من آخرین بچه از شش بچه ی یک خانواده معمولی بودم . تا
راهنمایی هم بچه ماندم . هنوز که حیاط خانه نه چندان بزرگمان را در محله ی باجک قم
می بینم ، یاد شیطنت های خودم و خواهرم می افتم . یادم می آید که از انبار دوچرخه – فروشی
پدر دوچرخه بر می داشتیم و در ساعت استراحت بین شیفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان
بازی می کردیم . پدرم که سرش به کار خودش بود . ما هم مثل خیلی دیگر از دخترها به
مادر نزدیک تر بودیم تا پدر . مادرم هوای بچه هایش ، مخصوصاً ما دخترها ، را زیاد
داشت . سعی کرد که ما تا دیپلم گرفتن راحت باشیم و به چیزی جز درسمان فکر نکنیم ،
آن هم در قم آن زمان ، که تعداد کمی از دخترها دیپلم می گرفتند . این توجه مادرانه
را بگذارید کنار این که من ته تغاری و عزیزکرده ی مادر هم بودم . همیشه بهترین
لباسهایی را که می شد برایم می خرید یا می دوخت . هرجا هم که می رفت معمولاً مرا
هم همراه خودش می برد . جلسه ی قرآن را که خوب یادم هست ، با هم می رفتیم . سوره
های ریز و درشت قرآن که آن جا حفظ کردم از آن به بعد همیشه یادم بودند . شروع به جوانی من هم زمان با انقلاب شد . هفده ساله بودم .
دوران تغییرات بزرگ ، این تغییر برای من حزب جمهوری به وجود آمد . دبیر زیستمان در
حزب کار می کرد . به تشویق او پای من هم به آن جا باز شد . جذب فعالیتها و کلاس
های آن جا شدم . کلاس های احکام ، معارف ، اقتصاد اسلامی ، قبل از انقلاب تنها
چیزی که در مدرسه ها از اسلام یاد بچه ها می دادند مسئله ی ارث بود و این چیزها ،
برای این که اسلام را دین کهنه ای نشان دهند . شروع انقلابی شدن من از آن وقت بود
. یعنی سعی می کردیم چیزهایی را که سر کلاس های آن جا به مان می گفتند در عمل
پیاده کنیم . سعی می کردیم در کارهایمان ، همین کارهای روزمره ، بیش تر توجه کنیم
، بیش تر دقت کنیم . در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتا
مسواک زدن برایمان کاری شده بود . نوارهای
شهید مطهری را آن جا شنیده بودم . یادم هست می گفت « آدم کسی را که دوست دارد همه
چیزش شبیه او می شود.» ما هم همین را می خواستیم ؟ که شبیه آدمهای بزرگ دینمان
بشویم که ساده گیری و ساده زیستن را به ما یاد می دادند . مثلاً یک لباس را کلی
وقت می پوشیدیم . آن هم من که مادرم تا قبل از آن سخت گیرترین بچه اش راجع به لباس
بوده ام . آدم به طور طبیعی در سن جوانی دنبال تنوع است ، ولی ما می خواستیم با فدا
کردن این چیزها به چیزهای بهتر و متعالی تری برسیم . نه من ، اکثر جوان ها داشتند
این طوری می شدند . یک روز که کلاسمان تمام شد گفتند « زود خودتان را برسانید
خانه . امشب خاموشی است . » جنگ شروع شده بود . عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته
بود . جنگ که
شروع شد نوع فعالیتهای حزب هم عوض شد . کلاس های آموزش اسلحه و امداد گیری گذاشتند
. اسلحه می آوردند و باز و بسته کردنش را نشانمان می دادند . فکر می کردیم اگر جنگ
بخواهد به شهرهای دیگر هم بکشد باید بلد باشیم تیر اندازی کنیم . بعد از مدتی هم ،
ساختمان حزب شد تدارکات پشت جهبه . آن
کلاس های سابق کم رنگ تر شدند و جایش را خیاطی و بافتنی برای رزمندگان گرفت و حزب
برای من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمی آمد که این حزب ها رفتن ها آخرش به
ازدواج و آشنایی با او بکشد . پیش از او یک خواستگار دیگر هم برایم آمده بود . آدم
بدی نبود ، ولی خوشم نیامد ازش . لباس
پوشیدنش به دلم ننشست . خدا وقتی بخواهد کاری انجام شود . کسی دیگر نمی تواند کاری
کند . خرداد سال شصت ویک ، یک هفته بعد از آن خواستگار اولی ، خانواده ی زین الدین
، مادر و یکی از اقوامشان ، به خانه ی ما آمدند . از یکی از معلم های سابقم در حزب
خواسته بودند که دختر خوب به شان معرفی کند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرایط
پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان یک زن چه چیزهایی
باید بلد باشد و چه کارهایی باید بکند . با من و خانواده ام صحبت کردند و بعد به
آقا مهدی گفته بودند که یک دختر مناسب برایت پیدا کرده ایم . قرار شد آن ها جواب
بگیرند و اگر مزه ی دهان ما « بله » است جلسه ی بعد خود آقا مهدی بیاید . در این مدت پدرم رفت سپاه قم پیش حاج آقا ایرانی . گفته بود
« یک همچین آدمی آمده خواستگاری دخترم . می خواهم بدانم شما شناختی از ایشان دارید
؟ » او هم
گفته بود « مگر در مورد بچه های سپاه هم کسی باید تحقیق بکند ؟ » پدرم
پیغام داد خود آقا مهدی بیاید و ما دو تایی با هم حرف بزنیم . قبل از آمدن آقا مهدی یک شب خواب دیدم : همه جا تاریک بود .
بعد از یک گوشه انگار نوری بلند شد . درست زیر منبع نور تابوتی بود روباز . جنازه
ای آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن که روی صورتش خون خشک شده بود ، بیش تر به
نظر می آمد خوابیده باشد تا مرده . جنازه تا کمر از توی تابوت بلند شد . نور هم
با بلند شدن او جابه جا شد . حرکت کرد تا دوباره بالای سرش ایستاد. مرد وقتی از پله ی اتوبوس پایش را پایین گذاشت ، فهمید که
نیامده تا برگردد. بلیتی که او برای جنگ گرفته بود یک طرفه بود . سپاه قم و شهر و
پدر و مادرش را رها کرده بود و مثل یک نیروی معمولی آمده بود جهبه . هوای داغ
اهواز را به سینه کشید .بوی باروت می آمد . خوش حال شد . توی سرمای جبهه های غرب
هیچ بویی واضح نبود . چند تا از بهترین رفیق هایش را در غرب جا گذاشته بود و الان
برف سنگ قبرشان را سفید کرده بود . در دنیا مالک هیچ چیز غیر از لباس سبز سپاهش
نبود که آن هم تنش بود هنوز سال های اول جنگ بود . جنگ بیش تر مثل فیلم های
آرتیستی بود تا جنگ واقعی . آدم هایی که آمده بودند هیچ کدام تا به حال یک جنگ
درست و حسابی ندیده بودند . همین بچه های معمولی کوچه و خیابان های شهرهای مختلف
بودند که عزیز ترین چیزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده
بودند . حسن باقری زود فهمید که این جوان تازه وارد قمی خیلی بیش تر از یک نیروی
معمولی می تواند به کار بیاید . جسور ، باهوش ، تیز بین و چه کاری برای چنین آدمی
بهتر از شناسایی . مهدی زین الدین و یک موتور و دوربین و یک دشت پهن . همین که
بفهمد عراقی ها از کدام طرف و با چه استعدادی می خواهند حمله کنند و به فرمانده
هایش گزارش بدهد کلی کار بود . ولی او شب ها که بی کار می شد تا دیروقت می نشست و
طرح و کالک های منطقه را بررسی می کرد . دوباره
فردا . عراقی ها هنوز به فکر استتار و این حرف ها نبودند . تانک هایشان را راحت می
شمرد . خودشان را دید می زد . توی خاک ما بودند و سر راهشان همه ی روستایی های
اطراف فرار کرده بودند . هم شناسایی بود ، هم گردش . شناسایی ، حتا می گوید
نیروهایی که دیده شیعه بوده اند یا سنی . و او همه ی این ها را داشت . اما این جوان خوش رو با خنده ای کم دائم در صورتش شکفته بود
، می دانست که جنگ حالاحالا ادامه دارد . جنگ روی دیگر سکه ی زندگی او بود . آدم
های دیگر می توانستند در خانه هایشان بنشینند و راجع به دلایل شروع جنگ صحبت کنند
، ولی او مرد عمل بود و نمی توانست به خاطر کارش زندگیش را عقب بیندازد . کسی چه
می دانست فردا چه می شود . او نمی خواست وقتی می رود مثل الان مجرد باشد . چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرین روز آخرین
ماه بهار . اسمش را دور را دور در همان کلاس های آموزش اسلحه شنیده بودم ، ولی
ندیده بودمش . آمد و رفت و تنها توی اتاق نشست . خواهر زاده ام هنوز
بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ کلید نگاه می کرد . گفت « خاله این پاسداره
کیه آمده این جا ؟ » رفتم تو . از جایش بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد . با چند
متر فاصله کنارش نشستم . هر دو سرمان را از زیر انداخته بودیم . بعد از سلام و
علیک اول همان حرفی را گفت که خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت « برنامه
این نیست که از جبهه برگردم . حتا ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین . یا هرجای
دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد . » بعد از هر دری حرفی زد . گفت « به نظر شما
اصلاً لازم است خانم ها خیاطی بلد باشند ؟ » حتا حرف به این جا کشید که بچه و
خانواده برای زن مهم تر است ، یا بهتر است برود بیرون سر کار . این را هم گفت که «
من به دلیل مجروحیت یکی از پاهایم مشکل دارد و اگر کسی دقت کند معلوم است که روی
زمین کشیده می شود . لازم بود که این نکته را حتماً بگویم . » کم کم ترسم ریخت . بعد از این که حرف های او تمام شد ، برای
این که حرفی زده باشم گفتم « شما می دانید که من فقط دو سال از شما کوچکترم ؟
مشکلی با این قضیه ندارید ؟ » گفت « من همه چیز شما را از پسر عمه هایتان پرسیدم و
می دانم . نیازی نیست شما راجع به این ها بگویید . مشکلی هم با سن شما ندارم . حتا
قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . » حرف
هایمان در یک جلسه تمام نشد . قرار شد یک بار دیگر هم بیاید . از همان زمان کلاس های حزب ، پاسدارها برای ما موجوداتی از
دنیایی دیگر بودند . سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتین های
گترکرده شان را می دیدیم . برایمان حکم قهرمان داشتند ، مجسمه ی تقوا و ایثار ،
آدم هایی که همه چیز در وجودشان جمع است . حالا یکی از همان ها به خواستگاریم آمده
بود . جلسه ی اول توانستم دزدکی نگاهش کنم . مخصوصاً که او هم سرش را زیر انداخته
بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خیلی مرتب و تمیز . فهمیدم
که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد . از چهره ی گشاده اش هم می شد حدس زد
شوخ است . از سؤالاتی که می پرسید فهمیدم آدم ریز بینی است و همه ی جنبه های زندگی
را می بیند . دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت های جلسه ی دوم
کوتاه تر بود . نیم ساعت بیش تر نشد . این که چه جوری باید خانه
بگیریم ، مدت عقد ، مهریه و این چیزها . آقا مهدی اصلاً موافق مراسم نبود . می گفت
« من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعیت جنگ اجازه نمی دهد . » گمانم عملیات رمضان
بود . حالا
که دلم گواهی می داد این آدم می تواند مرد زندگیم باشد ، بقیه ی چیزها فرع قضیه
بود . دیگر همه ی خانواده مان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند
. مردها معمولاً در این کارها آسان گیر تر هستند . ایرادهای مادرم را هم خوش رویی
و تواضع آقا مهدی جبران می کرد . مادرم می گفت « چه طور می شود دو هفته منیر را بگذارید و
بروید جبهه ؟» او می گفت « حاج خانم ما سرباز امام زمانیم ، صلوات بفرستید . » و
همه چیز حل می شد . مادرم می خندید و صلوات می فرستاد . داماد به دلش نشسته بود . کارها
سریع و آسان پیش می رفت . من و آقا مهدی و خواهرشان با هم رفتیم برای من یک حلقه ی
طلا خریدیم ، نُه صد تومان ! تنها خرید ازدواجمان ، حلقه ی او هم انگشتر عقیقی بود
که پدرم خریده بود . رفتیم به منزل آیت الله راستی و با مهریه یک جلد قرآن و
چهارده سکه ی طلا عقد کردیم . مراسمی در کار نبود . لباس
عقدم را هم خواهرم آورد . بعد از عقد رفتیم حرم . زیارت کردیم و رفتیم گل زار شهدا ،
سر مزار دوستان شهیدش . یادم نمی آید حرفی راجع به خودمان زده باشیم یا سرمان را
بالا آورده باشیم تا هم دیگر را نگاه کنیم . سر مزار آیت الله مدنی گفت « من خیلی
به ایشان مدیونم . خرم آباد که بودیم خیلی از ایشان چیز یاد گرفتم . » خانواده
شان در مخالفت با رژیم شاه سابقه ای داشت و دو سه بار هم به این شهر و آن شهر
تبعید شده بودند . آن شب یک مهمانی کوچک خانوادگی برای آشنایی دو فامیل بود . برای
من آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود . فردای همان روز که عقد کردیم او رفت جبهه . دو ماه و نیم عقد کرده در خانه ی پدرم ماندم . در این مدت
آقا مهدی بعضی وقتها زنگ می زد و می گفت مثلاً « من ساعت نُه جلسه دارم . می آیم
قم . بعد از ظهر هم یک سر به شما می زنم . » یک بار بین خرم آباد و اراک تصادف
کرده بود وقتی آمد از پنجره ی اتاق دیدم که دور گردنش پارچه ای سفید شبیه باند
بسته . توی اتاق که آمد بازش کرده بود . پرسیدم « خدای ناکرده مجروح شدید ؟ » گفت «
نه چیزی نیست ، از این چیزها توی کار ما زیاده . » مادرم می گفت « آقا
مهدی حالا شما یکی مدتی بمانید یک عده تازه نفس بروند . » او هم می خندید و مثل
همیشه می گفت « حاج خانم صلوات بفرستید ، ما سرباز امام زمان هستیم ، » این مدت
برای آشنا شدن با آدمی مثل او فرصت زیادی نبود ، ولی با قیافه اش پیش تر آشنا شده
بودم . از فهمیدن یک چیز هول برم داشت . آن صورت نورانی ای أه درخواب دیده بودم ،
صورت خودش بود . آن موقع زیاد خوابم را جدی نگرفتم . ولی تازه داشتم می فهمیدم .
باید با آمدی زندگی می کردم أه اصلاً نباید روی بودن و ماندنش حساب می کردم .
احساس می کردم دارم به شعار هایی أه می دادم عمل می کنم . باید با یک شهیده زنده
زندگی می کردم . یکی از دوستان هم دبیرستانیم أه دانشگاه قبول شده بود به مادرم
گفته بود « این منیر از همان اول می گفت من می خواهم به آدم ساده ای شوهر کنم .
آخرش هم این کار را کرد . رفت به یک پاسدار شوهر کرد . » گفته بود « مگر پاسداری
هم شد شغل ؟ » من هم برایش پیغام فرستادم « این ها با خدا معامله کرده اند . کی از
این ها بهتر ؟ » خدا را شکر می کردم که توانسته بودم طبق نظرم ازدواج کنم . حتا از
این که مراسم نگرفتیم خوش حال بودم . اصلاً در ذهنم نبود که مثلاً ازدواجم رنگی از
ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه داشته باشد . بعد از مدتی که رفت و آمد ، گفت « اگر شما اهواز باشید ،
زودتر می توانم بیایم پیشتان . منطقه ی کاریم الآن آن جاست . یکی از دوستانم که
تازه ازدواج کرده . یک خانه می گیریم . یک طبقه ما باشیم ، یک طبقه آن ها ، که
تنهایی برایتان زیاد مشکل نباشد . به یک محلی هم می گوییم که بیایید و در خرید و
این کارها کمکتان کند . » این حرف را من که عاشق دیدن مناطق جنگی بودم زود می
توانستم قبول کنم ، ولی اطرافیان به این راحتی نمی توانستند . می
گفتند « هر کاری رسم و رسوم خودش را دارد . » برای خودشان ناراحت نبودند ، می
گفتند « جواب مردم را هم باید داد . » همان حرف و حدیث های همیشگی شهرهای کوچک ،
که باید برایشان یک گوش را درکرد و یکی را دروازه . اما پدرم می گفت من در مقابل
تواضع این جوان چیزی نمی توانم بگویم . تو هم دخترم ، این نصیحت را از من داشته
باش و با شوهرت همیشه صادق باشد . » شهریور همان سالی که خردادش عقد کرده بودیم
رفتیم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشریفات و عروسی من ناراحت بود که تا چند
روز لب به غذا نزده بود . من هم دختری نبودم که از خدایم باشد از خانواده ام جدا
شوم . دور شدن از پدر و مادر برایم سخت بود ، ولی احساس می کردم اگر هم راه او
نروم پشیمان می شوم . شاید آن موقع برای ما طبیعی بود . اهواز برای من جایی جدید و قشنگی بود . اثاثمان را ریخته
بودیم توی یک تویوتای لندکروز . همه ی اثاثمان نصف جایی بار وانت را هم نمی گرفت . خودمان
هم نشستیم جلو . من و آقا مهدی و خواهرش . خیلی خوب شد که خواهرش هم راهمان آمد .
من هنوز رویم نمی شد با آقا مهدی تنها بمانم . از اهواز تا قم خواهرش هر موقع
احساس می کرد که سکوت بین من و آقا مهدی دیگر زیاد شده یک حرفی می زد . مثلاً «
شما خیاطی هم بلدی ؟ » شب اول که رسیدیم ، وارد خانه ای شدیم که تقریباً هیچ چیز
نداشت . توی آن گرمایی که بهش عادت نداشتم ، حتا کولری هم برای خنک کردن نبود . شب
که خواستیم بخوابیم دیدیم تشک نداریم . از همسایه ی طبقه ی پایین گرفتیم . با
خواهر آقا مهدی می گفتیم مگر توی این گرما می شود زندگی کرد . ولی باید می شد .
چون اگرچه او مرا انتخاب کرده بود ، ولی این یکی دیگر تصمیم خودم بود که همراه او
بیایم . چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدی در این باره حرف
زده بودیم که اگر دلم خواست ، برای این که حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه ای درس
بدهم . با
خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بیاورم . بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را
شروع کنیم . یک سری وسایل کم و کسر داشتیم که با هم رفتیم و خریدیم . گاز و یخچال
. مغازه های آن جا به خاطر گرمای هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز می کردند . آمد و
همه جای شهر را که برایم نا آشنا بود نشانم داد . بازار میوه و سبزی ، نمایشگاه
فرهنگی سپاه ، زینبیه . گفت « اگر بی کار بودی و حوصله ات سر رفت ، این جاها هست
که بیایی . » آقا مهدی یک ماه اول تقریباً هر شب می آمد خانه . اما من بی کار نبودم . اوایل مهر بود که کارم در مدسه شروع
کردم . درس دادن به آن بچه های خون گرم جنوبی زیر سر وصدای موشک هایی که ممکن بود
هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشسته ایم ، کار سرگم کننده ای بود . احساس
می کردم مفید هستم . به خاطر کارم تدریس دینی و قرآن بود ، باید زیاد مطالعه می
کردم . ولی باز وقت زیاد می آوردم . آقا مهدی هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند می
شد و می رفت و شب بر می گشت . کم کم با خانم توفیقی همسایه مان پیش تر آشنا شدم . آدم هم
کلام می خواهد . تنهایی داشت برایم قابل تحمل می شد. با هم می رفتیم
پشت خانه مان . یک جایی بود ، زینبییه ، که پایگاه تقویت پشت جبهه بود . کار خیاطی
داشتند ، سری دوزی و سبزی پاک کردن . نمی شد آدم در اهواز باشد وبرای جبهه کاری
نکند . اهواز
تقریباً نزدیک خط مقدم جنگ بود . هم برای پر کردن بی کاری و هم برای کار تدریسم
عضو کتاب خانه ی مسجد شدم . کتاب می گرفتم و می بردم خانه . او هم
این طور نبود که از تنهایی من خبر نداشته باشند . فکر کند که خب ، حالا یک زنی
گرفته ام ، باید همه چیز را حتا بر خلاف میلیش تحمل کند . می دانست تنهایی آن هم
برای دختری که تا بیست و چند سالگی پیش خانواده اش بوده بعضی وقت ها عذاب آور است
. بعضی وقت ها دو هفته می رفت شناسایی ، ولی تلفن می زد و می گفت که فعلاً نمی
تواند بیاید . همین نفسش می آمد برای من بس بود ، همین که بفهمم یک جایی روی زمین
زنده است و دارد نفس می کشد
ورود
به حساب کاربری
بازیابی رمز عبور
در صورتی که رمز عبور خود را فراموش کردهاید میتوانید
ایمیل و یا شماره تلفن همراه خود را وارد کنید تا کد تغییر پسورد برای شما ایمیل یا پیامک
شود