loader-img-2
loader-img-2

مشکلات و نحوه برخورد با آن، هنگام حضور همسر در جبهه مصاحبه با همسر شهید4

شهید یا عملیات مرتبط :

ستار ابراهیمی هژیر ستار ابراهیمی هژیر
تاریخ تولد : 1/1/70 12:01 PM وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 5/2/86 12:05 PM محل شهادت : شلمچه

تنها بودیم، برادرش هم که شهید شده بود. دو روز ماند و روز سوم رفت آنجا. فرمانده لشکر ، آقای کیانی گفته بود، که باید بروی 10 روز بمانی . خودش هم زخمی بود .

 دو روز ماند و روز سوم رفت و دیگر نماند. یک مدت بعد آمد و من گفتم، که از بمباران می ترسم. یک سنگر توی حیاط درست کرد و می خواست که برود ، من گفتم: حاجی ما می ترسیم و بچه ها هم کوچک هستند.( آن موقع اینجا هیچ کس نبود و غریب بودیم)، گفتم: من می خواهم بروم رزن. گفت: این کار را نکنید ، چون بقیه که شما را  می بینند ، فکر می کنند که لابد یک چیزی هست که اینها رفته اند و اینها را برده اند و گذاشته اند رزن و اصلا این کارها را نکنید و یک ذره ای عصبانی شد و گفت: بمانید همدان ،هر چه شد ، آن است که خدا می خواهد. خودش در تابستان بود و ماه رمضان، روزه نمی توانستند بگیرند. بالاخره امام خودش فرموده بودند: درست نیست در این گرما و تشنگی روز بگیرند . می آمد خانه ، چند روز می ماند و روزه می گرفت.( دخترم سمیه را خدا تازه داده بود به ما ) . من خوابیده بودم ، خودش افطار و سحری حاضر می کرد و روزه می گرفت و می رفت خانه یکی از دوستانش. مثلا می دید خودمان مشکلی نداریم ، به بقیه افراد کمک می کرد.

خانم همسایه تعریف می کرد: رفته بود خانه آنها ، دیده بود حال خانه آنها  خالی است. گفته بود، من بودجه ام نمی رسد فرش برایتان بخرم  و موکتی خریده بود  و برده بود برایشان. خانمش بعد از شهادت حاجی ، پیش من هم نگفته بود. گفته بود: حاج ستار خدا بیامرز، این موکت را خرید و آورد برایمان. گفت: خانه تان خالی است.

دلسوز بود، می دانست کسی یک چیزی ندارد، تا آنجا که می توانست ، کمک می کرد. تنهایی را ،خوب چون برای خداست، باید تحمل کرد. (زهرا دختر کوچکم ، آخرین بچه مان بود).

 عملیات فاو بود ، که آن موقع حاجی منطقه بود و دیگر ما ماندیم تنها و زهرا را هم که خدا می خواست، به ما داد. می گفتم : خدایا چه بکنیم ؟ بالاخره همسایه مان آمد و رفتیم دکتر. حاجی از منطقه آمد و من یک ذره قهر کردم و گفتم : بالاخره یکی که زنش مریض می شود، می رود به او سر میزند. هیچ کس هم نبود  و تنها بودیم اینجا. گفت: می دانم حق داری، ولی اسلام واجب تراست. می گفت : ما چند نفر آنجا مسئولیم و باید برویم و چند روز آن موقع ماند .


نحوه ارتباط و نامه نگاریها با همسر زمان حضور در جبهه:

من که نامه نمی نوشتم ، چون سواد نداشتم ، ولی خودش زنگ می زد. خانه همسایه مان می ر فتیم  وآنجا حرف می زدیم . عملیات فاو بود ، 6 روز بود که دختر کوچکم زهرا را خدا داده بود . آن وقت هم تلویزیون پشت سر هم اعلام می کرد عملیات شده،  ما می گفتیم که،  خدا کند صحیح و سالم برگردند. همسایه مان آمد  و گفت : حاج ستار زنگ زده خانه. من خودم مریض بودم، این را که گفت، من نمی دانم چطور چادرم را پوشیدم و رفتم خانه ایشان. همسایه ما ، شوهرش سپاهی بود ، خانم او آمد و خانم شهید دارابی آمد ومی خواستند احوال شوهرشان را بپرسند. من گوشی را برداشتم و احوالپرسی کردم . حاجی بنده خدا رویش نمی شد، که سوال کند خدا بچه را داده یا نه. می گفت: چه خبر؟ من هم رویم نمی شد بگویم. می گفت : چه خبر، وضع و اوضاع چطور است و من اصلا رویم نمی شد یک چیزی بگویم. گفتم: خوبیم. فقط بگو ببینم تو خوبی زخمی نشدی؟ گفت: نه حال من خوب است و چند روز دیگر می آیم. همسایه ها یکی یکی گوشی  را گرفتند و احوالپرسی کردند و گفتند: آقای دارابی چطور است؟ گفت: او هم خوب است  و صحیح و سالم نشسته اینجا ،(در حالیکه او زخمی شده بود و فرستاده بودند او را قم ) .

در کوچه ما، آقای هادی پور بود و همه دوستان بودند و برایمان خیلی مهم بود ، بدانیم چه خبر است؟ و خانه همسایه مان ،شده بود مخابرات. او می گفت: احوال شوهر مرا بپرسید، ببینید خوب است یا نه.