loader-img-2
loader-img-2
خاطراتی از شهید غلامرضا بلیتی ظهراب

خاطراتی از شهید غلامرضا بلیتی ظهراب

شهید یا عملیات مرتبط :

و الفجر مقدماتی و الفجر مقدماتی
تاریخ عملیات : 18/11/61 رمز عملیات : یا الله یا الله یا الله
غلامرضا بلیتی ظهراب غلامرضا بلیتی ظهراب
نام پدر : غلامحسین نام خانوادگی مادری : کفایت برامالکی تاریخ تولد : 1343/12/7 محله سکونت : اهواز-آسیه آباد

شهید غلامرضا بلیتی ظهراب(ظهرابی)

خواهر شهید:

به یاد دارم که نماز جمعه ودعای کمیل مرتب می رفت  و ماراهم به همراه خودو همیشه قبل از نماز غسل مستحبی میگرفت ، یک دست لباس بیشتر نداشت به او میگفتن خوب نیست با یک دست لباس بمانی کی گفت که نه همین یک دست کافی است آنها را می شویم وخشک می کنم اگر خشک نشدند با اتو خشک می کنم و می پوشم. همیشه بیاد دارم قبل از اینکه برود دعای کمیل غسل بجای می آود  و چون هنوز لباس هایش خیس بودند آنهارا با اتو خشک می کرد و می پوشید .

همیشه سفارشاتی به مادرم در رابطه با حجاب ، رفتن به راهپیمایی ها ، نماز جمعه و این جور اماکن داشت.

خواهر شهید:

زمانی که امام بهمی خواست به ایران بازگرددیک تلویزیون ساه سفید داشتیم  که خراب بود وقتی که گفتند میخواهند تصویر امام را از تلویزیون پخش کنند رفت وبا پدر صحبت کرد که یک تعمیر کار تلویزیون بیاورد وآرا تعمیر کند تا تصویر امام را ببینیم ، می گفت حالا که نمی توانیم به تهران برای استقبال از امام برویم لا اقل تصویر او هنگاه ورود به خاک ایران تماشا کنیم

مادر شهید :

اویل انقلاب بود پارچه مشکی آورد و بارنک سفید پلاستیکی رون آن نوشت یا حسین شهید گفتم چرا این را نوشتی گفت می خواهم آن را روی پیشانیم ببندم ودر راهپیمایی ها شرکت کنم هنوز کلیشه آن که روی دیوار زده بود معلوم است. وقتی که جبه بود  باید یک پیشانی بند به من دهید که نوشته باشد یا فتح یا شهادت و وقتی که شهید شد این پیشانی بند به سرش بسته بود.

  •  

در پایگاه مسولیتی نداشت فقط میرفت پست می داد .

اولین بار که برای عملیات آزاد سازی بستان میرفت به او کفتم مامان تو هنوز اسلحه بدست بگیری (چون جسه کوچکی داشت) گفت اگر نتوانم تفنگ در دست بگیرم می توانم یک نارنجک در دست بگیرم هشت شبانه روز آن جا ماند تا پل سابله را بگیرند وبعد از استقرارآتش در منطقه آمد عقب.

خیلی به جبهه علاقه داشت دوروز که می آمد مرخصی یا استراحت می گفت نمی توانم با یستم دوباره بر می گشت جبهه

 

شب آزاد سازی خرمشهر دستش ترکش می خورد وبه بیمارستان رازی منتقلش می کنند صبح که بیدار می شود پرستار ها وراننده آمبولانس التماس می کند که مرا برگردانید خرمشهر یک دستم مجروح است دیگر دستم که سالم است ، به خانواده ام خبر ندهید که ناراحت نشوند،دو باره می رود خرمشهر و فرمانده بادیدن این صحنه به او می گوید (به علت جراحت دستش)برگرد منزل ویک هفته استراحت کن تا حالت خوب شود وبعد برگرد وقتی که آمد منزل دستش بسته بود و پشتش پنهان کرده بود صورتش رابوسیدم وبه او گفتم  دستت از پشت سرت در بیاور ،گفتم ترا دستت بسته است، گفت دستم سوخت و رفتم بهداری و دستم را باند بست.

آمد لوازمش را در اطاق گذاشت ورفت مغازه هنگامی که رفت لوازمش راوارسی کردم و عکس دستش را که نوشته بود غلامرضا بلیتی ظهراب مجروح شده با ترکش دیدم 

عکس را قایم کردم وبعد به او گفتم چرا نگفتی که دستس ترکش خورده  کفت کی گفتم عکسش را دیدم  گفت برا این گفتم سوخته کهناراحت نشوم.هیچ گاه نگذاشت دستش را ببینم ولی به بی بی اش نشان داد  گفت وقتی دستش رادیدم انگار تکه ای از دلم کنده شده ولی شرط کرد که به مارم نگویی.

همان شب که غلامرضا شهید شد مادرم (مادر بزرگ شهید)خواب امام رادید ،به دلیل شهادت چند تن از بستگانمان حالش بد وفشارش با لا بود، د رآن خوب امام به مادرم یک تکه کاغذ داد وگفت بنویس گفت قربانت بروم سواد ندارم، امام گفت بنویس انا لله وانا اله راجعون او مرا راهنمایی کرد تا بنویسم وسپس گفت سه جارا امضا کن سه جارا امضا کردم صبح که زنگ زدند شوشتر که به ماخبر دهند برادرم مادرم را به بهانه ای به اهواز آورد (خانواده شهید در شوشتر بودند) هم زمان که به آسیاباد رسیدیم حجله شهید را داشتند برپا می کردند برادرم به مادر گفت هیچی نگو خودت نوشتی وپای آن را امضا کردی(قبلا خوابرا برای برادرم گفته بود)مادرم گفت یعنی برای غلامرضا امضا کردم ؟من فکر می کردم برای ابوالقاسم امضا کردم(دایی شهید)اگر ابوالقاسم شهید می شد ناراحت نمی شدم چون غلام رضا خیلی کوچک بود.

شهید بار چهارمش بود که به جبهه اعزام شده بود مثلا ما از مشهد آمدیم فردا صبح رفت کرخه که اعزام بشود برای عملیات محرم.

به او می گویند که الآن نمی توانم تو را ببریم اصرار می کند به او میگویند که به شرطی که هر اتفاقی افتاد چه جراحت و چه شهادت مسئولیتش به عهده خودت می باشد و ما مسئولیتی نداریم و بهتر استتو بر گردی در شهر امدادگری کنی بعد می بیند که اینطور می گوید می آید اهواز و می گوید نمی دانم چه سری بود برای این جمله مرا نبردند ترسیدم بروم فردا یک دستم قطع بشود از یک طرفی پدرم  به من غر بزندو از طرف دیگر تائید مسئولین نباشد.

طولی نکشید که حمله شروع شد و ایشان رفتند بیمارستان،اول رفتند نادری و راه را برای آمبولانس ها باز می کرد بعد رفت بیمارستان جهت تخلیه ی مجروحین و شهدا به او گفتم مادر ببین فرقی ندارد هرکجا که خدمت کنی خدمت است حتما که نباید در جبهه باشی.

بعد از اینکه در چند عملیات بود آمد گفت که به من گفته اند باید بروی و درس هایت را بخوانی حدود14 روز بود که رفته بود مدرسه و کلاس سوم نظری درس می خواند شب داشت در منزل درس می خواند گفت مامان من دیگر نمیرم جبهه مگر اینکه توبگویی چون هروقت می خواست برود جبهه به عنوان مدرسه از خانه بیرومی رفت کتاب هایش را می گذاشت داخل اتاق زیر دالانی و دیگر از خودش خبری نبود بعد می فهمید رفته جبهه  اما این دفعه می گفت نمیرم جبهه مگر اینکه اجازه بدهی چون می خواهم هرچقد که تا حالا ثواب کرده ام برای توباشه. گفتم مادر اگه به توبگویم برم می ترسم،دلم هم نمی آید که بگویم نرو برو پناهت به خدا اما با کسی برو که من همیشه از تو اطلاع داشته باشم.

گفت: پسر خاله هایم رفته اند به او گفتم فردا صبح برو شوشتر و با داییت برو جبهه، رفت جبهه وقتی رسید که دایی اش حرکت کرده بود.گفت وقتی که به نزدیک سپاه رسدم دیدم مارش حمله را می زنند دویده بود و نیمه نفس خودش را به منزل دایی رساند سراغ دایی را گرفته بود گفتن دایی رفته. برگشت هرچه قدر به او گفتن صبر کن گفته بود حمله شروع شده و ما سهمی از عملیات نسیبمان نشد ما هم سهمی داریم خمسی داریم همه اش این حرفش بود می گفت که مگر ما 5 نفر نیستیم یکی از ما ها خمس این 5 نفر است ما هم باید در این جنگ سهمی داشته باشیم.

آمده بود برای خداحافظی حتی داخل نیامد که آب بخورد همان درب حیاط ،برگشت و یک راست رفت مسجد حجت می بیند بچه ها می خواهند نماز جماعت بخوانند بعد به آنها  می گوید تا شما ناهار بخورید من بروم به مادرم بگویم که با بچه های اهواز هستم نه شوشتر بدانم .

بعدآمد گفت ببین این برگه ی اعزامه اگر این برگه را به اونها بدم نمی گذاشتن از مسجد بیرون بیایم به آنها گفتم که بروم  به مادر بگویم و برگردم به من گفتن برو که مادرت روحیه ندارد گفتم نه این دفعه با دفهات قبلی فرق دارد مادرم خود گفته بود برو خودش من را فرستاده الآن هم بچه ها آماده اند که برویم گفتم پس بیا نهار بخور گفت نه ،  همین طور که دم در اطاق نشسته بود و کفش هایش را در نیورده چند لغمه غذا خورد.

بلند شد و با موتور پدرش او را به مسجد حجت رساندیم قبل از اینکه حرکت کند یک دفتر یادداشت و خودکار و مهر نماز به او دادم به اوگفتم حتما برایم نامه بنویس گفت باشه بعد از اینکه رفت همه می آمدند استراحت ولی او نمی آمد می گفتم چرا غلامرضا نمی آیید می گفتن غلامرضا گفته میترسم بیایم و از آمدن دوباره به جبهه پشیمانم کنند.

پسر خاله ی شهیدمی گید همان شب اعزام نشسته بود دم مسجد به او گفتم غلامرضا چرا ناراحتی گفت یه چیزی یادم آماده ناراحتیم از این است که پدرم دست تنهاست و من باید کمگش کنم از طرفی هم اسلام بیشتر به کمک احتیاج دارد پدرم هم احتیاج دارد و هم برگردنم حق دارد،و کسی نیست کمک او کند.

خواهر  شهید:

آن موقع که جنگ تازه شروع شده بوده  همه دم درب مسجد ها سنگر درست می کردند بیاد دارم آمد گقت هر چقد گونی خالی داریم بده می خواهیم سنگر درست کنیم  هر چند تا گونی خالی پیدا کرد برد مسجد حتی یک سنگر درب مغازه درست کرد گفت شبها پست می دهیم نیاز داریم .

می گفت ما این گونیها را احتیاج نداریم ولی مساجد این گونیهارابرای ساختن سنگر احتیاج دارند تا بشود ازمسجد دفاع کرد .

به یاد دارم بار آخری که اعزام شده بود نامه ای نوشته بود وسفارش کرده بود  برایم شیرینی بفرستید چرابرای کسی که شهید می شود حلوا می دهید مانند همه مرده ها رفتار می کنید من راضی نیستم سر مزارم حلوا بیاورید باید شیرینی بدهید . مادرم برایش شیرینی به همراه یک عطر فرستاد چون سفارش کرده بود موقع حمله میخواهم عطر بزنم که بابوی خوش بسوی خدا بروم . اما متاسفانه دیر وسایل بدستش رسید .

به مادرم میگفت دوست دارم تو هم مثل خاله ام باشی همانطور که خاله ام صبوری می کرد و سجده شکر بجا می آورد ،اگر خبر شهادتم را به شما دادند سجده شکر بجا بیاور و اصلا لباس مشکی به تن نکنید و خوشحال باشید چون وقتی که منافقین بفهمند که خانواده شهید ناراحت هستند ،خوشحال می شوند شما خوشحال باشید تا آنها ناراحت شوند. وقتی که پسر خاله ام شهید شد (شهید) لباس سیاه نپوشید وبه ما نیز می گفت چرا سیاه پوشیده اید و چرا گریه و زاری می کنید مگر مسعود جای بدی رفته او جای بسیار خوبی رفته وما باید به حال خودمان گریه کنیم که در این دنیا مانده ایم و روز به روز بر گناهانمان اضافه میشود .

موقعی که غلامرضا شهید شد داییم آمده بود لباس مشکی تنش بود مادرم جلو رفت و به او گفت که لباس مشکی رو در بیار تا در نیاری حق نداری بیایی در منزل .                 

غلامرضا اصلا دوست نداشت در مراسمش لباس تیره به تن کنیم

برادر شهید:

طبیعتا انسان جهت فعالیتهایی که می کند زمینه هایی لازم است که محکمترین زمینه انتخاب شهید دررابطه با در واقع یک فرد مکتبی و مسجدی  بافت و شیرازه خانواده است که از کوچکی در نهاد این بچه ها گرایش بر محور مسجد بود هر چند مسئولیتی بعنوان بسیج  ویا عنوان داری نداشت ولی الحق با توجه به تبسمی که در گفتار و رفتارش برلبش بود واقعا یک حالت جاذبه داشت و بچه ها نیز همه جذب او می شدند.در امورات پست  و نگهبانی از محله ها و جاده ها ایشان محور بود ودر خصوص کوران انقلاب در رابطه با پخش اعلامیه  فعالیت شدیدی داشت .

4-دقیقا  در این خصوص با دیدباز و آگاهی و بصیرت راهش را انتخاب کرده بود من بعنوان برادر بزرگترش این را بگویم آن دیدگاه و آن عظمتی که انقلاب در دید این شهید داشت شاید بنده هم حس نکرده بودم فعالیت و عشقمان (به انقلاب) قطعی بود ولی باتوجه به آن جوششی که در شهید رابطه با حراست و پاسداری بود از همه جهات بود مسئله جبهه و مسجد و مواظبت از کسانی که مهارت با راه دین باشند این را زیر نظر داشت و انجام میداد .

5-کلا در رابطه با دیدگاه مذهبیش عرض کردم ،به خانواده برمیگردد که پدر و مادرم حساسیت داشتن به این که خیلی بیرون از خونه نباشن که باعث شده بود که بچه ها درآن دوران قبل از انقلاب و جنگ بیشتر اوقاتشان در منزل باشند . بچه های هم سنش بیرون می رفتن و در خیابانها بودند ولی شهید اوقات فراغتش در منزل بود . اما مسئله جنگ وجبهه باعث شد که ایشان از فضا ی خانه به بیرون کشیده شد و دید وسیعی نسبت به مسائل سیاسی پیدا کند و بعنوان یک فرد آرمان طلب و جویای حق شودو هیچ کس را محکم تر از امام را بعنوان رهبر قبول نداشت  و تحول عظیمی در دیدگاه و فعالیت اجتماعی و سیاسی اش بوجود آمد.

پدر شهید :

ایمانش اینقدر قوی بود که نمی توانم کسی را مثلش پیدا کنم ولی زما نی که انقلاب شد یعنی زمانی که رشد عقلی پیدا کرد و انقلاب شروع شد و اعلامیه پخش میکرد و به مساجد دیگر نسبت به مسائل روشن شد یعنی انقلاب اورو چنان ساخته بود که اگر کسی کج راه می رفت اورا زیر نظر داشت و هر کاری از دستش بر می آمد برای مقابله بااو انجام می داد و اگر خودش نمی توانست از دوستانش می خواست که بااو بر خورد نمایند . الحمدلله از روزی که دیگر عقلش رسید وبا آدم های کج و بد رفت وآمد نداشت ما بچه ها مون رو طوری تربیت کردیم که با آدم های ناجور رفاقت نداشتند.

الحمدلله ایشان انقلابی شد و درمسجد بود و اگر مسجد وسیله ای نیاز داشت از منزل می برد مثلا اگر چند نفر بودند وغذا برای آنها نمی آورد و می گفت بچه ها غذا نیاز دارن و مادرش براشون تهیه می کرد و می فرستاد . تا این که جنگ شد و به جبهه رفت .

غلامرضا اخلاق خوبی داشت و صبور بود با اقوام و فامیل ،برادر و خواهرش خیلی ارتباط  نزدیکی داشت ورفت و آمد اهمییت می گذاشت و سله رحم را به جا می آورد .

خواهر شهید:

مسلما انقلاب باعث انفجار (عقیدتی و روحی)در همه شد ولی در ایشان خیلی ، مخصوصا در نمازش نماز که می خواند مخصوصا شبها ،چراغها رو خاموش می کرد درها رو قفل می کرد و اگر ما تو اطاق بودیم به اطاق دیگری می رفت  و چراغ ها رو خاموش می کرد و در اطاق رو هم قفل می کرد .نمازش رو طولانی میخوند مثلا سوره حمد تا ده دقیقه طول میداد ازش می پرسیدیم می گفت به خاطر اینکه تلفظ های نمازم رو بدون اشکال بخونم و نمازم به دلم بشیند وطوری باشم که خودم در عمق نمازم باشم ، خودم احساس کنم که نمازم بالا می رود وهمیشه نیمه های شب مخصوصاً دوران جنگ اکثر اوقات نماز شبش را می خواند ، بلند می شدیم ومی دیدیم دارد نماز می خواند می دانستیم که خوشش نمی اید کسی بفهمند ، ما مزاحمش نمی شدیم وبه او هم نمی گفتیم .

اصلاً دوست نداشت که کسی بفهمد که ایشان اینکار (عبادت شبانه) را می کند ونماز شب می خواند ، می گفت من دوست ندارم اگر کسی می خواهد کاری بکند ، نباید برای ریا و همه بفهمند بلکه باید پنهانی باشد . همیشه هم از همه پنهان می کرد . حتی موقعی که صدا وسیمادر جبهه فیلم برداری می کردند مادرم می گفت چرا همه بچه های مردم را تلویزیون نشان می دهند ولی تورا نمی بینم ، دوست دارم تورا در بین رزمندها ببینم . می گفت نه من دوست ندارم اگر می خواهم بروم جبهه کسی بفهمد، اشنائی ببیند وبگوید رفته ئجلوی دوربین پس می خواهم کارهایم پنهانی باشد وکسی سر از کارم در نیاورد ، ریا نباید باشد 

موقع خواندن نماز شب گریه می کرد ،  بیاد دارم که تابستان بود ما بالای پشت بام می خوابید آمدم پائین دیدم صدائی می اید توجه کردم دیدم دارد گریه می کندمن در را آهسته باز کردم صدای در را متوجه نشد و متوجه نشد که دارم اورا نگاه می کنم دیدم دارم گریه می کند ،

عرق می کرد ولی پنکه را روشن نمی کرد می گفت دوست دارم اینطور نماز را بخوانم . یک مرتبه نمی دانستم ناراحت می شود به او گفتم آمدم دیدم اینطور هستی ( در حال دعا وگریه ) دیدم ناراحت شد گفتم چرا وقتی دیدی من دارم نماز می خواند ایستادی ونگاه کردی ، دوست نداشت کسی بفهمد .

مادر شهید:

  یک شب بیدارشدم دیدم سر جایش نیست گفتم این وقت شب کجا رفته هنوز هم پدرش نرفته بود مغازه ،به او گفتم غلامرضا نیست،رفتم نگاه کردم دیدم دمپایی ها دم درب هستند ولی چراغ ها خاموش است و درب بسته است آم پایین ، درب را باز کردم دیدم ایستاده و در حال قنوت است ، و هر چقد ایستادم دیدم تقریبا 10 دقیقه در حال قنوت بود یواش درب را بستم.

صبح به گفتم تو که می خواستی نماز بخوانی فدایت بشم پنکه رو روشن می کردی ،چراغ را نخواستی روشن کنی لااقل پنکه ی بالای سرت را روشن می کردی گفت مامان الآن تابستونه  رزمندگان در خاک هستند من روی قالی ایستادم زیر طاق سر پوشیده نماز خوانده ام و آفتاب در سرم نبوده عرق کردم و گرمم شده اشکال ندارد،گفتم آنها مجبورند تو که مجبور نیستی پنکه را روشن می کردی ، خواستم خودم روشن کنم گفتم شاید ناراحت بشوی.

نگفت که چرا آمدی نگاه کردی دلش نمی خواست ما را ناراحت بکند که تو چرا آمدی نگاه کردی من خودم ناراحت شدم گفتم نکنه کسی او را صدا زده باشدو رفته توی خیابان و او را زده باشد اما اول آدم در را باز کردم دیدم دارد نماز می خواند حدوده ساعت 30/2-2 بود که نماز می خواند ما که بخواب می رفتیم می آمد پایین و نماز می خواند.

خواهر شهید:

بیشتر عاشق شهادت بود عاشق امام بود .رفتن به جبهه را یک وظیفه شرعی می دانست موقعی که پدرم به او گفت تو پسر بزرگ منزل هستی چون برادر بزرگم بخاطر کارش در اینجا نبود لااقل تو اینجا بمان و کمک من باش این خودش یک جبهه است می گفت درست که جبهه است ولی امام گفته آن جبهه واجب تر است،حتی درسش را رها کرد و رفت جبهه.

وقتی که می آمد یک مقدار با آنها صحبت می کرد آنها را دلداری می داد از جبهه برایشان تعریف می کرد و یک طوری دلشان را تسلی می داد و خیلی دوست داشت مملکتش خدمت بکند مخصوصا عاشق امام بود دوست داشت امام را زیارت کند و حضورا برد پهلویش که قسمتش نشد .

مادر شهید:

برای رفتن به جبهه عجله داشت مثلا اکر به مهمان می گفت یک ساعت بمان ایشان حتی یک ساعت نمی توانست بماند.

پدرش به او می گفت مثل اینکه نمی توانی اینجا بمانی مثل اینکه مهمانی؟

وقتی میآمد عجله داشت دو باره برگردد جبهه.

شوق شهادت داشت یک سال قبل از شهادتش یکی از همکلاسی هایش که همسنگرش هم بود و سیاوش نام داشت عکسش را آورده بود بالای کتابخانه اش گفتم مامان هرکس عکس شهید نمی رود در منزلش من ایشان را خیلی دوست داشتم هم همسنگرم بود هم همکلاسم بود...

من گفتم ناراحت نشود هیچی نگفتم ، خداشاهد است درست 20/11/61 شهید شد درست یک سال بعد از شهادت دوستش سیاوش یعنی سیاوش 20/11/60 شهید شده بود وغلامرضا در 20/11/61 شهید شد، یک سال درست در همان ساعت .

اینقدر شوق شهادت را داشت حتی عکسش را آورده بود می گفتم میخواهم نگاهش کنم عکسها و وصیتنامه او را جمع آوری می کرد . الان دفتر خاطرهایش را یکبار بخوانید ببینید چه نوشته است تمام چیزها دست خودش بوده از نظر غذا .

روحش شاد علی بهزادی می گفت زن عمو: غذا که میدادیم دسشتش تقسیم کند یک نفر کم وزیاد نمی کرد که  کسی ناراحت بشود سهم خودش را نمی خورد می گذاشت ببیند چه کسی گرسنه یا ناراضی است که سهم خودش را به آنها بدهد .

در عملیات رمضان قمقمه اش آب داشته بود یکی از رزمندگان قمقمه اش خالی بود وناراحت بود به او گفته بود چرا ناراحتی ، گفت تشنه هستم ، دست می برد وقمقمه اش را به او می دهد ، بچه به او میگویند پس خودت چکارمیکنی گفته بود استقامت می کنم . نان وخرما به آنها می دهند بعضی ها که نمی توانند استقامت کنند ناراحت بودند به آنها گفته بود هرکس نمی تواند استقامت من به او نان وخرما می دهم به او می گویند تو چرا سهم خرمایت را به دیگران می دهی ؟ می گوید من استقامت می کنم .

ممثلا شلوارش پاره شده بود وقتی رفته بود حمام آبادان ، به حمامی می گوید نخ وسوزن بده تا شلوارم را بدوزم ، حمامی به او می گوید این شلوار که تکه تکه است کجایش را می خواهی بدوزی ، بیا شلوار به تو بدهم این را بینداز دور به او گفته بود نه ، خدا شاهد آن را آورد اهواز خودم آن را وصله زدم، شلوار وصله دار را می پوشید ولی حاضر نبود شلوارلی بگیرد که بپوشد .اورکت نگرفت ،خدا شاهد است لباسهابش را توی پلاستیک می گذاشت و کوله پشتی نگرفت .

یک شب به او گفتم که علی بهزادی بتو گفته که می بینیم این همه چیز تقسیم می کنی نمیبینم چیز برای خود برداری ، گفت که اینها زیادی هستند همین شلوار پاره کافیست ،

مثلا اگر می دید که مقداری ناراحت هستم می گفت ماشین بگیرم وببرمت دکتر ، یا اگر می خواستم در آشپزخانه چیزی درست کنم می آمد وکمکم می کرد ، بچه ها را کمکم می گرفت تا بتوانم کارهایم را انجام بدهم اخلاقش خیلی خوب بود هر چه بگویم کم گفته ام .

خواهر شهید :

یک مرتبه تب ولرز اورا گرفته بود ونمی خواست مادرم بفهمد ، رفته بود توی اتاق دیگر رخت خوابها را گذاشته بود روی خودش با این وجود باز هم میلرزید به او گفتم بروم به مادرم بگویم گفت نه ، برو توی کتابخانه فلان کتاب چهل حدیث را بیاور ، رفتم آوردم گفت این حدیث را چند مرتبه برایم بخوان همین دوای من است ومن را شفا می دهد . من آمدم به مادر گفتم    که غلامرضا تب ولرز گرفته ، به او بلند شو ببرمت دکتر ، کفت اصلا دکتر لازم نیست همین حدیث را چند دفعه برایم بخوانید شفا می دهد خوب است وخیلی به این چیز ها عقیده داشت .

پدر شهید :

اقدامش بی نظیر بود وقتی از او سوالی می کردم طوری آهسته حرف می زد که به زور خودم متوجه می شدم یعنی یک روز نشد که من یک سوالی از او بکنم یا کاری از او بخواهم ، چه می توانست ویا نمی توانست نه نمی گفت ، هیچ روزی ناراحتی از او ندیدم ، بجز احترام به اهل خانه، به او می گفتم مقداری بلند تر صحبت بکن که من بفهم او می گفت باید برای شما بلندگو بگذارند ، اینقدر صبور بود . یک تبسمی داشت که انسان از او خوشش می آمد

اورا بردم و یک شلوارلی ویک جفت کفش برایش خریدم ولی آنها نپوشید می گفت ممکن است کسی بگوید که فلان کس ندارد وناراحت بشود .

برادر شهید:

استعداد خدادادی بین برادر ها و دایی ها در رابطه با داشتن خط خوش که همه ی ما ها از این استعداد برخوردار بودیمو تمرینش را از همان نوشتن یا حسین روی پارچه (کلیشه)نوشته بود که به یادگار مانده.

لز نظر قرآن در رابطه با مسجد بود و گرایش عجیبس داشت نسبت به قرآن و ححفظ و قرائت و صوت و تجوید .ولی به همراه عجله ایی که خودش داشت در رابطه با ایثار خونش در راه اسلام. این فرست را پیدا نکردم که به هرحال  آن استعدادهایش (شکوفا شود)

مادر شهید:

ما یک قرآن هدیه کرده بودیم که معنای آن به فارسی زیر نوشته شده بود به من گفت که این طور نمی توانی بخوانی رفت قرآنی خودش هدیه کرد که در یک صفحه ی قرآن و معنایش در صفحه ی بعدش نوشته شده بود گفت این را هدیه کردم که هم قرآن بخوانی و هم معنایش را به فهمی این قدر علاقه به قرآن داشت.

برادر شهید:

در دوران کودکی اش باتوجه به شرایط اجتماعی آن دوران و حصاصیت خانواده ی من مانعش می شدم که برود بیرون یا در ورزشگاهی خودش را نشان بدهد با توجه به شرایط اجتماعی رژیم گذشته فساد اخلاقی که بود و حصاصیت خانواده ٰدر نهایت شروع جنگ در اوج نوجوانی شهید بود و در همان مسئله ایشان به جبهه رفت ،ورزش ها و نرمش های رزمی را بیشتر علاقه داشت.  

ازآنجایی که پایبند به خصوصیات اخلاقی و مقیید بود در رابطه با مصئله صلحه ی رحم و انجام آن در رابطه خداحافظی در موقع اعزام به جبهه خوصوصا در مرحله ی آخر تا شوشتر آمده بود ولی متاسفانه در آن لحظه من طوفیق دیدارش را نداشتم روزی که اعزام شد و زمان خداحافظی زیاد طول نکشید که من بیایم اهواز او را ببینم .

خواهر شهید:

در رابظه با کار هنرش و عکاسی ویترا دکتر بهشتی که تازه شهید شده بود عکس ایشان را به صورت ویترا روی شیشه کشید.به یاد دارم چراغ ها را خاموش می کرد و یک چراغ قوه میزد به عکس می گفت عکس بگیرید تا من چراغ قوه بزنم به عکس تا چراغ میزد به عکس می گفت ببینید انگار دارد صحبت می کند توی تاریکی.

بار آخرش که می خواست برود یک حول و هوش عجیبی داشت چون با چهارمش بود که می رفت ولی این دفعه با دفعات قبل فرق می کرد خیلی خوش حال بود حتی سفارش کرد اگر شهید شدم گریه نکنید وبخندید تا منافق ها ناراخت شوند اگر گریه کنیدآنها خوشحال می شوند.

شب قبل از اعزام رفته بود لیستی از کتابهایش (شهید کتاب های شهید بهشتی،مطهری،دستغیب زیاد داشت) نوشته بود و زیرآنها نوشته بود خمس آنها را بدهید و این مقدار پول به پدرم بدهکار هستم و قرض گرفته ام؛تاریخ که زده بود انگار خودش خبر داشت که شهید می شود .بعد از شهادتش این نامهرا در یکی از کتابهایش دیدیم اینطور کهنوشته بود این نامه رادر ساعت    دو ونیم نیمه شب نوشته بود .

مادر شهد

روزی که بجه ها می خاستند اعضام بشوند در مسجد حجت جمع شده بودند سر ظهر بود دیدیم آمد منزل گفتم مگه اعضام نیرو نیست گفت چرا با بچه ها نماز خواندم میخواستند نهار بخورند آمدم سری بزنم وبگویم ناراحت نباشید به او گفتیم ناراحت نیستیم ولی رفتی نامه برایمان بنویس ، پس از مدتی نامه اش بدستمان رسید که نوشته بودآبروی  اسلام در خطر است اگر برگشتم جبران می کنم اگر هم که برنگشتم حلال کنید.

پدر شهید

یکشب بارانی بو باران شدیدی می آمد لوله آب همسایه ترکیده بود و آب در منزل می ریخت آن شب هوا خیلی سرد بود این صحنه را که دید میرود و با وسیله ای جلوی آب را می بندد حدود 7شب بود که برگشت تمام لباس هایش خیس بود .به او گفتم چرا این طوری گفت چه کنم آقا اگر من این کار را نکند کی بکند بزارم آب برود زیر خانه مردم وخراب شود ؟این چیزی بود که از دستمان بر می آمد مگر چه کاری کردیم ؛کلا خیلی خوشحال می شد کاری برای کسی انجام دهد کمک به همسایه ها مردم علاقه داشت.

از شوشتر که آمدیم چون به دایی هایش نرسیده بود با موتور به مسجد حجت بردمش وگفت که قر آن را جا گذاشتم رفتم قرآن را آوردم با هم که خدا حافظی کردیم گفت اگر کسی خبری چیزی داد ناراحت نشوید خداوند بزرگ است کمکتان می کند به او گفتم ان شا الله برمی گردی و کمکم می کنی گفت خدا کمکتان می کند اگر من به جبه نروم دیگری هم نرود پس چه کسی باید برود. دفعه آخر که می خواست برود گفت آقا راضی هستی برو جبه گفتم راضی هستم عینا می دانستم که شهید می شود چون عاشق شهادت بود ؛امام را خواب دیدم در خواب دستش را بوسیدم به من اشاره کرد که بنویس لز خواب که بیدار شدم مثل آینه برایم روشن بود که شهید می شود.

یک شب خواب دیدم که غلامرضا نشسته مثل همیشه دارد قران می خواند به او گفتم که تو شهید شده ای گفت که نه می بینی که من اینجا هستم از خواب که بیدار شدم دیدم که کسی اطرافم نیست

یکی از همسایه ها غلامرضا را خواب دیده بود که زیر درختی با بیل ایستاده است به او می گوید چه میکنی شهید می گوید که درخت ها را آب می دهد ومسول آبیاری درختان است.

علی بهزادی می گفت کمک آر پی چی بود دیدم یک نفر نشسته به او گفتم چرا بلن نمی شوی به او دست زدم دیدم خیس است فهمیدم مجروح است چراغ قوه زدم دیدم غلامرضاست به بچه ها گفتم بردنش عقب از ساعت 12ال 4-5 صبح در بیمارستان صحرایی میخواستند عملش کنند شاید زنده بماند او را با یک نفر بر به بیمارستان گلستان اهواز منتقلش کردند تو مسیر فقط می گفت یا الله در بیمارستان که رسید دیگر صدایش قطع شد و شهید شد.