بسم رب الشهداء
برگرفته شده از کتاب : خوشه چینان بهشت
شهید محمد حسن مواجی، به سال 1337 ه.ش در شهرستان بوشهر متولد شد . پس از اتمام تحصیلات دبیرستان ؛ وارد دانشسرای راهنمایی شیراز شد و در سال 1359 ه.ش موفق به اخذ فوق دیپلم ریاضی گردید. درآبان ماه 1360 ه.ش به خدمت نظام اعزام شد و پس از طی دوره ی آموزشی و تخصصی ، به عنوان درجه دار وظیفه در لشکر 21 « حمزه» داوطلبانه به جبهه ی جنوب رفت تا دین خود را به مردم ومیهن عزیز اسلامی مان ادا نماید و عملیات « بیت المقدس » رزمگاه چنین وظیفه ی بزرگی بود . در اولین روز عملیات بزرگ فوق ( 10/2/61 ) در محور جاده ی اهواز_ خرمشهر (چند ساعت پس از شهادت برادرش محمدعلی) در حین ماموریت به شهادت رسید .
برادرشهید می گوید : مطابق آیین نامه های نظامی آن زمان، اگر از دو برادر، یکی در جبهه حضور داشت ، یا این که دوران سربازی را می گذراند ، برادر دیگر می توانست موقتأً تا اتمام دوره ی خدمت ان دیگری ، به سربازی نرود . زمانی که شهید محمدحسن می خواست به خدمت مقدس سربازی برود ، برادر دیگرم ؛ شهید محمدعلی هم سرباز بود و او می توانست از این امتیاز استفاده کند ، ولی اصلأً دنبال این قضیه نبود و در فکر بود که حتمأً به سربازی برود . در همان زمان لشکر 92 زرهی که محمدعلی در آن بود نیز در جنوب کشور مستقر بود ، اما فاصله ی آن ها از هم خیلی زیاد بود. هر دوی آنها همان روز ( 10/2/61 ) در منطقه ی جنوب ، به فاصله ی چند ساعت با هم به شهادت رسیدند. محمدعلی بین ساعت 6 تا 7 صبح و محمد حسن درهمان روز ؛ بین ساعت 15 تا 16 بعد از ظهر به درجه ی رفیع شهادت نایل شدند و پیکرهای آن دو را با هم به بوشهر آوردند و با هم تشیع و دفن شدند .
خواهر شهید نیز می گوید : مرحوم مادرم می گفت ؛ زمانی که سر محمدحسن باردار بودم ، دارویی آماده کرده بودم که بخورم تا بچه سقط شود . نزدیکی های صبح ، یک خانم روحانی و خیلی نورانی که صورتش روشن بود ؛ به خوابم آمد و گفت : خودت می دانی و خدایت ؛ این بچه را نباید از بین ببری زیرا جفت محمدعلی است. وقتی محمدحسن به دنیا آمد ؛ مادرم می گفت که عجب خوابی دیدم . سال ها گذشت ؛ این دو برادر به جبهه رفتند . وقتی خبر شهادت آن ها را آوردند ؛ مادرم از آن خواب یاد می کرد و می گفت : آن زمان نمی دانستم که جفت محمدعلی یعنی چه ؟ او می گفت فکر می کردم که منظور آن خانم که در خوابم آمد این است که این بچه ، پسر است نه دختر. بعد از شهادت آن دو متوجه شدم که منظور از جفت بودن، یعنی این که این دو برادر با هم شهید می شوند. این خواب به حدی روی مادرم اثر گذاشته بود که نهایتی برای آن قابل تصور نیست. او می گفت : این دو؛ امانتی بودند که خدا به ما داده بود و حالا از ما تحویل گرفته است. وقتی که خدا چنین می خواهد ؛ من که بنده هستم ؛ چه بگویم ؟ و می گفت که خدایا راضی هستم به رضای تو. وقتی موضوع شهادت برادرانم را به مادرم گفتم ؛ مادرم گفت : خدایا شکر، الحمدالله و ادامه داد که خدا می خواهد که من با هم برایشان مراسم بگیرم و نمی خواهد که من به زحمت بیفتم و دو تا مراسم ختم یا دو تا شب هفت و یا دو تا چهلم بگیرم و یا دوتا سالگرد باشد. این جا هم خدا به من عنایت داشته است . مادرم گفت : اصلأً به دلم برات شده بود. بنابراین همه چیز را برای مراسم آماده کرده ام . بعضی مواقع مادر و پدرم کنار طارمه می نشستند . مادرم می گفت گاهی اوقات ، پرنده ی قشنگی می آید و روی دوشم می نشیند و اصلاً تکان نمی خورد . با آن پرنده صحبت می کنم و می گویم کدام یک هستی ؟ « علی » هستی یا « حسن » و این پرنده اصلأً تکان نمی خورد . ما درم با این چیزها گاهی به خودش دلداری می دهد .