بسم رب الشهداء
برگرفته شده از کتاب : پل استوار
مادر شهید نقل می کند : صبح روز پنجشنبه بود وهمان روز هم تشییع جنازه ی شهید کمالی بود . پدر احمد نیز به تشییع رفته بود . موقعی که آمد ، تا از موتور پیاده شد به خانه برادرش رفت ؛ من در حیاط نشسته بودم و متوجه شدم که خانه ی عموی احمد شلوغ است و سر و صدایی می آید ، بچه ی کوچکی هم داشتم که 7 ساله بود ، به او گفتم : برو خانه عمویت ببین چه خبر است که سر و صدا می آید . رفت ؛ فوراً برگشت و گفت : مادر می گویند ، احمد شهید شده . من چادرم را سرکردم و رفتم ؛ دیدم تمام فامیل جمع شده اند و گریه و زاری می کنند . فردا صبحش او را تشییع کردند . من هنوز می گفتم این احمد من نیست. تا 40 روز سر قبرش می رفتم و وقتی می آمدم لباس تنم از گریه خیس شده بود . ولی هنوز باور نداشتم کسی که در آن قبر به آرامی خوابیده پسر من است . پدرش می گفت : تو چرا قبول نمی کنی که احمد تو شهید شده . می گفتم : اگر ماشین به او زده بود و جلوی چشمم مرده بود ، می گفتم این بچه ی من است . ولی درآن وضعیت احمد قابل شناسایی نبود و من نتوانستم آن را بشناسم . هنگامی که جسد او را به خانه آوردند ؛ افرادی که از بنیاد شهید آمده بودند به من گفتند: نگاهش کن ، ولی عمویش مانع از این کار شد. من گفتم : می خواهم بچه ام را ببینم . وقتی داخل غسال خانه خواستم سرش را ببوسم ؛ کل بدنش را پلاستیک گرفته بودند ؛ دیدم که یک چشم نداشت ؛ از حال رفتم و نیم ساعت بعد که به صورتم آب زدند ؛ بهوش آمدم . به خاطر دارم شبی که امام خمینی (ره) ، به رحمت خدا رفته بود و مردم نمی دانستند ، من در حیاط خوابیده بودم ، خواب دیدم که احمد آمد کنارم نشست و سرش را گذاشت روی دستم . گفتم : پسرم چه شده ؛ گفت : « آقای خمینی مریض است » . گفتم : مادر خدا نکند . گفت : « مادر، چندین دکتر جوابش کرده اند » . صبح که شد به پدرش گفتم من چنین خوابی دیده ام و ساعت 8 صبح بود که خبر دادند امام خمینی رحمت خدا رفته و پدرش گفت : نگاه کن این شهیدان همه چیز را می فهمند . احمد هر وقت به جبهه می رفت با ما که خداحافظی می کرد ؛ ما مانع او نمی شدیم و می گفتیم : برو، خدا به همراهت . اول ماه محرم بود ، او برای پسرعمویش در اهواز نامه نوشته بود و گفته بود : بگذار با هم به بوشهر برویم و عاشورا برای سینه زنی در مسجد باشیم . دو روز مانده بود به شب عاشورا که جسد او را آوردند . او از کودکی عاشق امام حسین (ع) بود و از همان کوچکی آن را نذر امام حسین (ع) کردم و می گفتم : این علی اصغر حسین (ع) است و از کوچکی علی اصغر امام حسین (ع) بود ، سال اول آن را سبز پوش کردم و سال دوم آن را سیاه پوش کردم تا شاید خداوند آن را برایم نگه دارد ، تا اینکه به سلامتی شهید در راه خدا شد.