loader-img-2
loader-img-2

ورزش-ماجرای پادگان اقدسیه2

شهید یا عملیات مرتبط :

بهرام آریافر بهرام آریافر
تاریخ تولد : 2/5/48 12:02 PM وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 7/27/95 12:07 PM محل شهادت : مناطق مرزی به کویر کرمان

روزها از پی هم می گذشتند هر چه که پیش می رفتند از مانورها کم و بر حجم درسها افزوده می شد. از همان روزهای اول دانشکده افراد هم سلیقه یکدیگر را پیدا کرده و با هم پیوند دوستی می بستند. در دانشکده امکان هر گونه تفریحی وجود داشت.اما تعدادی از دانشجویان بیشتر به فکر درس و یا در عالم خاص اعتقادی خود بودند. افسر ضد اطلاعات دانشکده از روند کاری که در بین بعضی از دانشجویان حاکم بود راضی نبود. بخصوص اینکه چند نفر از دانشجویان سال یک همانند عبدالله نجفی ، جمال قمری، بهرام آریافر، قاسم سیاوشی، حسن عزیزی و... در جلوی آسایشگاه محلی را به عنوان مسجد درست کرده بودند و برای نمازهای صبح، ظهر و شب و یا در ایام محرم و ماه رمضان دور هم جمع می شدند.

افسر ضد اطلاعات سروان بایندر بود. سیگار برگی که همیشه گوشه لبش یا روی جاسیگاری اتاق جا خوش می کرد او را از دیگران متمایز می ساخت. دانشجویانی در همه گروهانها بودند که اخبار را به او برسانند به خصوص تعدادی از دانشجویان سال سوم که به عنوان ارشد گردان یا گروهان انتخاب شده بودند. او نیازمند شناخت بیشتری از آن دانشجویان خاص بود.

بایندر پوشه های قرمز رنگ روی میز را از زیر نظر گذراند و چند پرونده را که با خط آبی رنگ روی آن اسامی نجفی-قمری-آریافر-سیاوشی نوشته شده بود جدا کرد و دستش را روی زنگ فشار داد. گروهبانی وارد اطاق شد،و احترام نظامی گذاشت.سروان پکی به سیگارش زد و آمرمانه گفت:

_((این دانشجویان به صورت خاص تحت مراقبت باشند)).

گروهبان پرونده های جدا شده را به دست گرفت، عقب گرد کرد و از اطاق بیرون رفت. سروان بایندر دود سیگارش را به هوا فوت کرد و با خود اندیشید:

_(( باید در گزینش دانشجو دقت بیشتری می کردند. دانشکده یک دست نیست از همه قشری دانشجو داریم)).

دود سیگار فضای اطاق را پر کرد. صدای شمارش سرگروهبان یکی از گروهانها و صدای پای دانشجویان که ضربه چهارم را می زدند در گوش سروان بایندر پیچید.

_ (( یک، دو، سه، چهار)).

دانشجویان سه قدم را در حال دویدن برمی داشتند و قدم چهارم را بر زمین می کوبیدند. ارشد گروهان آنان را تشویق می کرد که ضربه چهارم را محکمتر بکوبند._ (( درجا)).

دانشجویان در جا زدند.ارشد زیر پای راست فرمان ایست داد. دانشجویان پا چسباندند. ارشد فریاد زد:

_ (( سربالا ، سینه جلو ، شکم تو)).

دانشجویان به حالت خبردار ایستادند.فرمانده گروهان از روبرو می آمد. درست در ضلع جنوب شرقی دانشگاه. همان جایی که آسایشگاه گروهان یکم بود. در پشت سر فرمانده گنبد سبز رنگ بالای آسایشگاه شماره سه به چشم دانشجویان می آمد.

_ (( گروهان خبردار)).

فرمانده جواب احترام را داد و شروع به صحبت کرد:

_ (( در گروهان یکم همه چیز باید یک باشه. یعنی نمونه باشه. دانشجو، آسایشگاه، رژه، درس ، انضباط ، ورزش و خلاصه همه چیز. هر کس هم سخت گیری در گروهان یک رو دوست نداره می تونه بره به گروهان دیگه)).

سینه را صاف کرد و ادامه داد:

_(( در بین سال یکی ها یک دوره مسابقات کشتی برگزار می شه که من دوست دارم گروهان یک در تمام رشته ها روی سکوی یک قرار بگیره. حالا هر کس در هر رشته ورزشی کار کرده به ارشد مراجعه کنه)).

نفس بلندی کشید و گفت:

_((ارشد، ارشد آریافر مسئول تیم کشتی باشه)).

گوش های شکسته ، سینه پهن و شانه های فراخ ، چالاکی و قدرت بدنی بیانگر آن بود که دانشجو آریافر در وزن هفتاد و دو کیلو حرفهای زیادی برای گفتن دارد.

از همان روزاول تمرینات سخت تیم کشتی گروهان آغاز شد. گروهان یک ، جز در یک وزن در همه اوزان دیگر نماینده داشت. مسئول تیم خیلی سعی کرد تا آن یک نفر را بیابد و یافت.

_(( ببین عبدالله... کشتی ورزش جوانمردانه ای است. تو هم که ماشاءا... ورزشکاری. حالا کشتی گیر نیستی، قبول، فوتبالیست که هستی.پس بدنت آمادگی لازم را داره فقط می مونه یادگرفتن چند تا فن. که اونم بذار به عهده من. خوبیش اینه که تو همیشه سروزنی)).

دانشجو عبدالله نجفی با چهل و نه کیلو وزن می توانست یار ثابتی برای تیم گروهان باشد. اما علاقه اش به فوتبال مانع از حضور جدی او در تیم می شد.

مسئول تیم کشتی موضوع را رها نکرد. نجفی این موضوع را وقتی که فرمانده گروهان به او دستور داد تا با تیم کشتی تمرین کند فهمید. نجفی جواب داده بود:

_((ولی جناب سروان من فوتبالیستم نه کشتی گیر؟))

فرمانده شانه هایش را بالا انداخت:

_((اینودیگه باید به آریافر بگی. اون اسمتو داده. روی اسمتم هم پافشاری می کنه)). تمرینات از آن روز با جدیت دنبال شد. دانشجوی خستگی ناپذیر بالاخره تیم گروهان یک را به مرحله نهایی برد.افسر ضد اطلاعات که جزئی ترین اتفاقات دانشکده را به صورت جدی پیگیری می کرد وقتی لیست تیم کشتی مرحله پایانی مسابقات دانشکده را مرور می کرد. روی لیست نفرات گروهان یک مکثی کرد.

_ بهرام آریافر.

_ عبدالله نجفی.

_ قاسم سیاوشی.

_ (( یعنی چه؟ اینا که همشون از یک گروه و دسته هستن.)) سپس دستش را روی زنگ فشار داد.

کسی داخل شد. سروان بایندر فندک را زیر سیگار برگ نگاه داشت و چند بار پک زد تا آتش توتون گیرا شود. سپس رو به تازه وارد کرد و گفت:

_ (( ببینم سرگروهبان، چرا تیم کشتی گروهان یک همشون از همون دسته خاص هستند؟))

سرگروهبان دستهایش را روی بدنش فشرد و جواب داد:

_ (( خودم هم تعجب کردم قربان. حتی این عبدالله نجفی که فوتبالیست بوده یا اون سیاوشی که جودوکار بوده اسمشان داخل لیست کشتی است. حسن عزیزی هم با اینهاست.))

_ (( قبلا هم تاکید کرده بودم که این گروهان وضع خوبی ندارد. زنگ بزن فرمانده گروهان فردا ساعت ده به دفتر بیاید. شدند خودمختار. تیم کشتی می دهند، نمازخانه می زنند، کتابخانه می زنند. هر کاری دلشان خواستمی کنند. )) سرگروهبان در اجرای دستور عقب گرد کرد.....