اگه خدا بخواد زود زود!
بوسه ای دیگر از صورت دخترک گرفت و
سپس سفارش او و مادر را به اقوام و مادربزرگ کرد و در میان بدرقه ی نگاه های
اطرافیان برای اعزام به منطقه عملیاتی بیرون رفت.
بار دیگر اشک هایش را پاک کرد. چشم هایش
را برای لحظه ای بست. یادش می آمد که هنگام عزاداری محرم که می شد، بابا با عشق
خاصی در مراسم شرکت می کرد و برای امام حسین (ع) سینه می زد و عزاداری می کرد،
طوری که هنوز هم بعد از هفده سال در مراسم ها از او و عزاداری اش یاد می کنند.
و امروز تنها دلخوشی دختر این است که
وقتی آسمان دلش ابری می شود و دلش از زمانه می گیرد، با عکس پدر حرف می زند یا بر
سر مزار پدر می نشیند، برایش قرآن می خواند و ساعاتی با او درد و دل می کند تا
عقده ی دلش خالی شود. گاهی اوقات
هم با اشک چشمانش مزار بابا را شستشو می دهد.