loader-img-2
loader-img-2

آخرین نوشته ها -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر4

شهید یا عملیات مرتبط :

بهرام آریافر بهرام آریافر
تاریخ تولد : 2/5/48 12:02 PM وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 7/27/95 12:07 PM محل شهادت : مناطق مرزی به کویر کرمان

 رحمانی نژاد تیمسار را به غایت مهربان یافته بود .آرام خونسرد ، با اقتدار و با معنویت زمزمه او را شنید:

_(( وقت نماز است.شاید فرصتی برای خواندن یک نماز مغرب دیگر به دست نیاید . این نماز را باید غنیمت شمرد.))

عنایت از کلام تیمسار آرام شد. تیمم کرده و پشت سر تیمسار که تکبیره الاحرام را گفته بود به نماز ایستاد . نمازشان طولانی تر از شب پیش شد. بعد از نماز دستهای هم را فشردند و پس از سجده به راه افتادند. عنایت کم کم از اصرار تیمسار بر پوشیدن لباس کامل متعجب می شد.

_(( تیمسار اگر این لباسها را در بیاورید کمتر گرما اذیتتان می کند.))

_(( می دونم پسرم. لباس برای سرباز در میدان جنگ حکم کفن را دارد. بیش از بیست و پنج سال به این کفن مقدس عشق ورزیدم. خیلی وقتها در مناطق ناامن عملیاتی وقتی لباسم را اتو می کردم و می پوشیدم دوستان سربه سرم می گذاشتند تو که می خواهی شهید بشوی چه فرقی دارد لباست اتو داشته باشد یا نداشته باشد. می دونی چه جوابی می دادم؟))

مکث کرد . عنایت مشتاقانه پرسید:

_(( چه جوابی می دادید؟))

_(( می گفتم دوست دارم وقتی شهید شدم و دشمن بالای سر من آمد از ابهت جنازه من وحشت کند و ترس از سپاه اسلام در دلش بیفتد.))

بعد آرامتر ادامه داد:

_(( از بزرگی شنیده ام که شهدا در روز محشر با لباس رزمشان محشور

می شوند. اگر ما سعادت داشته باشیم که در زمره شهدا قرار بگیریم خوب است.))

عنایت دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .

_(( خدایا ما را از زمره شهدا و صالحان قرار بده .))

سر قدمها را کوتاه بر می داشتند. این را از فرورفتگی های شن که برجای پای مردان رهگذر بود می شد تشخیص داد.از سراب دیدن هم خبری نبود.چون یقین داشتند که تا به آبادی نرسند از آب خبری نیست.

آریافر برای لحظه ای به رحمانی نژاد نگاه کرد. شانه خمانده و پایش روی زمین کشیده می شد. اما سعی داشت با آخرین توان به پیش برود. تیمسار گفت:

_(( بهتر نیست که استراحت کنیم. ))

_(( هر چه شما بفرمایید.))

کمی نشستند. نگاه عطش زده خود را به آسمان دوختند. آسمان پر ستاره و شفاف راه شیری درخشان و روشن.

_(( در اینجا انسان خود را به خدا نزدیکتر می بیند.))

_(( خیلی قشنگ است اما حیف....))

عطش آنها را از پا انداخته اما امید همچنان آنها را به پیش می برد. بعد از نماز صبح دوم مرداد ماه واقعا زمین گیر شدند. رحمانی نژاد گفت:

_((چشمانم کم نور شده فاصله دور را نمی بینم.))

تیمسار با تجربه می دانست که با این حالت پیشروی ممکن نیست.

تا قوت قلبی به همراهش بدهد گفت:

_(( هر روز آفتاب ما را مجبور به بیتوته می کرد امروز خودمان بیتوته

می کنیم. پیش از گرم شدن هوا.))

و بعد نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

_(( همین جا برای استراحت خوب است.))

نشستند. بهرام کاغذ و خودکارش را بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد. رحمانی نژاد نپرسیده می دانست که این نوشته ها با یادداشتهای دیگر تیمسار فرق دارد....