loader-img-2
loader-img-2

جستجو-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر3

شهید یا عملیات مرتبط :

بهرام آریافر بهرام آریافر
تاریخ تولد : 2/5/48 12:02 PM وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 7/27/95 12:07 PM محل شهادت : مناطق مرزی به کویر کرمان

سرهنگ چشمان تب زده اش را گشود. از لای پلکها نگاهش را به چهره آریا فر دوخت و آرام گفت:

_(( من از شما ممنونم تیمسار. برادری را در حق من تمام کردی. رحمانی نژاد هم همین طور خیلی به شما زحمت دادم حلالم کنید.))

تیمسار به آرامی دست سرهنگ را دردستهایش گرفت. بغض راه گلویش را بسته بود. قطرات اشک از چشمان رحمانی نژاد می جوشید.

باید کاری می کردند اما چه کاری از آنان ساخته بود. سرهنگ کلامی گفت که آریافر نشنید.

سر پیش برد و پرسید :

_(( چیزی گفتی منصور جان.))

لبهای سرهنگ باز و بسته شد.

_(( قبله ))

قطره اشکی از گوشه چشم آریا فر به روی گونه هایش لغزید. جهت قبله را

می دانست با کمک هم سرهنگ را به طرف قبله چرخاندند .شاید ساعتی گذشت. آریافر آرام آیاتی را که از حفظ داشت زمزمه کرد. که یک باره صدای سرهنگ را شنیدند.

_(( یا سقای دشت کربلا.))

سرهنگ سر بلند کرده و کلمات را گفت و دوباره سر بر شن نهاده بود. در پرتو نور مهتاب عروج روح پاک او بسیار روحانی بود. وقتی تیمسار دست روی صورت او گذاشت از داغی ساعت پیش خبری نبود. سرهنگ آرام گرفته بود.

آریافر خم شد و پیشانی سرهنگ را بوسید. رحمانی نژاد هم .

حالا فقط دو نفر بودند. دو مرد و یک کویر بی انتها. به راه افتادند.

امشب مثل شب پیش نبود. می دانستند که باید تا قبل از طلوع آفتاب تا جایی که می توانستند پیش بروند. اما عضلات آنان توان شب قبل را نداشت. آتش عطش هر لحظه شعله ور تر می شد.

تیمسار سکوت را شکست.

_(( در فکر محمدرضا و منصور هستی؟))

_(( بله، خیال آنها لحظه ای راحتم نمی گذارد.))

_(( آنها انتخاب شدند که رفتند. ما هنوز قابلیت پیدا نکردیم.هر وقت که محبوب ما را قابل دیدار خودش بداند آن وقت ما را هم به مهمانی اش دعوت می کند. بعد از جنگ خیلی وقتها به خودم می گویم بهرام چرا همیشه در آخرین لحظات از سفر بازماندی.))

_(( وجود شما ارزنده است تیمسار. یقینا مشیت الهی بوده.))

تیمسار دستهایش را بلند کرد.

_(( پروردگارا به مشیتت شکر. راضی به رضای تو هستیم .))

بیابان تمامی نداشت. مردان با کم رمقی در دل کویر پیش می رفتند.سپیده زد. نماز خواندند و به راه افتادند تا در جای مناسب که در دید گروههای تفحص باشد استقرار پیدا کنند. حوالی ظهر بود که دسته ای از هواپیمای تجسسی در فاصله دور دیده شدند و ساعتی بعد صدای هواپیما دو موتوره ای که در ارتفاعی بالا تقریبا از بالا سرشان گذشت شنیدند فریاد زدن و دست تکان دادن در هر دو مورد سودی نداشت. گروههای تجسس رفتند و دو مرد در آفتاب سوزان کویر تنها ماندند. رحمانی نژاد متحیرانه گفت:

_(( ما را ندیدند؟))

آریا فر لبخند زد :

_(( مثل اینکه داریم قابلیت پیدا می کنیم. دوست ما را طلبیده است. تو هم بیا بنشین پسرم. در این آفتاب سوزان تحرک زیاد زیاد مضر است.))

عنایت نشست. عرق پیشانی را با دستهای آفتاب سوخته پاک کرده و گفت:

_(( اگرشب بشود احتمال اینکه ما را پیدا کنند ضعیف می شود.))

_(( تا زنده هستیم باید امیدوار باشیم. ناامیدی زود انسان را از پا در

می آورد. طبق محاسبات من الان در حوالی بهاآباد هستیم اگر فقط آب داشتیم از کویر باکی نبود .))

انتظار آمدن گروههای تجسسی تا تاریکی هوا طول کشید. هر دو مرد تحلیل رفته بودند. بدون آنکه چیزی بگویند هر یک از حال دیگری آگاه بود.....