loader-img-2
loader-img-2

در هفتم مرداد ماه سال 1340 ه ش در روستای محمد آباد هراتی  در شهرستان  زابل و در خانه ای روستایی، کودکی دیده به جهان گشود که نام  حسن  بر او نهاده شد. پدر خانواده با کشاورزی و دامداری روزگارمی گذراند و در حالی که کمرش در زیر بار سنگین زندگی، خمیده و دستانش ترک خورده بود، به همراه مادری صبور و فداکارمی کوشید تا فرزندانی راست کردار، مؤمن و با تقوا بپروراند.

در روستای زادگاهش از کمترین امکانات رفاهی خبری نبود. ابتدای زندگی را در چادر گذراند تا در برابر خشونت سرما و گرمای سیستان، صبوری و پایداری خود را چون درختان کویری بیازماید. با بهتر شدن زندگی، پدرچادر نشینی را ترک گفته و خانه ای از گل و خشت ساختند؛ اما بازهم انبوه مشکلات چتر نامهربانی اش را بر آنها می گسترد؛ باز هم از برق و آب لوله کشی و بهداشت خبری نبود.

بچه های روستا وسیله ای برای سرگرمی جز خاک رس و گل و چوب و شنا در رود خانه نداشتند. حسن هم در کنار همین بچه ها و سرگرمی های ساده، دوران شیرین کودکی را گذراند. پایبندی خانواده به مسائل عبادی و عشق به ولایت و اهل بیت باعث شد تا از همان اوان کودکی محبت آل الله چون روح در وجودش دمیده شود. علاقه خاصی به خواندن نماز و قرائت قرآن داشت. از آنجاکه در روستای آنها آخوند مکتب خانه نبود تا در کنار او به فرا گیری قرآن بپردازد، مشقت راه را با جان ودل تحمل می کرد و به روستای همجوار می رفت تا با آیات و آوای ملکوتی قرآن آشنا شود.

ساده زیستن را از پدر به ارث برده بود و در چهار فصل سال به همان لباس کهنه اش قناعت می کرد. در شش سالگی برای گذراندن دوران ابتدایی به مدرسه بهرام گور در روستای کرباسک رفت، زیرا روستایشان فاقد مدرسه بود و حسن مجبور بود هر روز فاصله دو روستا را پیاده طی کند تا به مدرسه برسد؛ اما او صبورانه تمام مشقات راه و دوری از پدر و مادر را تحمل می کرد و بدون توجه به دشواری ها از تحصیل دست برنداشت وهنگام ظهر، کنار دیوار یا سایه درختی می نشست، دستمالش را با دست های کودکانه می گشود، تکه نانی خشک از درون آن بر می داشت و برای رفع گرسنگی به دندان می گزید و هنگام غروب دوباره به روستا بازمی گشت. بدین ترتیب دوران تحصیل ابتدایی را با موفقیت پشت سرمی گذاشت، اما چون در روستاهای اطراف، مدرسه راهنمایی وجود نداشت و او در عطش آموختن می سوخت، ناچار غربت شهر را پذیرفت و در سال 55- 54 روانه زابل شد و در مدرسه راهنمایی ناصر خسرو به تحصیل پرداخت. شوق حسن به آموختن باعث شد تاهمه مشکلات را پشت سر بگذارد و فقط به درس خواندن بیندیشد؛ لذا با تعدادی از دوستان خانه ای در شهر اجاره کردند که هر دو نفر در ماه باید ده تا پانزده تومان کرایه می پرداخت. او هفته ای یکبار به روستای خود می رفت و در بازگشت، مایحتاج یک هفته اش را که مقداری نان و کشک بود، به شهر می آورد. حسن همه سختیهای تنها زیستن را تحمل می کرد و در راه فرا گیری علم و دانش لحظه ای از تلاش باز نایستاد و دانش را با اعتقادات درونی و احترام و محبت با ائمه و پیامبران در هم آمیخت. پس از پایان دوره راهنمایی در سال 58 – 57 به هنرستان فنی شهرستان زابل راه یافت و در رشته برق مشغول به تحصیل شد. سال اول دبیرستان بود که انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید. با اینکه نوجوان بود، اما دلبستگی عجیبی به انقلاب و امام داشت.

شرکت در تظاهرات و آگاه نمودن مردم روستا به اهداف انقلاب را وظیفه خود می دانست. همواره پای صحبت روحانیون اعزامی و مبلغان انقلاب می نشست و آنچه را از آنان می آموخت چون تحفه ای گرانقدر با خود به روستا می برد و هنگام حضور مردم در مسجد برای روستائیان درد کشیده و محروم سیستانی بازگو می کرد. حسن پیام رسان انقلاب به مردم روستا بود، زیرا طعم تلخ نداری و محرومیت را بسیار چشیده و فقر مردم را بسیار دیده بود. به سؤالات روستائیان راجع به ماهیت انقلاب و شخصیت امام با حوصله پاسخ می داد و آنان را به آنچه بر آنها گذشته است آشنا می کرد. کلام و اندیشه حضرت امام را چراغ راه فردایشان می کرد و کشاورزان را به آینده امیدوار می ساخت. حسن خود را فرزند انقلاب می دانست و برای نشان دادن اهداف انقلاب و نمودن چهره زیبای اسلام راستین و پرتوافشانی خورشید ولایت از هیچ کوششی دریغ نمی کرد. سعی می کرد در حد توان خود نقاب از چهره پنهان ظلم و استبداد و فقر بردارد و زیبایی های زندگی را در سایه همدلی و هراهی مردم در مقابله با بیگانگان و عناصر فقرپروری تصور کند. او که دفاع از محرومین و روستاییان نجیب را وظیفه خود می دانست، به خواست مردم عضویت در شورای اسلامی روستای محمد آباد هراتی را پذیرفت و همه توانش را معطوف خدمت به آنان کرد. حسن لحظه ای از یاد مردم روستا غافل نبود؛ همواره به خانه آنها سر می زد. در رفع مشکلات آنها همت می کرد و در همه حال خدمتگذار آنان بود. تازه زندگیش سامان گرفته بود که در سال 1359 آمریکای جنایتکار برای به دست آوردن منافع از دست رفته خود توطئه دیگری را که در قالب جنگ عراق علیه ایران پایه ریزی نمود. بسیج عمومی مردم برای حضور در جنگ، انقلاب دیگری را برپا داشت و حسن که خود را عضو خانوده میهن اسلامی می دانست، برای حضور بیشتر در متن وقایع انقلاب اسلامی که تازه تأسیس شده بود، به پا خاست، و عشق به ادامه تحصیل را لحظه ای رها نکرد. در آزمون عمومی شرکت کرد و در رشته نقشه کشی دانشگاه یزد قبول شد. مدتی در دانشگاه درس خواند، اما دفاع از میهن و حضور در جبهه را عاشقانه ترین وظیفه خود می دانست. با این عقیده دانشگاه را رها کرد و با این که مسئولیت سرنوشت سازی در حراست از میهن اسلامی در سپاه داشت، اما نتوانست از پیوند قلبی خود با جهاد و شهادت دست بر دارد؛ به هرکار و هرکس متوسل شد تا مسئولان سپاه را متقاعد کند که با اعزام او به جبهه موافقت کنند. در مدت حضور در جبهه طعم شیرین بیشتر عملیاتها را چشید. در عملیات والفجر 8، مهران، کربلای 4، و کربلای 5 حماسه آفرید و از چندین عملیات نشان افتخار زخم و جراحت گرفت. در عملیات والفجر 8 تنش را به تنه های ترکش و گلوله دشمن سپرد، درعملیات آزاد سازی مهران شیمیایی شد. پوست بدنش سوخت و برای مدتی تسلط بر اعصاب خود را از دست داد. در مرحله اول عملیات کربلای 5 از ناحیه صورت، پهلو و گردن مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به صف شهیدان گلگون کفن پیوست. اما به علت آتش پر حجم و گسترده دشمن انتقال پیکر مطهر ایشان به پشت خط میسر نشد و سی ونه روز در خاک دشمن ماند؛ تا در کربلای شلمچه جسم پاک او را به سوی خانواده و یارانش باز گرداندند و پس از تشییع شکوهمندی که سزاوار سردار رشید اسلام شید حسن هراتی اسکندری بود، در مزار شهدای روستای کرباسک به خاک سپرده شد تا پس از سالها کوشش و مجاهدت آرام گیرد. خوشا به حال آنان که زندگی و مرگشان در راه دفاع مقدس از اسلام و میهن باشد.

وصیت نامه

بسم الرحمن الرحیم

حمد و سپاس خدایی را که ما را خلق کرد و
عمر و جوانی ما را در چنین زمانی قرار داد که زندگی و مرگ ما را شهادت در راه خود قرار
داد تا در روز قیامت پیش ائمه و جمیع پیامبران و اولیای او شرمنده نباشیم. از پدر و
مادرم که برای من زحمت زیادی کشیده اند و من نتوانستم حق آنها را ادا کنم خیلی معذرت
می خواهم. از خداوند تبارک و تعالی خواهانم که به آنها اجر و مزد بیکران عنایت کند.

از برادرانم و خواهرانم معذرت می خواهم؛
زیرا برای آنها برادری نالایق بودم. از همسر و بچه هایم هم که برای آنها سرپرست خوبی
نبودم، می خواهم به خاطر خدا حقشان را بر من ببخشند.از همه اقوام و خویشاوندانم که
حق و حقوقی بر من دارند می خواهم که مرا عفو کنند تا خدا هم مرا ببخشد.

پدر و مادر و همه اقوام،

بر مرگ من تأسف نخورید؛ زیرا خود ،خواهان
چنین مرگی بودم و شکر خدای را که بر من منت گذاشت و چنین هدیه ای عطا کرد.

من به چنین مرگی راضی هستم. شما هم دعا
کنید که خدا مرا جزو شهدا محسوب کند.

پدرم! مادرم! برادرانم! خویشاوندانم!بخصوص
همسرم!از اینکه همیشه ساکت بودم و با شما کمتر صحبت و شوخی می کردم مرا ببخشید؛ به
هر صورت انشاء الله که شما این حالت مرا از چشم اینکه خدای نکرده غرور یا تکبری داشتم،
نگاه نکنید. به من به عنوان بنده ای فقیر، مسکین و بیچاره نگاه کنید که الان در بین
شما نیست.

پدرم !

شما را به عنوان حلال مشکلاتی که بعد از
من ممکن است رخ دهد، انتخاب کرده ام.

به عنوان وصیت به شما عرض می کنم ، پس از
مرگ من، همسرم بعد از نگهداری عده شرعی آزاد است. او را بگذارید تا با هر کس که خواست
ازدواج کند.

حتما مهریه اش را از حقوق من یا وسایل دیگری
که در خانه است، با مشورت روحانی بخصوص حاج آقا بختیاری بپردازید. انشاء الله بر او
هیچ گونه ظلمی وارد نشود.

اگر جنازه ام به دست شما افتاد، مرا در
گلزار شهدا دفن کنید.

تا زمانی که سایه همسرم بر سر فرزندم باشد
کلیه وسائل و لوازم خانگی من تحویل همسر و فرزندم باشد .

برای مرگ من مردم را برای ناهار یا شام
دعوت کنید .

مقداری قرض دارم که باید داده شود و مقداری
هم قرض می خواهم که هرکسی هم که نیاورد مسأله ای نیست.

کلیه وسایل و لباس هایی که از سپاه در خانه
است به سپاه بدهید.

دیگر مسأله ای به نظرم نمی رسد؛ اگر به
مشکلی بر خوردید با مشورت حاج آقا بختیاری یا کربلایی حیدر حل کنید.

خداحافظ و به امید دیدار در قیامت و به
امید روسفیدی همه در محضر بی بی فاطمه زهرا.

 
اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" حسن هراتی اسکندری " می نویسد