بسم رب الشهداء
برگرفته شده از کتاب : خوشه چینان بهشت
برادر شهید می گوید : عادل سال دوم هنرستان بود که تصمیم گرفت به جبهه برود و در همان مرحله ی اول ، در سن 17 سالگی به شهادت رسید . ما قبل از اینکه به بوشهر بیاییم ؛ چند ماه در اهواز سکونت داشتیم او از همان جا فعالیتش را در بسیج شروع کرد و با شروع جنگ ؛ با بسیج و پایگاه مقاومت محله مان همکاری داشت. او بعد از گذراندن دوره ی راهنمایی وارد هنرستان حاج جاسم بوشهری شد و در این هنرستان نیز شروع به همکاری با پایگاه مقاومت و انجمن اسلای هنرستان نمود . قبل از اینکه ایشان به جبهه برود ؛ من خودم در جبهه بودم . عادل کارت آموزش نظامی نداشت. البته قبل از اینکه به بوشهر بیاییم ؛ دراهواز آموزش های مقدماتی و در بوشهر نیز آموزش های نظامی را دیده بود ؛ ولی کارت و مجوز ورود مستقیم به جبهه را نداشت. بخاطر همین برای وارد شدن به جبهه با ترفندی از کارت من استفاده کرد و خودش را به جبهه رساند . اردیبهشت یا خرداد ماه سال 1363 بود و ما در شیراز بودیم که یک گردان از پایگاه صاحب الزمان بوشهر به آنجا اعزام شدند که عادل نیزمیان آنها بود. در همان بدو ورود ، عادل و دیگر دوستانش درخواست کردند که وارد گردان ما بشوند تا از آنجا به جبهه اعزام گردند . فرمانده ی گردان ما نیز چند تن از این نیروها که عادل و دوستانش نیز جزء آنها بودند را قبول کرد و آنها به گردان ما آمدند و از آنجا با هم به منطقه رفتیم . خط پدافندی جزایر یک خط پدافندی خاصی بود که کمین های ما فاصله ی چندانی با کمین های عراقی نداشت . فاصله ی کمین های ما با کمین های دشمن در چند مرحله به 30 تا 35 متر بیشتر نمی رسید . نیروها شبانه تا محدوده ای پیاده می رفتند ؛ سپس با زانو حرکت می کردند و بعد از کانال هایی که کنده شده بود مقداری نیز سینه خیز می رفتند . فاصله ی کمین اول ما تا کمین اول دشمن حدوداً 30 متر بود . ما کمتر صحبت می کردیم و نیروها فقط شب ها می توانستند رفت و آمد کنند . نیروها 24 ساعت باید آنجا می ماندند ، برای همین آنها تمام امکان را با خودشان می بردند . در طول روز اگر آنها مجروح هم می شدند باز نمی توانستند از سنگر خارج شوند ؛ تا شب که هوا تاریک می شد و نیرو های بعدی جایگزین می شدند . عادل هر سه شبانه روز یک مرحله باید به کمینگاه می رفت . یک روز صبح بود عادل همراه معاون دسته رفته بودند که میوه ها را تحویل بگیرند و بیاورند. آنها دو صندوق میوه آوردند ؛ این میوه ها را به سنگرهای اجتماعی انتقال دادند تا بتوانند نیروهای دسته را تغذیه کنند. یک مقدار آب معدنی هم بود که قرار بود برگردند و آنها را هم بیاورند . در همین هنگام عراقی ها شروع کردند به تیراندازی و آتش بود که بر سر ما می ریخت. اما عادل و معاون دسته تصمیم گرفته بودند که کارشان را انجام دهند . آنها در جاده حرکت می کردند ؛ بدون اینکه سر پناهی داشته باشند . یک دفعه مزدوران عراقی شروع کردند به زدن جاده که در تیررس آنها بود . از قضا یک گلوله نزدیک عادل که پشت سر معاون دسته بوده به زمین می خورد و عادل که ترکش به زیر گلویش اصابت کرده بود ؛ همان جا به روی زمین می افتد . عادل را سریعاً با قایقی که میوه ها را آورده بود به بهداری می برند واز آنجایی که ترکش قسمتی از فک و گلوی او را بریده بود ؛ ایشان همان جا به شهادت می رسند . من تا مدت ها نمی دانستم که عادل از کارت من استفاده کرده ؛ تا اینکه دوستانش که به شیراز آمده بودند به من گفتند. یکی دو ماه بعد بود که من فهمیدم از کارتم استفاده کرده و از این همه زرنگی ای او لذت بردم . گویا برای شهادت دعوت شده بود و آن روزها حالت کسی داشت که روزهای آخر عمرش را در این دنیا می گذراند .