loader-img-2
loader-img-2

نیمه پنهان ماه 7 ناصر کاظمی به روایت همسر شهید

 

معرفی کتاب شهید ناصر کاظمی
کتاب شهید ناصر کاظمی، مانند سایر کتاب‌های این مجموعه، همسر شهید ابتدا از دروان تجرد خود شروع به صحبت می ‌کند و کم کم به ماجرای آشنایی و ازدواج با شهید می ‌رسد. منیژه داستان را با خوابی که در کودکی دیده شروع می‌ کند. دخترکی که درغوغای دوران انقلاب خواب رهبری را می بیند را که فقط نامش را شنیده و تاکنون تصویری از وی ندیده است، اما در کمال ناباوری بعدها متوجه می شود، فردی که در خواب دیده رهبر کبیر انقلاب بزرگ ایران است و بعدترها متوجه می‌ شود، سیب سرخی که به وی سپرده‌اند، جوانمردی به نام ناصر کاظمی است که تقدیربرای همسری وی برگزیده است. همسری که شش ماه بیشتر کنارش نمی ماند و بعد از آن به دیدار محبوب عزیزتری می شتابد. در نهایت کودکی که در خواب دیده یادگاری ناصرش است که باید به تنهایی و با یاد و خاطره پدر، بزرگش کند.
داستان با ازدواج و زندگی مشترک، شهادت شهید و سال های تنهایی بزرگ کردن فرزند ادامه می یابد و در نهایت با ماجرای سفر منیژه به کردستان ختم می‌شود. سفری که سال ها بعد از شهادت شهید واز طرف بنیاد شهید تدارک دیده شده است. در کردستان زمانی که منیژه با استقبال پرشور مردم مواجه می شود، تازه می فهمد ناصرش چقدر در قلب مردم کردستان جا دارد. منیژه خاطراتی را از نیکوکاری ها و جوانمردی های شهید کاظمی می شنود که حتی او که همسرش بوده هم از آن ها بی خبر بوده است. گوشه‌ ای از این خاطرات و لحظه ها را در کتاب نیمه پنهان ماه 7 بخوانید. خاطراتی از ناصرکاظمی، جوانی 25 ساله، در شرایط بحرانی جبهه فرمانده می شود و به همه جنبه های زندگی‌اش می رسد و در سن 26 سالگی به دیدار محبوب می شتابد.


برشی از متن کتاب
فقط یک روز پاوه بود یک روزی که شاید سال ها او را به ناصر نزدیک کرده بود . فهمید که در این شش ماه زندگی چه قدر ناصر را کم دیده است. از پشت شیشه ی ماشین همه جا را خوب نگاه می کرد شیشه را پایین کشید، سرش رابیرون برد چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید، آنجا بوی ناصر را می داد با خودش گفت: ناصر اگر امروز بیایی خواستگاریم و فردا بخواهی به کردستان بروی باز هم زنت می شوم.
همیشه در بهترین روزهای عمرش باران آمده، روزی که به عقد ناصر درآمد، روزی که تنها پسرش، در آن همه تنهایی به دنیا آمد و شب هایی که خواب ناصر را دیده است. عاشق باران بود و در همین باران ها عاشق ناصر شد. فقط می دانست پاسدار است و در کردستان. در کردستان حتی آن هایی که او را ندیده اند، می شناسندش.
از پدر و مادرهایشان شنیده اند:«کاک ناصر؛ فرمانده سپاه کردستان، فرماندار پاوه، معلم بچه ها، برادر بچه ها.» قرار بود دست منیژه را بگیرد، با هم بروند پاوه برای بچه ها کار کنند، کار فرهنگی؛ کاری که جنگ فرصتش را به هیچ کدامشان نداد، نه به او، نه به ناصر و نه به بچه هایی که زیر آتش عراقی ها و وحشت از دموکرات و منافق و کومله این فرصت را پیدا نکردند که خودشان را نشان بدهند. کاک ناصر می خواست این کار را بکند «اگر جنگ امانم بدهد».