loader-img-2
loader-img-2

بسم رب الشهداء

برگرفته شده از کتاب : نردبان توحید

مادر شهید می گوید : آخرین باری که به جبهه اعزام شد و عضو گروه جنگهای نامنظم بود ؛ یک نفر خبر آورد که اصغر شهید شده است . برای ‏پیگیری قضیه ؛ همراه با یکی از بستگان به اهواز رفتیم . از صبح تا ساعت 4 ‏عصر در ‏خیابانهای اهواز و بیمارستانها جستجو کردیم ، ولی چیزی دستگیرمان نشد ؛ تا اینکه ‏در یکی از چهار راههای اهواز مینی بوسی خاکی رنگ را دیدیم . ‏من خوب که نگاه کردم ؛ دیدم اصغر از داخل آن مینی بوس برای ما دست تکان می دهد . با خوشحالی او را به کسی که همراهم بود نشان دادم و گفتم : اینکه دارد دست تکان می دهد ، اصغر است . او با تعجب گفت : تو که می گفتی اصغر شهید شده . و من در پاسخ او گفتم : نه ؛ به خدا مطمئنم او اصغر است . خلاصه ، اصغر پیاده شد و به طرف ما آمد. من با ناباوری او را در آغوش گرفتم و خدا را شکر کردم . خدا شاهد است که در آن لحظه از فرط خوشحالی ، نمی دانستم باید چکار کنم . بعد ، با هم به بیمارستان طالقانی آمدیم و از آنجا به بوشهر زنگ زدیم . حدود ساعت 5 ‏عصر بود . گفتم : پسرم ؛ بیا تا امشب به مسافرخانه برویم و شب پیش ما بمان . اما او گفت : « ‏نه مادر جان ؛ عملیات در حال شروع شدن است و همه ی بچه ها آمده اند حمام کنند و خودشان را برای عملیات آماده نمایند. اگر من همراه آنان نروم ، از عملیات عقب می مانم » . اصغر رفت و آخرین دیدار ما ، فقط یک ساعت به طول انجامید . ‏چند روز قبل از شهادتش ، نامه ای برایم فرستاد که در آن نوشته بود : « مادرجان ؛ ‏یکی از آرزو های همیشگی من این بود که بتوانم قرآن را تلاوت نمایم  و من در جبهه به این آرزویم رسیدم ؛ زیرا به کمک دوستانم قرائت قرآن را یاد گرفتم . آلان نیز تنها آرزویم شرکت در عملیات و شهادت در راه خداست » . ‏

یکی از همسنگران شهید می گوید : ‏ساعت 9/30 ‏شب بود. من و سایر رزمندگان دور هم  نشست بودیم و صحبت می کردیم . در همین حین ؛ اصغر رو به من کرد و گفت : « دو روز دیگر وقتی عملیات تمام شد ، تو از همین جاده به بوشهر بر می گردی ؛ ولی من چند روزی اینجا می مانم و بعد از شما می آیم » . من در جواب او گفتم : نه اصغر جان ؛ این حرفها را نزن و او پاسخ داد : « حالا خواهی دید که درست می گویم یا نه » . تا اینکه عملیات شد و همین طور که خودش گفته بود ما به بوشهر برگشتیم و جسد او چند روز بعد از ما به بوشهر آورده شد .

اصغر به من می گفت : ‏مادر چرا به شایعه منافقان گوش می دهی و به عنوان اینکه من شهید شده ام به دنبال من راه می افتی و به اینجا می آیی ( جبهه ) . هرگاه از خیابان سنگی به  خیابان بهشت صادق ‏آمدی ، باور کن که من شهید شده ‏ام . اصغر درهمان عملیات بستان در مورخ 60/9/9 ‏شربت شهادت را نوشید و به آرزویش رسید. پیکر او هم بعد از 17 ‏روز به دست ما رسید . ‏خدا شاهد است که وقتی بالای پیکر پسرم حاضر شدم و به او نگاه ‏کردم ، رویش هنوز تازه ‏و سالم بود . انگار همین الان به خواب رفته بود . با آنکه 17 ‏روز از شهادتش می گذشت. ‏پسرم بدنی سالم و طبیعی داشت ؛ یک تیر به قلب و یک خورده  ‏بود . در کنار پسر شهیدم ، دستهایم را بالا کردم و از خدا تشکر نمودم . هر چه صلاح و مصلحت خداست ، همان به وقوع می پیوند و ما هم راضی به رضای ‏الهی هستیم .

برای تکمیل اطلاعات مربوط به شهدا و مساجد، از شما دعوت می‌کنیم تا با ارسال اطلاعات ارزشمند خود در این امر خیر مشارکت کنید. اطلاعات خود را ثبت کنید
اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" اصغر(عابدین) به فروز " می نویسد