loader-img-2
loader-img-2

معنویات-ماجرای پادگان اقدسیه3

شهید یا عملیات مرتبط :

بهرام آریافر بهرام آریافر
تاریخ تولد : 2/5/48 12:02 PM وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 7/27/95 12:07 PM محل شهادت : مناطق مرزی به کویر کرمان

سروان بایندرپک عمیقی بر سیگار زد و در دل گفت:

_ (( اگه من نتونم یه دانشکده رو تو مشتم بگیرم این آرم ضد اطلاعات را از یقه ام می کنم)).

ولوله روز فینال تمام دانشکده رو پر کرده بود. آریافر چند تمرین سبک به تیم گروهان یک داد و بعد همه را برای استراحت و آماده شدن برای کشتی فردا فرستاد. وقتی همه سالن را ترک کردند سیاوشی خود را به آریافر رساند.

_ (( فردا روز سرنوشته)).                  

بهرام خونسرد پرسید:

_ (( برای چی ؟ ))

_ (( اگه فردا از عبادی ببری تمومه دیگه)).

_ هر چی خدا بخواد همون می شه)).

_ (( تموم گروهان چهار دارن عبادی رو ترو خشک می کنن که فردا مسابقه را ببره)).

_ (( اون کشتی خودشو می گیره منم کشتی خودمو. هر کسی تکنیکی تر و قدرتر باشه اون برنده اس.))

سیاوشی پرجوش و خروش گفت:

_ (( همین خونسردی تو منو دیوونه می کنه.آخه مرد حسابی می دونی عبادی چقدر بیشتر از تو انگیزه داره؟))

بهرام در چهره دوستش دقیق تر شد. قاسم موقعیت را مناسب دید.

_ (( اون جایزه اول را می خواهد و به هیچ عنوان به دومی رضایت نمی ده)).

_ (( تا کشتی نگرفتی هر کسی فکر می کنه خودش بخت اول شدنه)).

سیاوشی با شور و هیجان گفت :

_ (( باز که داری کلی گویی می کنی. اصلا این حرفها نیست. عبادی می خواد اول بشه و پول نقد جایزه را برای خودش برداره)).

_ (( تو هم که انگار قصه حسین کرد تعریف می کنی؟هر کی اول بشه جایزه نقدی رو می گیره دیگه)).

_ (( ببین چی می گم بهرام اگه تو اول بشی عصر پنجشنبه تا عصر جمعه کل کوههای شمیران را می گردیم با پول تو اما حیف که این عبادی نمی ذاره)).

بهرام دست روی شانه دوستش گذاشت و:

_ (( ببین رفیق سعی کن پشت سر مردم حرف نزنی. اگر چه رقیب باشه)).

سیاوشی نالید:

_ (( ای بابا، من رفیقتم باید بهت بگم که تو گروهان چهارچی داره می گذره، کلی زیرپا کشی کردم تا این اطلاعاتو بدست آوردم. اولش عبادی هم مثل تو به این کشتی نگاه می کرد اما از پریروز که خواهرش زنگ زده و گفته که پدرشو تو بیمارستان بستری کردن اون شب وروز داره تلاش می کنه تا این جایزه نقدی رو ببره. الان انگیزش خیلی زیاد شده بهرام)).

آریافر زیپ پیراهن گرم کن را بالا کشید. قامت برافراشت و آهسته زمزمه کرد:

_ (( یعنی جایزه نقدی این قدر هست که بشه خرج بیمارستان یه مریضو تامین کرد)).

سیاوشی پرسید:

_ (( چی گفتی؟))

بهرام گفت:

_ (( هیچی بابا. بریم به استراحتمون برسیم. فکر می کنم اذان مغرب نزدیک باشه. ببین....))

قاسم دستش را تکان داد و ادای بهرام را درآورد...

_ (( پس اول نماز)).

وقتی وارد نمازخانه شدند. عبدالله نجفی مشغول ذکر گفتن بود. سیاوشی با خنده گفت:

_ (( عبدالله جون زودتر دعا رو تموم کن وایسا جلو قرض خدای رو به جا بیاریم بریم.))

عبدالله با ملاطفت نگاهش کرد. همه سیاوشی را به صفا و محبت می شناختند.

نماز تمام شد. ذکر کوتاهی گفتند وبلند شدند. بهرام همچنان نشسته بود . ذکر می گفت سیاوشی طاقتش به سر رسید:

_ (( ای بابا، حالا داره نماز جعفر طیار می خونه)).

بهرام مثل اینکه نشنید.عکس العملی نشان نداد.حسابی در خودش فرو رفته بود. نجفی متوجه احوال بهرام شد.آهسته گفت:

_ (( حسابی حس و حال گرفته بیا مزاحمش نشیم.))