loader-img-2
loader-img-2

فصل پایان-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر5

شهید یا عملیات مرتبط :

بهرام آریافر بهرام آریافر
تاریخ تولد : 2/5/48 12:02 PM وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 7/27/95 12:07 PM محل شهادت : مناطق مرزی به کویر کرمان

. قبل از شروع به نوشتن تیمسار به کلماتی که روی کاغذ کوچکی نوشته بود نگاه کرد و لبخند زد.

عنایت به لبخند تیمسار نگاه کرد .تیمسار توضیح داد:

_(( وقتی به ماموریت می آمدم به بچه ها قول داده بودم سوغاتی دلخواهشان را برایشان بخرم.))

_(( انشاءا... گروههای تجسس ما را پیدا می کنند و بچه ها بی سوغاتی

نمی مانند.))

آریافر گرفته و غمگین جواب داد:

_(( نه پسرم، چطور می تونم سوغاتی بخرم. چه کسی برای بچه های محمد رضا و منصور سوغاتی می خرد.))

شروع به نوشتن کرد. عنایت می دانست که وصیت نامه می نویسد.

نخواست مزاحمش شود.آریافر نوشت.

چشمانش را مالید دیدش بهتر شد. در حاشیه تپه شنی که بر یال آن بود قسمتی از تابش آفتاب صبحگاهی درامان مانده بود. سایه کوچکی در حاشیه شیار.

--((تیمسار درآن حاشیه سایه ای است. بهتر نیست به آنجا برویم.))

آریافر چشم گرداند.سایه کوچک بود شاید به اندازه دراز کشیدن یک نفر. درآن برهوت و آن شرایط مشکل اصول شرافت سربازی را فراموش نکرده بود مقدم داشتن زیردستان برخود.

_(( من اینجا راحتم. شما برو پسرم.))

عنایت خودکار تیمسار را به او پس داد. تلاش کرد تا برخیزد. پاها یاری

نمی کردند. خود را به طرف سایه کشانده و در سایه ناپایدار رمل شنی دراز کشید.

طلوع آفتاب هنوز به اوج خود نرسیده بود اما تابش صبحگاهی آن بدنهای تفتیده مردان را می سوزاند. عنایت خوابید. خوابی ناخواسته وقتی شعاع نور آفتاب سایه رمل شنی را محو کرد روح بلند کمک خلبان هلی کوپتر 1511 به آسمانها پرکشید اکنون یک مرد و یک کویر باقی مانده بود.

تیمسار احساس کرد که خواب او را می رباید.اکنون اوج عطش بود.

آفتاب هر لحظه داغتر می شد. آهسته با خود زمزمه کرد:

_(( بهرام تشنگی را تحمل کن. تحمل کن به یاد کربلا .))

چیزی در قلبش شکست . دلش هوای یک مجلس روضه حضرت ابوالفضل (ع) کرد. احساس او دیگر نور زرد رنگ خورشید را نمی دید. همه جا سبز بود برای لحظه ای خیال کرد که به خاطر لباس سبزش همه جا را این گونه

می بیند اما اینطور نبود. شعاع سبز رنگ نوری که محل تابش آن معلوم نبود تمام کویر را فرا گرفته بود. غفوری، زنده روح و رحمانی نژاد در همان هاله سبز رنگ بودند. صدای آب می آمد. زمزمه جویباری که از بلندی صخره ای به سمت پایین در حرکت باشد.

لبخند همیشگی گوشه لبان تیمسار نشست.

_(( آفرین بر تو بهرام مثل اینکه قابلیت پیدا کردی.))

صدای زمزمه ها محو و گنگ بود. آریافر به خود نهیب زد:

_(( طوری زندگی کردی که از مرگ نترسی. تو همیشه به استقبال خطر

می رفتی این بار هم چیزی عوض نشده.))

سعی کرد برخیزد نتوانست. غرید:

_(( این بار هم به استقبال مرگ می روم. سرباز از مرگ نمی ترسد. ای کفن سبز من گواه باش که من حتی لحظه ای از مرگ نهراسیدم. شعری در خیالش نقش بست فرصت نداشت به یاد بیاورد که کجا این شعر را خوانده است. در دل گویه کرد:

گفت بر خیز و ایستاده بمیر که جز این در خور دلیران نیست.

_(( باید برخیزی بهرام. مثل منصور مثل محمد رضا مثل عنایت که آن بالا ایستادند. به احترام این نور سبز.))

دستها را بر زمین ستون کرد:

_(( یا ابا عبدالله الحسین (ع).))

به برکت نام سالار شهیدان برخاست. جهت قبله را پیشاپیش به خاطر سپرده بود. به سوی قبله ایستاد. تمام توانش را به کار گرفت کلاه را به سر گذاشت. دستمال گردنش را مرتب کرد و به خود فرمان داد.

_(( به احترام قرآن و پرچم جمهوری اسلامی ایران، خبردار.))

دست راست به موازات لبه کلاه بالا آمد. امیری در پهن دشت بی کرانه کویر به احترام قرآن و پرچم ایستاده بود. خورشید لحظه ای مکث کرد. بادهای سرکش و نا آرام کویری از عظمت کار او بر جا ایستادند. تیمسار در هاله نور سبزرنگ پرچم سه رنگی را در اهتراز می دید.

کسی افتادن آن امیر بزرگ را بر خاک ندید. هفتاد و دو روز بعد جست و جو گران پیکر پاک تیمسار شهید بهرام آریافر را با لباس کامل نظامی به همراه سه تن دیگر از یارانش یافته و به بخش بها آباد منتقل نمودند. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد.

به پاس حرمت سرداری تو

رشادتها نشان دارم ابوالفضل (ع)

به یاد علقمه در آن بیابان

لب خشکیده جان دادم ابوالفضل (ع)