loader-img-2
loader-img-2

کربلای بدر

شهید یا عملیات مرتبط :

سیدمحسن روحانی سیدمحسن روحانی
نام پدر : سیدجعفر تاریخ تولد : 8/29/60 12:08 PM محله سکونت : قم وضعیت تاهل : 63
یکی همرزمان شهید می گفت:
در عملیّات بدر، هنگامیکه بچه ها توانستند به عمق خاک عراق نفوذ کرده و به اهداف مورد نظر دست یابند، دشمن، دست به پاتکهای سنگینی زد. بچه ها با چنگ و دندان از مواضعشان دفاع می کردند و شهید حجت الاسلام «سیّد محسن روحانی» نیز پا به پای بسیجیان در دفع این پاتکها می کوشید.
هنگام ظهر، دوستان گفتند:
-
حاج آقا! فعلاً که خبری نیست، خوب است نماز را به جماعت بخوانیم.
آقا محسن فرمود:
-
نه، ممکن است خمپاره بزنند، خیلی خطرناک است.
خلاصه، نماز را سریع خواندیم و به استراحت پرداختیم. من و برادران غلامپور و رستمی و جعفر ربّانی نژاد با هم بودیم. ساعت یک و نیم عصر دیدیم صدای شنی تانک به گوش می رسد. خوب که پشت خاکریز را برانداز کردیم، دیدیم چندین تانک دشمن در فاصلة یکصد متری ما در حال مانورند. شهید ربّانی نژاد گفت:
-
بهتر است آقا مصطفی را خبر کنیم. منظور شهید مصطفی کلهری فرماندة گردان سیدالشهداء بود.
-
ایشان با بی سیم خبر حملة تانکها را به آقا مصطفی داد. ما درحال مقابله با تانکها بودیم که آقا مصطفی هم سریع خودش را رساند و شروع به شلیک آر- پی- جی کرد وناگهان با اصابت تیر کالیبر به ناحیة سر، نقش بر زمین شد و به شهادت رسید.
درگیری لحظه به لحظه شدّت می گرفت: چیزی نگذشت که رستمی و سپس ربّانی نژاد نیز مورد اصابت قرار گرفتند. با شهادت آنان، شهید غلامپور رو کرد به آقای «روحانی»:
-
حاج آقا! به احتمال قوی ما هم رفتنی هستیم. شما در جریان کُد بی سیم باشید که اگر کسی تماس گرفت بتوانید موقعیت اینجا را گزارش کنید.
بعد کُد را یاد ایشان داد و خودش رفت سراغ تانکها. نفرات ما اندک، و جنگ تن و تانک همچنان ادامه داشت. چیزی نگذشت که برادر غلامپور نیز به شهادت رسید، و دشمن، لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد. من با تانکها درگیر بودم که صدای بی سیم را شنیدم ...
بعدها برادری که پشت خط بود، خودش چنین تعریف می کرد:
- «
گوشی» را که برداشتند، از موقعیت خط و احوال بچه ها پرسیدم. جواب آمد:
-
الحمدلله وضعیت خوب است و بچه ها همه سالمند!
دیدم صدا بسیار ناآشناست. خیلی مشکوک شدم. گفتم:
-
برادر! شما؟ گفت:
-
من یکی از برادران هستم!
این را که گفت تردید من بیشتر شد، پرسیدم:
-
اسمتان؟
-
دیدم از ذکر اسمش طفره می رود. گفتم:
پس لطفاً غلامپور و ربّانی نژاد را صدا کنید! گفت:
-
برادر! من سید محسن روحانی هستم. و بغضی در صدایش پیچید.
با شنیدن این جمله فهمیدم که آنان به شهادت رسیده اند، وگرنه ایشان جوابم را نمی داد
پس از این واقعة تلخ، خود شهید «روحانی» از شهید «غلامپور» با حسرتی عظیم یاد می کرد:
-
وقتی «رستمی» به شهادت رسید، بچه ها دوره اش کرده و گریه می کردند. یکی به جنازه اش عطر می زد و دیگری می بوسیدش. شهید غلامپور که روحیة بچه ها را خورد و خراب دیده بود، سر بچه ها فریاد کشید: الآن چه وقت این حرفهاست؟ آنها پیش خدایشان رفتند. بیایید حملة این کافران را دفع کنید!