loader-img-2
loader-img-2

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 

سال 1341 کودکی در یکی از کوچه های محله خراسان تهران متولد شد.او که در شب میلاد مولای موتقیان حضرت علی (ع) دیده به جهان گشود علی نامیده شد. اما همیشه از نام شناسنامه ای خود که تحت شرایط خاص پرویز گذاشته شده بود می گریخت. دوران 24 ساله عمر او همانند کلاس فشرده ای بود که علم، تجربه، تخصص و شهامت یک جنگ آور پیر را تداعی می کرد.

هنوز عرق این شیر مرد در مبارزه بر علیه رژیم ستم شاهی خشک نشده بود که با شروع جنگ تحمیلی با اولین کاروان جنگهای نامنظم در کنار شهید چمران به جبهه ها شتافت و تا آخرین روز زندگی مگر در مقاطع دوران مجروحیت و گذشت نقاهت به ندرت جبه ها را ترک گفت.

هر چند طی دوران درمان ازدواج کرد و حاصل آن دو فرزند پسر و دختر بود اما جا ماندن از پرستو های همسفرش داغی بزرگ  بر دلش نهاده بود. جایزه ارتش بعثی برای سر مطهرش (در دوران جنگهای نامنظم) و مجروحیتهای متوالی فایده ای نداشت. ققنوس آهنین که سراسر پیکرش پر از تیر و ترکش، زخم و جراحت بود، گرچه بی مهابا به دل لشکر کفر می زد اما انگار هیچ فایده نداشت. قسمت بر ماندن او بود و جز تسلیم در برابر رضای حق کاری نمی کرد.

شکار چی تانک با ادوات مختلف ضد زره به جنگ ماشین زرهی دشمن می رفت و بارها و بارها دل مقتدای خویش را شاد گردانید. مسئولیت های مختلف کارآیی و جنگ آوریش را بر همگان آشکار ساخته بود. آخرین مسئولیتش فرماندهی گردان ضد زره تیپ ذوالفقار از لشکر محمد رسول الله (ص) بود. ولی باز هم شهادت یاران و ماندن حاج علی شیرزادیان.

شهید یوسف کابلی فرمانده تیپ به جهت حفظ علی دستور عدم حضور او در خط را صادر نمود. این یعنی مرگ تدریجی حاجی. خدایا چه حکمتی است. کربلای  پنج تمام شد، امشب تکمیلی کربلای پنج شروع می شود.

 سلطانی، رشیدی، سمیعی، میمندی، آقایی و ... ، دیگر حسابشان از دستش خارج شده. بیشتر یاران میهمانی حق را لبیک گفتند. حتی نیمه شب دوازدهم که به دلیل شرایط خاص منطقه تیمهای گردان ضد زره در خط ماند "صفری" هم به دیدار حق شتافت. ولی!

 دگر باید متوسل به مادر شد. هرچه باشد او را در عرش کبریا منزلتی است وصف ناپذیر، چهل و چند شهید در عملیات کربلای پنج!، این به مفهوم برابری شهدای گردان "ضد زره" با تعداد تمامی شهدای جنگ تا قبل از این عملیات.

التماس هایش نتیجه داد و اجازه حضورش در خط صادر شد. شاید از فردا دوباره مانع حضورش در خط می شدند. مادر جان!

          هنوز هوا تاریک است. جیپ ویلز غنیمتی خود را پر از جعبه های موشک مالیوتکا که این روز ها به دلایل تنگ شدن حلقه محاصر اقتصادی و نظامی کشور شبیه گوهر نایاب شده می کند و به سوی خط مقدم می شتابد. خورشید که از فتح چند سنگر"نونی" توسط بچه های گردان پیاده در نوک مدادی به خود می بالد کم کم از شرق رخ می نماید.

حاج علی خودروی خود را پشت خاکریز پارک می کند. صدای فرمانده عراقی پشت بیسیم به گوش می رسد که: "اگر شما از بسیجی ها این چند نونی را گرفته بودید، آنها به هر قیمتی نونی ها را پس می گرفتند، پس با تمام قوا به مقابله آنها بروید". قطعاً روز سختی در پیش خواهد بود. باید شرایط پیشواز از مزدوران بعثی فراهم شود.

200 متر جلو تر از خاکریز، تانک سوخته عراقیها که اوایل عملیات کربلای پنج توسط بچه های گردان ضد زره ساقط شده بود قرار داشت. استفاده از تیربار این تانک بهترین موقعیت برای از پای دارآوردن نیروهای پیاده عراقی را فراهم می کرد. همراه با شهید مرتضی رجب بلوکات و امیر دیاری به سوی تانک می شتابند و پس از بررسی و آماده سازی به سوی خاکریز باز می گردند.

آتش تهیه دشمن با شدت تمام شروع می شود. چند لحظه بعد خمپاره ای در میان خودروی حاج علی فرود می آید. این یعنی نا امید شدن علی، چقدر این لحظات یادآور آب و سقا بود.آنگاه که دو دست حضرتش قطع شد. اما مگر سقا هنوز امید نداشت؟ مگر مشک را به دندان نگرفت؟ پس هنوز هم امیدی هست! هنوز که مشک پاره نشده! 

حاجی به سرعت به سوی شعله های آتش که تمامی خودرو را در بر گرفته پیش می تازد و یکی یکی جعبه های موشک را از میان شعله نجات می دهد. ولی صدایی برآشفته از آن سو فریاد می زند:

حاجی بیا کنار

حاجی بیا کنار

صدا صدای فرمانده تیپ است "شهید یوسف کابلی"

اما علی به فکر کمبود موشک و پاتک پیش روی بعثی ها طی روز جاری است. مگر می توان بدون موشک جلوی عراقی ها ایستاد؟ البته می توان ایستاد، ولی با پر پر شدن صدها آلاله از بچه های گردان پیاده و این برای علی همانند صدای العطش طفلان سید و سالار شهیدان بود دردشت کربلا. باید به علمدار اقتدا می کرد. باید آب را به خیمه ها می رساند.

ناگهان لحن یوسف که با بی اعتنایی علی روبرو بود، تغییر کرد.

حاجی بهت دستور می دم بیا کنار

اما آب چه؟

تشنگی طفلان چه؟

لختی با خود درنگ کرد. چرا در کربلا حاضر شده؟ مگر به اذن ولایت نبوده؟ او که سراسر عمرش ولایت پذیری را مشق کرده و با جان و دل به آن عمل می کرد نمی توانست از دستور مافوق سر پیچی کند. دیگر تاخیر و بی اعتنایی جایز نبود. باید سریع از حوزه آتش موشکهای شعله ور خارج می شد. پشت به خودرو کرد و با عجله سعی در خروج از حوزه آتش داشت.

چشمهای نگران یوسف، علی و خودرو را هم زمان می پایید. با هر قدم علی از دلشوره یوسف کاسته می شد. اما گویی توسل به مادر کار خودش را کرده بود. بر خلاف شب قبل که علی اذن میدان میخواست و دعا می کرد، اینجا یوسف بود که دعا می کرد. ناگهان موشکی از میان شعله های آتش بی مهابا به سوی علمدارش تاخت. دست ها و صدای یوسف همزمان بلند شد. اما...

موشک از پشت به پهلو و دست علی اثابت کرد و بعد صورت بود خاک گرم شلمچه. گویی این قصه زمین خوردن با صورت تمامی ندارد. یک روز در کوچه های مدینه و یک روز هم علمدار بدون دست و خاک گرم کربلا.

علی به یاد شب گذشته و رمزعملیات افتاد.

یا زهرا(س)

 ضربه آنقدر شدید بود که نفس را در سینه اش حبس کند. اما چه باک که قصه، قصه ای آشنا بود.

 یوسف، امیر و دیگر بچه ها سریع بالای سرش آمدند و کشان کشان به منطقه ای امن هدایتش کردند. هنوز موشکها از میان آتش به هوا بر می خواست. لحظات برای یوسف و دیگران به سرعت سپری می شد اما علی آرامش خاصی داشت. چند لحظه بعد که توانست نفس بکشد، به سختی خطاب به امیر که نزدیکتر بود گفت:

امیر ما هم رفتنی شدیم.

امیر که با روحیات علی آشنا بود خطاب به او گفت مثل 30  روز پیش که مجروح شدی، چند روز دیگه بر می گردی. اما مگر دعای مادر خطا پذیر است؟

حتی انتقال سریع او با هلی کوپتر به سوی اهواز برای ما فایده ای نداشت ولی...

بالاخره علی هم به یاران پیوست "12/12/65 ساعت 8 صبح"

هرچند تعداد هدفهای گردان تا پایان عملیات زیاد شد، اما حاج علی آخرین شهید عملیات کربلای پنجِ گردان ضد زره باقی ماند و با هدف قرار دادن 36 تانک و نفر بر دشمن بعثی سهم مهمی در مجموع 110 هدف این عملیات داشت.

 

روح امام و شهیدان شاد.

صلوات


اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" علی شیرزادیان* " می نویسد