loader-img-2
loader-img-2

شهید زین الدین از نگاه منیره ارمغان ،همسر شهید

شهید یا عملیات مرتبط :

مهدی زین الدین مهدی زین الدین
نام پدر : عبدالله تاریخ تولد : 10/11/59 12:10 PM محله سکونت : قم وضعیت تاهل : 63

من آخرین بچه از شش بچه ی یک خانواده معمولی بودم . تا راهنمایی هم بچه ماندم . هنوز که حیاط خانه نه چندان بزرگمان را در محله ی باجک قم می بینم ، یاد شیطنت های خودم و خواهرم می افتم . یادم می آید که از انبار دوچرخهفروشی پدر دوچرخه بر می داشتیم و در ساعت استراحت بین شیفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازی می کردیم . پدرم که سرش به کار خودش بود . ما هم مثل خیلی دیگر از دخترها به مادر نزدیک تر بودیم تا پدر . مادرم هوای بچه هایش ، مخصوصاً ما دخترها ، را زیاد داشت . سعی کرد که ما تا دیپلم گرفتن راحت باشیم و به چیزی جز درسمان فکر نکنیم ، آن هم در قم آن زمان ، که تعداد کمی از دخترها دیپلم می گرفتند . این توجه مادرانه را بگذارید کنار این که من ته تغاری و عزیزکرده ی مادر هم بودم . همیشه بهترین لباسهایی را که می شد برایم می خرید یا می دوخت . هرجا هم که می رفت معمولاً مرا هم همراه خودش می برد . جلسه ی قرآن را که خوب یادم هست ، با هم می رفتیم . سوره های ریز و درشت قرآن که آن جا حفظ کردم از آن به بعد همیشه یادم بودند .
شروع به جوانی من هم زمان با انقلاب شد . هفده ساله بودم . دوران تغییرات بزرگ ، این تغییر برای من حزب جمهوری به وجود آمد . دبیر زیستمان در حزب کار می کرد . به تشویق او پای من هم به آن جا باز شد . جذب فعالیتها و کلاس های آن جا شدم . کلاس های احکام ، معارف ، اقتصاد اسلامی ، قبل از انقلاب تنها چیزی که در مدرسه ها از اسلام یاد بچه ها می دادند مسئله ی ارث بود و این چیزها ، برای این که اسلام را دین کهنه ای نشان دهند . شروع انقلابی شدن من از آن وقت بود . یعنی سعی می کردیم چیزهایی را که سر کلاس های آن جا به مان می گفتند در عمل پیاده کنیم . سعی می کردیم در کارهایمان ، همین کارهای روزمره ، بیش تر توجه کنیم ، بیش تر دقت کنیم . در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتا مسواک زدن برایمان کاری شده بود . نوارهای شهید مطهری را آن جا شنیده بودم . یادم هست می گفت « آدم کسی را که دوست دارد همه چیزش شبیه او می شود.» ما هم همین را می خواستیم ؟ که شبیه آدمهای بزرگ دینمان بشویم که ساده گیری و ساده زیستن را به ما یاد می دادند . مثلاً یک لباس را کلی وقت می پوشیدیم . آن هم من که مادرم تا قبل از آن سخت گیرترین بچه اش راجع به لباس بوده ام . آدم به طور طبیعی در سن جوانی دنبال تنوع است ، ولی ما می خواستیم با فدا کردن این چیزها به چیزهای بهتر و متعالی تری برسیم . نه من ، اکثر جوان ها داشتند این طوری می شدند .
یک روز که کلاسمان تمام شد گفتند « زود خودتان را برسانید خانه . امشب خاموشی است . » جنگ شروع شده بود . عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود . جنگ که شروع شد نوع فعالیتهای حزب هم عوض شد . کلاس های آموزش اسلحه و امداد گیری گذاشتند . اسلحه می آوردند و باز و بسته کردنش را نشانمان می دادند . فکر می کردیم اگر جنگ بخواهد به شهرهای دیگر هم بکشد باید بلد باشیم تیر اندازی کنیم . بعد از مدتی هم ، ساختمان حزب شد تدارکات پشت جهبه . آن کلاس های سابق کم رنگ تر شدند و جایش را خیاطی و بافتنی برای رزمندگان گرفت و حزب برای من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمی آمد که این حزب ها رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنایی با او بکشد . پیش از او یک خواستگار دیگر هم برایم آمده بود . آدم بدی نبود ، ولی خوشم نیامد ازش . لباس پوشیدنش به دلم ننشست .
خدا وقتی بخواهد کاری انجام شود . کسی دیگر نمی تواند کاری کند . خرداد سال شصت ویک ، یک هفته بعد از آن خواستگار اولی ، خانواده ی زین الدین ، مادر و یکی از اقوامشان ، به خانه ی ما آمدند . از یکی از معلم های سابقم در حزب خواسته بودند که دختر خوب به شان معرفی کند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرایط پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان یک زن چه چیزهایی باید بلد باشد و چه کارهایی باید بکند . با من و خانواده ام صحبت کردند و بعد به آقا مهدی گفته بودند که یک دختر مناسب برایت پیدا کرده ایم . قرار شد آن ها جواب بگیرند و اگر مزه ی دهان ما « بله » است جلسه ی بعد خود آقا مهدی بیاید .
در این مدت پدرم رفت سپاه قم پیش حاج آقا ایرانی . گفته بود « یک همچین آدمی آمده خواستگاری دخترم . می خواهم بدانم شما شناختی از ایشان دارید ؟ » او هم گفته بود « مگر در مورد بچه های سپاه هم کسی باید تحقیق بکند ؟ » پدرم پیغام داد خود آقا مهدی بیاید و ما دو تایی با هم حرف بزنیم .
قبل از آمدن آقا مهدی یک شب خواب دیدم : همه جا تاریک بود . بعد از یک گوشه انگار نوری بلند شد . درست زیر منبع نور تابوتی بود روباز . جنازه ای آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن که روی صورتش خون خشک شده بود ، بیش تر به نظر می آمد خوابیده باشد تا مرده . جنازه تا کمر از توی تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد . حرکت کرد تا دوباره بالای سرش ایستاد.
مرد وقتی از پله ی اتوبوس پایش را پایین گذاشت ، فهمید که نیامده تا برگردد. بلیتی که او برای جنگ گرفته بود یک طرفه بود . سپاه قم و شهر و پدر و مادرش را رها کرده بود و مثل یک نیروی معمولی آمده بود جهبه . هوای داغ اهواز را به سینه کشید .بوی باروت می آمد . خوش حال شد . توی سرمای جبهه های غرب هیچ بویی واضح نبود . چند تا از بهترین رفیق هایش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفید کرده بود . در دنیا مالک هیچ چیز غیر از لباس سبز سپاهش نبود که آن هم تنش بود
هنوز سال های اول جنگ بود . جنگ بیش تر مثل فیلم های آرتیستی بود تا جنگ واقعی . آدم هایی که آمده بودند هیچ کدام تا به حال یک جنگ درست و حسابی ندیده بودند . همین بچه های معمولی کوچه و خیابان های شهرهای مختلف بودند که عزیز ترین چیزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند . حسن باقری زود فهمید که این جوان تازه وارد قمی خیلی بیش تر از یک نیروی معمولی می تواند به کار بیاید . جسور ، باهوش ، تیز بین و چه کاری برای چنین آدمی بهتر از شناسایی . مهدی زین الدین و یک موتور و دوربین و یک دشت پهن . همین که بفهمد عراقی ها از کدام طرف و با چه استعدادی می خواهند حمله کنند و به فرمانده هایش گزارش بدهد کلی کار بود . ولی او شب ها که بی کار می شد تا دیروقت می نشست و طرح و کالک های منطقه را بررسی می کرد . دوباره فردا . عراقی ها هنوز به فکر استتار و این حرف ها نبودند . تانک هایشان را راحت می شمرد . خودشان را دید می زد . توی خاک ما بودند و سر راهشان همه ی روستایی های اطراف فرار کرده بودند . هم شناسایی بود ، هم گردش . شناسایی ، حتا می گوید نیروهایی که دیده شیعه بوده اند یا سنی . و او همه ی این ها را داشت .
اما این جوان خوش رو با خنده ای کم دائم در صورتش شکفته بود ، می دانست که جنگ حالاحالا ادامه دارد . جنگ روی دیگر سکه ی زندگی او بود . آدم های دیگر می توانستند در خانه هایشان بنشینند و راجع به دلایل شروع جنگ صحبت کنند ، ولی او مرد عمل بود و نمی توانست به خاطر کارش زندگیش را عقب بیندازد . کسی چه می دانست فردا چه می شود . او نمی خواست وقتی می رود مثل الان مجرد باشد .
چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرین روز آخرین ماه بهار . اسمش را دور را دور در همان کلاس های آموزش اسلحه شنیده بودم ، ولی ندیده بودمش . آمد و رفت و تنها توی اتاق نشست . خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ کلید نگاه می کرد . گفت « خاله این پاسداره کیه آمده این جا ؟ » رفتم تو . از جایش بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد . با چند متر فاصله کنارش نشستم . هر دو سرمان را از زیر انداخته بودیم . بعد از سلام و علیک اول همان حرفی را گفت که خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت « برنامه این نیست که از جبهه برگردم . حتا ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین . یا هرجای دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد . » بعد از هر دری حرفی زد . گفت « به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خیاطی بلد باشند ؟ » حتا حرف به این جا کشید که بچه و خانواده برای زن مهم تر است ، یا بهتر است برود بیرون سر کار . این را هم گفت که « من به دلیل مجروحیت یکی از پاهایم مشکل دارد و اگر کسی دقت کند معلوم است که روی زمین کشیده می شود . لازم بود که این نکته را حتماً بگویم . »
کم کم ترسم ریخت . بعد از این که حرف های او تمام شد ، برای این که حرفی زده باشم گفتم « شما می دانید که من فقط دو سال از شما کوچکترم ؟ مشکلی با این قضیه ندارید ؟ » گفت « من همه چیز شما را از پسر عمه هایتان پرسیدم و می دانم . نیازی نیست شما راجع به این ها بگویید . مشکلی هم با سن شما ندارم . حتا قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . » حرف هایمان در یک جلسه تمام نشد . قرار شد یک بار دیگر هم بیاید .
از همان زمان کلاس های حزب ، پاسدارها برای ما موجوداتی از دنیایی دیگر بودند . سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتین های گترکرده شان را می دیدیم . برایمان حکم قهرمان داشتند ، مجسمه ی تقوا و ایثار ، آدم هایی که همه چیز در وجودشان جمع است . حالا یکی از همان ها به خواستگاریم آمده بود . جلسه ی اول توانستم دزدکی نگاهش کنم . مخصوصاً که او هم سرش را زیر انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خیلی مرتب و تمیز . فهمیدم که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد . از چهره ی گشاده اش هم می شد حدس زد شوخ است . از سؤالاتی که می پرسید فهمیدم آدم ریز بینی است و همه ی جنبه های زندگی را می بیند .
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت های جلسه ی دوم کوتاه تر بود . نیم ساعت بیش تر نشد . این که چه جوری باید خانه بگیریم ، مدت عقد ، مهریه و این چیزها . آقا مهدی اصلاً موافق مراسم نبود . می گفت « من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعیت جنگ اجازه نمی دهد . » گمانم عملیات رمضان بود . حالا که دلم گواهی می داد این آدم می تواند مرد زندگیم باشد ، بقیه ی چیزها فرع قضیه بود .
دیگر همه ی خانواده مان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند . مردها معمولاً در این کارها آسان گیر تر هستند . ایرادهای مادرم را هم خوش رویی و تواضع آقا مهدی جبران می کرد .
مادرم می گفت « چه طور می شود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه ؟» او می گفت « حاج خانم ما سرباز امام زمانیم ، صلوات بفرستید . » و همه چیز حل می شد . مادرم می خندید و صلوات می فرستاد . داماد به دلش نشسته بود . کارها سریع و آسان پیش می رفت . من و آقا مهدی و خواهرشان با هم رفتیم برای من یک حلقه ی طلا خریدیم ، نُه صد تومان ! تنها خرید ازدواجمان ، حلقه ی او هم انگشتر عقیقی بود که پدرم خریده بود . رفتیم به منزل آیت الله راستی و با مهریه یک جلد قرآن و چهارده سکه ی طلا عقد کردیم . مراسمی در کار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد .
بعد از عقد رفتیم حرم . زیارت کردیم و رفتیم گل زار شهدا ، سر مزار دوستان شهیدش . یادم نمی آید حرفی راجع به خودمان زده باشیم یا سرمان را بالا آورده باشیم تا هم دیگر را نگاه کنیم . سر مزار آیت الله مدنی گفت « من خیلی به ایشان مدیونم . خرم آباد که بودیم خیلی از ایشان چیز یاد گرفتم . » خانواده شان در مخالفت با رژیم شاه سابقه ای داشت و دو سه بار هم به این شهر و آن شهر تبعید شده بودند . آن شب یک مهمانی کوچک خانوادگی برای آشنایی دو فامیل بود . برای من آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود . فردای همان روز که عقد کردیم او رفت جبهه .
دو ماه و نیم عقد کرده در خانه ی پدرم ماندم . در این مدت آقا مهدی بعضی وقتها زنگ می زد و می گفت مثلاً « من ساعت نُه جلسه دارم . می آیم قم . بعد از ظهر هم یک سر به شما می زنم . » یک بار بین خرم آباد و اراک تصادف کرده بود وقتی آمد از پنجره ی اتاق دیدم که دور گردنش پارچه ای سفید شبیه باند بسته . توی اتاق که آمد بازش کرده بود . پرسیدم « خدای ناکرده مجروح شدید ؟ » گفت « نه چیزی نیست ، از این چیزها توی کار ما زیاده . » مادرم می گفت « آقا مهدی حالا شما یکی مدتی بمانید یک عده تازه نفس بروند . » او هم می خندید و مثل همیشه می گفت « حاج خانم صلوات بفرستید ، ما سرباز امام زمان هستیم ، » این مدت برای آشنا شدن با آدمی مثل او فرصت زیادی نبود ، ولی با قیافه اش پیش تر آشنا شده بودم . از فهمیدن یک چیز هول برم داشت . آن صورت نورانی ای أه درخواب دیده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زیاد خوابم را جدی نگرفتم . ولی تازه داشتم می فهمیدم . باید با آمدی زندگی می کردم أه اصلاً نباید روی بودن و ماندنش حساب می کردم . احساس می کردم دارم به شعار هایی أه می دادم عمل می کنم . باید با یک شهیده زنده زندگی می کردم . یکی از دوستان هم دبیرستانیم أه دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود « این منیر از همان اول می گفت من می خواهم به آدم ساده ای شوهر کنم . آخرش هم این کار را کرد . رفت به یک پاسدار شوهر کرد . » گفته بود « مگر پاسداری هم شد شغل ؟ » من هم برایش پیغام فرستادم « این ها با خدا معامله کرده اند . کی از این ها بهتر ؟ » خدا را شکر می کردم که توانسته بودم طبق نظرم ازدواج کنم . حتا از این که مراسم نگرفتیم خوش حال بودم . اصلاً در ذهنم نبود که مثلاً ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه داشته باشد .
بعد از مدتی که رفت و آمد ، گفت « اگر شما اهواز باشید ، زودتر می توانم بیایم پیشتان . منطقه ی کاریم الآن آن جاست . یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده . یک خانه می گیریم . یک طبقه ما باشیم ، یک طبقه آن ها ، که تنهایی برایتان زیاد مشکل نباشد . به یک محلی هم می گوییم که بیایید و در خرید و این کارها کمکتان کند . » این حرف را من که عاشق دیدن مناطق جنگی بودم زود می توانستم قبول کنم ، ولی اطرافیان به این راحتی نمی توانستند . می گفتند « هر کاری رسم و رسوم خودش را دارد . » برای خودشان ناراحت نبودند ، می گفتند « جواب مردم را هم باید داد . » همان حرف و حدیث های همیشگی شهرهای کوچک ، که باید برایشان یک گوش را درکرد و یکی را دروازه . اما پدرم می گفت من در مقابل تواضع این جوان چیزی نمی توانم بگویم . تو هم دخترم ، این نصیحت را از من داشته باش و با شوهرت همیشه صادق باشد . » شهریور همان سالی که خردادش عقد کرده بودیم رفتیم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشریفات و عروسی من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود . من هم دختری نبودم که از خدایم باشد از خانواده ام جدا شوم . دور شدن از پدر و مادر برایم سخت بود ، ولی احساس می کردم اگر هم راه او نروم پشیمان می شوم . شاید آن موقع برای ما طبیعی بود .
اهواز برای من جایی جدید و قشنگی بود . اثاثمان را ریخته بودیم توی یک تویوتای لندکروز . همه ی اثاثمان نصف جایی بار وانت را هم نمی گرفت . خودمان هم نشستیم جلو . من و آقا مهدی و خواهرش . خیلی خوب شد که خواهرش هم راهمان آمد . من هنوز رویم نمی شد با آقا مهدی تنها بمانم . از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس می کرد که سکوت بین من و آقا مهدی دیگر زیاد شده یک حرفی می زد . مثلاً « شما خیاطی هم بلدی ؟ » شب اول که رسیدیم ، وارد خانه ای شدیم که تقریباً هیچ چیز نداشت . توی آن گرمایی که بهش عادت نداشتم ، حتا کولری هم برای خنک کردن نبود . شب که خواستیم بخوابیم دیدیم تشک نداریم . از همسایه ی طبقه ی پایین گرفتیم . با خواهر آقا مهدی می گفتیم مگر توی این گرما می شود زندگی کرد . ولی باید می شد . چون اگرچه او مرا انتخاب کرده بود ، ولی این یکی دیگر تصمیم خودم بود که همراه او بیایم .
چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست ، برای این که حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه ای درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بیاورم .
بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را شروع کنیم . یک سری وسایل کم و کسر داشتیم که با هم رفتیم و خریدیم . گاز و یخچال . مغازه های آن جا به خاطر گرمای هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز می کردند . آمد و همه جای شهر را که برایم نا آشنا بود نشانم داد . بازار میوه و سبزی ، نمایشگاه فرهنگی سپاه ، زینبیه . گفت « اگر بی کار بودی و حوصله ات سر رفت ، این جاها هست که بیایی . » آقا مهدی یک ماه اول تقریباً هر شب می آمد خانه .
اما من بی کار نبودم . اوایل مهر بود که کارم در مدسه شروع کردم . درس دادن به آن بچه های خون گرم جنوبی زیر سر وصدای موشک هایی که ممکن بود هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشسته ایم ، کار سرگم کننده ای بود . احساس می کردم مفید هستم . به خاطر کارم تدریس دینی و قرآن بود ، باید زیاد مطالعه می کردم . ولی باز وقت زیاد می آوردم . آقا مهدی هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند می شد و می رفت و شب بر می گشت .
کم کم با خانم توفیقی همسایه مان پیش تر آشنا شدم . آدم هم کلام می خواهد . تنهایی داشت برایم قابل تحمل می شد. با هم می رفتیم پشت خانه مان . یک جایی بود ، زینبییه ، که پایگاه تقویت پشت جبهه بود . کار خیاطی داشتند ، سری دوزی و سبزی پاک کردن . نمی شد آدم در اهواز باشد وبرای جبهه کاری نکند . اهواز تقریباً نزدیک خط مقدم جنگ بود . هم برای پر کردن بی کاری و هم برای کار تدریسم عضو کتاب خانه ی مسجد شدم . کتاب می گرفتم و می بردم خانه . او هم این طور نبود که از تنهایی من خبر نداشته باشند . فکر کند که خب ، حالا یک زنی گرفته ام ، باید همه چیز را حتا بر خلاف میلیش تحمل کند . می دانست تنهایی آن هم برای دختری که تا بیست و چند سالگی پیش خانواده اش بوده بعضی وقت ها عذاب آور است . بعضی وقت ها دو هفته می رفت شناسایی ، ولی تلفن می زد و می گفت که فعلاً نمی تواند بیاید . همین نفسش می آمد برای من بس بود ، همین که بفهمم یک جایی روی زمین زنده است و دارد نفس می کشد