loader-img-2
loader-img-2

دوستی-ماجرای پادگان اقدسیه6

شهید یا عملیات مرتبط :

بهرام آریافر بهرام آریافر
تاریخ تولد : 2/5/48 12:02 PM وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 7/27/95 12:07 PM محل شهادت : مناطق مرزی به کویر کرمان

دوستش هم به علامت این که چیزی نمی داند دستهایش را از هم باز کرد. تقسیم جوایز انجام شد. همگی سالن را ترک کردند. زندگی دانشجویی از سر گرفته شد. اما وجود یادداشت تا شده روی صندلی سالن غذاخوری برای بهرام عجیب بود.

کاغذی کوچک که روی آن نوشته شده بود:

_ (( ساعت ده شب کنار زمین چمن دانشکده منتظر شما هستم. ))

این یادداشت از چه کسی بود؟ خیلی فکر کرد. به جایی نرسید.

ساعت نه قرق و خاموشی زده می شد پس چرا ارسال کننده یادداشت ساعت پس از خاموشی را در نظر گرفته بود. بهرام با خود گفت:

_ (( بالاخره همه چیز روشن می شه)).

ساعت ده شب وقتی به زمین چمن رسید کسی را دید که اصلا انتظارش را نداشت. به روی خودش نیاورد.

شخص جلو آمد و درست در چند قدمی سینه آریافر ایستاد . دستش را دراز کرد و با صدایی بغض کرده که رگه هایی از کینه هم داشت گفت.

_ (( بگیر این مال توئه)).

آریافر سعی کرد خونسرد باشد.       

_ (( اولا سلام بعدش این چیه؟))

عبادی حرفش را پی گرفت:

_ (( خیال می کنی من نفهمیدم تو عمدا کشتی رو باختی ؟))

_ (( این حرفا یعنی چه. کشتی یه روز برده یه روز باخت. امروز من باختم.))

_ (( نه فرق می کنه. خیلی فرق می کنه تو خودتو بازنده کردی. خیلی دلم

می خواد بدونم چرا؟ یه حسی به من می گه تو یه نقشه ای تو سرت داری)).

آریافر همچنان هیجان زده بود اما سعی می کرد خونسرد باشد ممکن بود با کلامی هر آنچه که رشته بود پنبه شود.

_ (( من مطمئنم که تو برای اول شدن شایسته تر از من بودی. این پولم ناز شست خودته. بعدا آرام دستش را روی شانه عبادی گذاشت و گفت:

_ (( تو چرا این قدر حساسی؟ اگه خوابت نمی آد یه گشتی دور زمین چمن بزنیم)).

همگام شدند. آریافر صمیمانه گفت:

(( روی دوستی من حساب کن. این پول را هم بزار تو جیبت. راستی حال پدرت چطوره؟))

عبادی محرمی برای درد دل یافته بود بغض های دلش سرباز کردند و شروع به گفتن از خود کرد. از اینکه با چه زحمتی درس خوانده بود و با چه زجری به دانشکده راه پیدا کرده است از بیماری ناگهانی پدرش و از خیلی چیزهای دیگر. حسابی که دلش خالی شد گفت:

_ (( فکر نمی کردم این قدر با معرفت باشی از الان روی دوستی من حساب کن)).

آریافر احساس شادمانی می کرد. تمام وجودش می خندید. دلی شاد شده بود یقین داشت که دل آقای شفیعی را هم شاد کرده است.

عبادی دست راست آریافر را در دستانش فشرد. با نهایت محبت ، هر چند

نمی دانست کلمات مناسبی بر زبان بیاورد اما در دل کار بزرگ و مردانه اش را ستایش می کرد.

فشرده شدن دست کسی در دستهای او. گرمای دست بیش از حد معمول بود.