loader-img-2
loader-img-2

نیمه پنهان ماه 8 کلاهدوز به روایت همسر شهید

 

معرفی کتاب
از همان روزی که به پیشنهاد یوسف کتاب سوًشون را خواند دلش لرزید از این که نکند مانند زهرای قصه خبر کشته شدن یوسفش را بشنود و عاقبت هم همان شد که از آن می‌ترسید.
نیمه پنهان ماه 8 ماجرای دست تقدیر است برای جور کردن در و تخته در کوچه های لبریز از عطر بهار نارنج شیراز، داستان سووَشونی است در تاریخ انقلاب اسلامی. حکایت دختری اصفهانی است که تصمیم دارد تحت هیچ شرایطی تن به ازدواج با یک نظامی ندهد، چرا که معتقد است ازدواج با نظامی جماعت خانه به دوشی و در به دری است و همسر یک نظامی همیشه باید در بلوای نگرانی کشته شدن شوهرش سر کند و زهرا دل این را ندارد. برای همین بود که با وجود همه آمادگی هایی که به خودش داده بود باز هم از شنیدن خبر شهادت یوسف شوکه شد. این را می دانست که عاقبت یک نظامی آن هم در جنگ شهادت است اما باز هم شوکه شد از این گونه غریب شهید شدن از این گونه خبر شنیدن آخر همین دو روز قبل بود که قول داده بود برمی گردد تا برای حامد تفنگ بخرد...
زهره شریعتی در نیمه پنهان ماه 8 از آشنایی زهرا موزرانی با شهید یوسف کلاهدوز تا خمیده شدن کمرش در غم شهادت شهید را به قلمی روان و دلنشین تصویر کشیده است...
از جمله اقدامات شهید کلاهدوز پس از وقوع انقلاب، مشارکت در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و راه‌اندازی واحدهای آموزشی سپاه بود، همچنین وی در تدوین اساسنامه این نهاد نیز نقش داشت. آخرین مسئولیت وی، قائم‌مقامی فرمانده کل سپاه پاسداران بود. او همچنین به‌عنوان یکی از اعضای شورای عالی دفاع فعالیت می‌کرد.


برشی از متن کتاب
سال قبل از ازدواج با یوسف آشنا شدم یوسف متولد مشهد و بزرگ شده قوچان بود در دانشکده افسری تهران درس می‌خواند و در آنجا با شهید اقارب پرست که پسرخاله من بود دوست شدند و بعد از آن با هم به پادگان نظامی شیراز منتقل شدند. شهید حسن اقارب با خواهر یوسف ازدواج می‌کند و ساکن شیراز می‌شود.
 یک تابستان ما رفتیم شیراز منزل پسرخاله‌ام برای تفریح و گردش برای ایشان ماموریتی پیش آمده بود که باید می‌رفتند. یوسف همان وقت منزل خواهرش بود ماشین دوستش را گرفت و ما را بیرون می‌برد. بعد از یک هفته ما برگشتیم اصفهان. یکسال بعد یکی از خاله‌‌هایم آمد به خانه ما گفت زهرا برای خواستگاریت آمده‌ام . ازطرف یوسف به خواستگاری آمده بود من دوست نداشتم زن نظامی شوم به اصرار خاله یک جلسه آمدند صحبت کردیم بعد از آن خواهر ایشان جواب خواستند ما گفتیم استخاره کردیم بد آمده، یوسف آن زمان مشهد بود. قرار شد خواهرش به مشهد بروند و خبر را به یوسف برسانند. زمانی که آن‌ها به مشهد رسیدند یوسف به شیراز برگشته بود و خبر جواب منفی من به یوسف نرسید. مدتی گذشت و به پیشنهاد خاله‌ام قرار شد باز بیایند و یک جلسه دیگر با هم صحبت کنیم در این مدت من دلم کمی نرم شد چند جلسه حرف زدیم و در نهایت من جواب مثبت دادم.
در یکی از جلسات خواستگاری نظرش نسبت به شاه را پرسیدم. گفت شاه دوست ندارم. اما صلاح نیست که چیزی بگم چرا که احساس می‌کنم در این محیط‌ها لازم است من باشم افراد مذهبی باشند. یوسف هدفی خاصی از این کار داشت به این ترتیب که خود را در ظاهر معتقد به رژیم نشان می‌‌داد، اما در باطن، به ترویج اصول و ارزش‌های اسلامی می‌پرداخت و اشخاصی را که دارای اعتقادات مذهبی بودند به تشکل‌‌های اسلامی و مبارز پیرو خط امام مرتبط می‌ساخت تا از این راه بتواند به مبارزاتش وسعت بخشیده و ضربات اساسی بر پیکره‌ حاکمیت وارد کند.
...
سال ها منتظر چیزی بوده ای. چیزی که می دانسته ای اتفاق می افتد. همان روز که بله گفتی، می دانستی که عاقبت شغل او چیست. می دانسته ای و انتظار کشیده ای تا پایان کار فرا برسد؛ همان پایانی که می دانی خواهد رسید.
این همه به رسیدنش فکر کرده ای، اما هیچ وقت تصور نکرده ای که چگونه از راه می رسد. فقط یک تصور مبهم در ذهنت داری. وقتی وقتش می شود، شوکه می شوی. یکه می خوری. می دانستی شهید می شود، ولی نمی دانستی چه طور. نمی دانستی بعد از این که شهید شد تازه باید بشناسیش. باید بدنش را بشناسی؛ از نشانه های تصادفی، از نشانه های مبهم. بعد سعی می کنی روحش را بشناسی، باز هم از نشانه های تصادفی مبهم.
سال ها منتظر بودی، هم رسید، اما تلاش برای شناختن مردی که همسرت بود، هنواز ادامه دارد، هنوز و شاید تا همیشه.