loader-img-2
loader-img-2

دومین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر2

شهید یا عملیات مرتبط :

بهرام آریافر بهرام آریافر
تاریخ تولد : 2/5/48 12:02 PM وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 7/27/95 12:07 PM محل شهادت : مناطق مرزی به کویر کرمان

در بلندای شب، سه مرد خسته و تشنه در حال عبور از کویر بودند. آریافر نگاهی به ساعت مچی خود انداخت شب از نیمه گذشته بود. می دانست سکوت توان مردان را می گیرد صدایشرا بلند کرد:

_((فردا دوشنبه است سی و یکم تیر ماه.))

زنده روح گفت:

_((یک روز دیکر هم از عمر ما گذشت.))

_((برای انکه راه را کوتاه تر کنیم از خودمان بگوئیم.))

اول از همه تیمسار شروع به صحبت کرد. بعد زنده روح و پس از او رحمانی نژاد هر کدام گوشه ای از زندگی خود را بیان کردند. با نقل این خاطرات به صبح رسیدند. نماز جماعتی دیگر. آریافر وضع منطقه را سنجید.

_((باید در جایی مستقر شویم. که بر زمین و هوا مشرف باشد .حتما گروههای زمینی و هوایی را برای پیدا کردن ما اعزام می کنند.))

رحمانی نژاد امان نداد.

_((هر کی نیاد قهرمانی خودشو می رسونه.))

_((قهرمانی کیه؟))

_((دوست عمو غفوره خیلی وقته با هم رفیقند.))

رحمانی نژاد درست حدس زده بود روز دوشنبه قهرمانی به کرمان آمد. سرهنگ خورشیدی هم ستاد جستجو را با خلبانان نیروی انتظامی تشکیل داد. چند واحد از هوا نیروز هم آمده بود اما از صبح بادهای تند همراه با شن و غبار امکان پرواز و جستوجو را گرفته بود.ظهر دوشنبه وقتی باد با همان شدت اولیه ادامه یافت آریافر در دل گفت:

_((احتمالا به خاطر شرایط جوی کسی به جستوجوی ما نمی آید.))

تشنگی از لبهای خشکیده هر سه مرد پیدا بود.اما هیچ یک کلامی از آب

نمی گفت. لحظه لحظه عطش را می نوشیدند و هر دم از عطش سیراب تر

می شدند. هر ساعتی که می گذشت تشنگی آنان بیشتر می شد.

چیزی که بیش از همه آریافر را نگران می کرد وضعیت سرهنگ زنده روح بود. او درد می کشید و در اثر خونریزی از ناحیه پا به حالت بحرانی رسیده بود. هر چند چیزی به زبان نمی آورد اما از رنگ چهره اش همه چیز گویا بود. با خود اندیشید:

_((اگر تا فردا کسی نیاید؟! بار غم همان شهید اول را نمی توانیم تاب بیاوریم چه برسد به ...))

گرد و غبار یک لحظه آسودشان نمی گذاشت. سرهنگ کم کم بی تاب می شد. آریافر لحظه ای به یاد نبرد سور کوه افتاد و غرید:

_((امروز هم مثل آن روزقصد شب شدن نداره!))

خورشید در مدار خودش می چرخید. بی هیچ عجله ای.))

زبان سرهنگ خشکیده شده بود. سرخی هوا پیش از آنکه بیانگر گرمای هوا باشد بیانگر تب شدید بود. لبهای ترک خورده دیگر با تری زبان هم التیام

نمی یافت. سرهنگ پیراهنش را از تن در آورده بود. رحمانی نژاد، هم تنها زیر پوش به تن داشت. آریافر هنوز با لباس کامل بود و حتی دستمال گردنش را باز نکرده بود. تیمسار می دانست که احتمال نجات سرهنگ نسبت به صبح خیلی کمتر شده است. با خود اندیشید:

_((احتمال این که امشب ما را پیدا کنند کم است و فردا هم خیلی دیر است.))

ساعتی از شب نگذشته بود که رنگ سرهنگ به کبودی گرائید. برای اولین بار از سقوط بالگرد چیزی خواست.

_((آب))

تیمسار سر بلند کرد. حاضر بود هر مشقتی را به جان بخرد تا جرعه آبی برای سرهنگ مهیا کند. اما کویر بی رحم هیچ راهی را باقی نگذاشته بود. باید به مجروح امید می داد:

_((منصور جان حتما نیروهای کمکی مارا پیدا می کنند. آن وقت جای یک لیوان آب هر چه دلت خواست آب بنوش.))

سرهنگ چشمان تب زده اش را گشود. .....