هر چه به «حاج آقا موحدی» می گویم: سر شکسته را نمی شود پانسمان کرد و به امان خدا رهایش کنید، باید این شکستگی بخیه شود،
می گوید: من باید برای سرکشی محورها سریع به خط بروم!
می گویم: «حاج علی موحد»! شما چند دقیقه پیش با موتور به زمین خورده اید! سرتان شکاف برداشته است! خونش بند نمی آید!
می گوید: پانسمان کن، می خواهم بروم!
من هم سرش را پانسمان می کنم و او دوباره سوار موتور می شود و به راه خود ادامه می دهد!