loader-img-2
loader-img-2

اولین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر1

شهید یا عملیات مرتبط :

بهرام آریافر بهرام آریافر
تاریخ تولد : 2/5/48 12:02 PM وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 7/27/95 12:07 PM محل شهادت : مناطق مرزی به کویر کرمان

صدای خسته و تب دار خلبان در گوشش پیچید:

_ (( تیمسار خیلی متاسفم. شرایط بدی به وجود آمده است.))

دستهای خلبان در دستهای تیمسار بود با روحیه لبخند زد:

_ (( کار عملیاتی همین است. هر لحظه اش احتمال خطر وجود دارد.))

وضعیت خلبان نگران کننده بود. این دستهای داغ و آن درد شدید در ناحیه سر و پهلو امکان هرگونه حرکت را از او سلب می کرد. تیمسار باتجربهمی دانست خونریزی داخلی شدید است. وسایل ناچیز کمکهای اولیه در داخل هلی کوپتر هم کارساز نبود. خلبان سعی می کرد کلامی بگوید:

_ (( سقوط بدی بود.))

_ (( شما تلاشتان را کرده اید؟ و حداکثر توانتان را برای فرود به کار گرفتید جناب سرگرد)).

تیمسار باز هم لبخند زد و ادامه داد: (( آخر هر پروازی فرود است و هر تیزپروازی یک روز طعم سقوط را

می چشد. تلخ یا شیرین. فقط یک پرواز بی فرود داریم و آن هم شهادت است)).

صدای مهربان تیمسار چون نغمه های دل انگیز آبشار در گوش سرگرد غفوری می ریخت. اولین بار بود که با این تیمسار از مرکز آمده در این عملیات همسفر شده بودند. گفتار و حرکات و کلمات او و حتی دستمال گردنش برای غفوری و رحمانی نژاد جالب توجه بود. چشمهایش را بست و از خود پرسید :

_ (( برخلاف تصور ما چه قدر مهربان و با صداقت است)).

تیمسار حرفش را پی گرفت:

_ (( ما به وظیفه خود عمل می کنیم. و سرانجام هر چه که باشد مهم نیست. وظیفه ما خدمتگزاری است.))

کمک خلبان خود را به تیمسار رساند و آهسته طوری که خلبان نشنود گفت:

_ (( جناب سرهنگ زنده روح حال مساعدی ندارد))

تیمسار کمک خلبان را به جای خود نشاند و به طرف سرهنگ حرکت کرد. خلبان که دستش از دست تیمسار بیرون آمده بود آهسته چشم باز کرد. کمک خلبان سرپیش بود و آهسته بخشی از پیشانی خلبان را که آغشته به خون نبود بوسید. خلبان با صدایی آهسته پرسید:

_ (( عنایت جان ، شمائی؟))

_ (( آره عمو غفور . حالت چطوره ؟))

_ (( بدنیستم.تیمسار کجاست؟))

عنایت نخواست از مجروح شدن سرهنگ چیزی به خلبان بگوید.

_ (( همین نزدیکی است. داره مختصات جغرافیایی اینجا رو بررسی می کنه)).

خلبان لرزید.

کمک خلبان با حیرت پرسید :

_ (( مثل اینکه حالتون خوب نیست جناب سرگرد)).

_ (( سردمه عنایت.خیلی سردمه)).

تیرماه در کویر لوت، درآن گرمای بالای چهل درجه خلبان از سرما می لرزید. و این زنگ خطری بود. رعشه دیگری در اندام خلبان افتاد. عنایت از جا پرید فریاد زد:

_ (( تیمسار، تیمسار)).

فرمانده ارشد که مشغول بستن آتل روی پای شکسته سرهنگ بود از جا پرید..

_ (( چی شده ؟))

_ (( جناب سرگرد حالش بد شده )).

وقتی تیمسار خود را به خلبان رساند روح بلند خلبان شجاع از کالبد تن پرواز کرده بود. آخرین پرواز.

نهایت هر خلبانی که به اوج می اندیشید ایستاده بمیر....