loader-img-2
loader-img-2

برد یا باخت -ماجرای پادگان اقدسیه4

شهید یا عملیات مرتبط :

بهرام آریافر بهرام آریافر
تاریخ تولد : 2/5/48 12:02 PM وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 7/27/95 12:07 PM محل شهادت : مناطق مرزی به کویر کرمان

سیاوشی از در بیرون رفت:

_ (( این بابا باید حسابی شام بخوره که فردا سرحال و قبراق باشه)).

نجفی جواب داد:

_ (( قوت و قدرت الهی یه چیز دیگه اس. تازه مگر تو رفیقش نیستی . شام شو بیار تو آسایشگاه)).

قاسم نالید:

_ (( اگه این سرگروهبان گروهان بو ببره که من غذا رو از سالن به آسایشگاه آوردم تو حاضری به جای من مانور بشی)).

عبدالله خندید:

_ (( رفاقت این حرفها رو هم داره .))

بهرام در خود فرو رفته بود. به عبادی فکر می کرد و کشتی فردا.

بیت شعری که همیشه اقای شفیعی می خواند در گوشش زنگ می زد:

_ (( گر بر سر نفس خود امیری ، مردی)).

آقای شفیعی میان دار زورخانه و مربی کشتی بهرام بود. وقتی که هنوز به تهران نیامده و در سطح استان کشتی می گرفت. چند تکیه کلام همیشگی ورد زبانش بود.یکی همین یک مصرع شعر.

آن قدر برای تربیت شاگردانش در کشتی فریاد زده بود که تارهای صوتی اش خوب جواب نمی دادند. اما صدای بم و زمختش گیرایی خاصی داشت:

_ (( گوش کن چی می گم آقا بهرام، این حرفیه که من به همه شاگردایی که جنم کشتی رو دارن می گم. در وجود تو هم یه کشتی گیر آینده دار می بینم باید این حرفا رو بهت بگم. زور بازو، سینه ستبر، گوش های شکسته، اینا هیچ کدوم نشونه پهلوونی نیست. پهلوونی به مرام و مردونگیه...))

آقای شفیعی مکثی کرد و بعد ادامه داد:

_ ((اگه توی تموم تاریخ یه کشتی گیر پوریای ولی شد به خاطر مردونگی و گذشتش بود. خیلی سخته آدم از تعریف و تمجید دیگران از هورا کشیدنشون بگذره و تو اون راهی که به شرف و مردونگی نزدیکتره پا بذاره. نقل پوریای ولی و کشتی گیر هندی رو حتما شنیدی. وقتی اون می بینه که مادر پهلوون هندی داره به درگاه خدا راز و نیاز می کنه و می خواد که پسرش تو کشتی روز بعد برنده بشه فردا به پهلوون می بازه . بعدش مادر اون پهلوون پوریای ولی رو می شناسه و بقیه قضایا خلاصه کلام، من از تو توقع دارم مرام پهلوونی رو رعایت کنی. قهرمان شدن و روی سکوی بالاتر ایستادن فقط تو یه لحظه روح آدم و اقناع می کنه ولی مردونگی و پهلوونی همیشه تو وجود آدم ریشه می کنه. اگه ...))

اگر سیاوشی نمی آمد بهرام تا صبح در نمازخانه می ماند. سیاوشی با لحنی آمیخته از شوخی و متلک گفت:

_ (( قربان، شامتون حاضره.میل نمی فرمائید)).

بهرام به خود آمد و مشغول جمع کردن سجاده شد.

سیاوشی ادامه داد:

_ (( اگه بدونی با چه خون دلی این غذا رو از سلف بیرون آوردم حالا تو قدر ما رو ندون!))

بهرام جواب داد:

_ (( راضی به زحمت نبودیم قاسم آقا)).

آن شب صدای گفتگوی دانشجویان در راهرو گروهان یک خیلی زود فروکش کرد و دانشجویان به خواب رفتند. همه برای دیدن مسابقه فینال لحظه شماری می کردند. روز بعد جوش و خروش دانشجویان به اوج خود رسید. هر کس تیم خود و کشتی گیر گروهانش را تشویق می کرد.

گروهان چهارمی ها دم گرفته بودند:

_ (( ماشاءا... ماشاءا...ماشاءا... ماشاءا... عبادی ماشاءا...)).

بچه ها گروهان یک هم کم نمی آوردند به دو دسته شده و کشتی گیر خود را تشویق می کردند. گروه اول فریاد می زد:ۀ

_ (( بهرام، بهرام ...))

و گروه دوم جواب می داد:

_ (( شیره)).

بهرام دوبنده را پوشید. در آینه قدی سالن دوبنده را برانداز کرد تا مطمئن شود که کاملا آماده است.

خطوط سیاهی که کلمات دو بیت شعر را درست در گوشه راست آینه حک کرده بودند چشمانش را به دنبال خود کشیدند.

 

پوریای ولی گفت که صیدم به کمنداست

از همت مولایم علی(ع) بخت بلند است

افتادگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

در نهایت شفافیت آینه چشمهای درخشان آقای شفیعی را دید. درست مثل روزی که در مسابقات کشتی آزاد ملایر شرکت کرده و مقام اول را آورده بود. چشمان مربی اش همین درخشش را داشت.