loader-img-2
loader-img-2

مصاحبه با همسر شهید شاه آبادی

شهید یا عملیات مرتبط :

محمد مهدی شاه آبادی محمد مهدی شاه آبادی
نام پدر : محمدعلی تاریخ تولد : 1/1/70 12:01 PM محله سکونت : تهران وضعیت تاهل : 63
یک بار از همین مساله که به بچه ها سفارش ساکت بودن می کردند استفاده کردم و گفتم آقا شما که این قدر دیر به منزل می آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین، در خانه می پیچد و بیدارم می کند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است.

شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم چه خوب که حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند.

شهید شاه آبادی برخلاف بسیاری از روحانیون خیلی زود ازدواج نکردند. درگیری های سیاسی ایشان باعث شد وقتی که حتی خیلی جوان بودند زندان را نیز تجربه کنند، سبب شد تا سن 27 سالگی ازدواج نکنند و بیش از هر چیز بخوانند و مبارزه کنند.

ایشان برای ازدواج، دختری را برگزیدند که خون انقلابیگری را از اجدادش به ارث برده بود. دختری از نوادگان میرزای شیرازی، فرزند حجت الاسلام سیدعبدالمطلب شیرازی. "صفیه" که در جمع خانوادگی، او را عزت السادات صدا می کردند، متولد نجف است، اما پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و آموزش علوم قرآنی، همراه خانواده اش به ایران مهاجرت کرد. خودش می گوید: «پدرم نسبت به ازدواج من وسواس خاصی داشتند، ولی به محض این که صحبت از خانوادۀ مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی شد و با شناختی که از اخلاقیات و روحیات این خانواده داشتند، بدون کمترین وسواس و تردیدی راضی به ازدواج ما شدند». صفیه نخستین کلمات همسر آینده را این طور به خاطر میآورد: «من خاطرم می آید که اولین حرفشان به من این بود که میخواهم شما درس بخوانید و کوشا باشید در درس خواندن».

دختری که از همان ابتدا نشان داد همراه خوبی برای مردش خواهد بود: «ایشان به هنگام ازدواج، به من گفتند که من مادری دارم غمدیده، ستم کشیده و رنج دیده و با این که فرزندان بزرگتر از من هم دارد و آنها هم روحانی هستند، ولی مایل است که با من زندگی کند و من هم مایلم که در خدمت او باشم. لذا مایلم که شما هم همین طور باشید و البته من هم با کمال میل و رغبت پذیرفتم» و به این شکل، زندگی مشترک «صفیه و مهدی» در قم آغاز شد.

با خانم صفیه آیت الله زاده شیرازی، در محیطی صمیمی به گفت وگو نشستیم. کسی که زندگی پر فراز و نشیبش با شهید شاه آبادی، 27 سال ادامه پیدا کرد (تا ششم اردیبهشت 1363)؛ 14 سال در قم و 13 سال در تهران.

آشنایی شما با شهید شاه آبادی چگونه بود؟ اولین مرتبه چه زمانی ایشان را دیدید؟
سالی که از نجف آمدیم. تا سه چهار سال هرکسی به بنده پیشنهاد ازدواج می داد پدرم موافقت نمی کردند، تا زمانی که آقای شاه آبادی برای خواستگاری به منزل ما تشریف آورند، پدر بنده جواب مثبت دادند و برای خودم بسیار جای سؤال بود که چه طور پدرم با آن همه سخت گیری، به این زودی موافقت کردند، اما زمانی که برای اولین بار ایشان را دیدم، دلیل پدرم را متوجه شدم، چرا که خلوص ایشان واقعا مرا جذب کرد.

بعد هم عقد کردید؟
پس از مراسم خواستگاری و مراحلی که برای همه پیش می آید، با گذشت یک ماه از خواستگاری با ایشان عقد کردم. در ابتدای زندگی وضع اقتصادی و مالی خوبی نداشتند به طوری که حتی خرید هم نکردیم و به همین دلیل حتی مهریه را هم سبک انتخاب کردیم. به گفته خود ایشان، مهریه هفت هزار تومان تعیین شد و بحثی هم نشد. مراسم عقد بدون تشریفات برگزار شد و دو سه هفته بعد هم در منزل اجاره ای در قم ساکن شدیم. با این که از لحاظ امکانات مالی در سطح پایینی بودیم اما به خاطر لطف و صفای ایشان این مسایل به چشم نمی آمد. با این حال ایشان اصلا سهم امام را مصرف نمی کردند و خرج زندگی مان از اجاره ای که بابت منزل مادری شان دریافت می کردند می گذشت. زندگی ما با این که در سطح پایینی بود اما باصفا و محبت بود و انگار که در باغ زندگی می کردیم.

از خصوصیات اخلاقی ایشان در منزل و با بچه ها بفرمایید.
ایشان همیشه با نشاط بودند. خصوصیت دیگر ایشان این بود که به اسراف نکردن بسیار مقید و از تشریفات گریزان بودند. دلیل ایشان برای اسراف نکردن، صرفا مسایل مالی نبود، بلکه اصولا از اسراف و هدر دادن امکانات و تجمل گرائی گریزان بودند. برای ما هم این گونه جا می انداختند که وظیفه ما این است که با کم ترین امکانات باید زندگی کرد تا مبادا آن ها که تمکن ندارند، ببینند و غبطه بخورند و همین حسرت خوردن آنها برای عاقبت ما بد باشد
 
به همین جهت ایشان حاضر نبودند کوچک ترین امکانات اضافه ای در منزل ما باشد. خانه ما پر رفت و آمد بود و هر بار که ایشان از زندان آزاد می شدند مریدان ایشان از همه شهرها به دیدن ایشان می آمدند و درِ منزل هم به روی همه به گرمی باز بود، حتی برخی مواقع ساعت 12 شب برای ما مهمان می آمد، با وجود این همه مهمان، نه تنها هیچ گاه برای من ناراحتی ایجاد نمی کردند بلکه خودشان کمک هم می کردند. به بچه ها هم از نظر تربیت و هم از لحاظ تفریح و ورزش رسیدگی می کردند. به صراحت می توان بگویم بهتر از بنده بچه ها را از نظر روحی تأمین می کردند.
 
رشد همه جانبه را به بچه ها یاد می دادند و به آن ها می گفتند سعی کنید در کنار درس، در امور منزل و دیگر فعالیت های جانبی نیز مشارکت داشته باشید و آگاهی خود را افزایش دهید. رفتارشان با بچه ها بسیار دوستانه بود و تذکراتشان همواره با دلیل و برهان همراه بود. از قدرت تشخیص بالایی برخوردار بودند و همین امر سبب شده بود که دوستان و اقوام برای مشورت در امور مختلف به ایشان مراجعه می کردند و ایشان نیز با کمال میل و صادقانه آن چه به نظرشان می رسید را به طرف مقابل می گفتند و دلسوزانه به راهنمایی می پرداختند. همین ویژگی ایشان باعث شده بود که دوستان و اقوام، پس از شهادتشان به من می گفتند تنها بچه های شما یتیم نشدند، بلکه همه ما یتیم شدیم و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند.
گویا خیلی به صرفه جویی اهمیت می دادند؟
بله، مقتصد بودند. اعتقاد داشتند از هر چیز باید به بهترین وجه استفاده شود و از اسراف به شدت پرهیز شود. در مصرف غذا، کاغذ، آب و.... به شدت هم خودشان صرفه جو بودند و هم دیگران را به صرفه جویی و پرهیز از اسراف توصیه می کردند. معتقد بودند گردش و تفریح باید باشد و ما را هم خیلی به مسافرت می بردند اما در همین زمینه نیز اعتدال را رعایت می کردند. اگر از غذای قبل چیزی باقی مانده بود، هرگز حاضر نبودند غذای جدیدی بخورند.
سر سفره و به ویژه در مهمانی ها خودشان برای همه غذا می کشیدند و از همه پذیرایی می کردند. ایشان به گونه ای پس از خوردن غذا ظرف غذایشان را با نان تمیز می کردند که گاهی شک می کردیم که آن ظرف شسته شده است یا نه! به رعایت نظافت فوق العاده اهمیت می دادند. بیشتر با عمل و نوع رفتارشان امر به معروف و نهی از منکر می کردند و اتفاقا این شیوه ایشان تاثیر گذاری فراوانی داشت. تحرک ایشان به گونه ای بود که جوان ها متحیر می شدند! وقتی می دیدند بچه ها بی حوصله هستند، سه چهار تا بالانس می زدند و همه را شارژ می کردند. با این که این اواخر ضعیف شده بودند و کم غذا، اما همچنان تحرک و پویایی خود را حفظ کرده بودند.
ایشان خیلی ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم داشتند. شما می دانید علت چه بود؟
بله همینطور است. با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشستند و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقت شان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند. یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم".
از دوران دستگیری و زندانی شدن ایشان و سختی هایی که قطعاً کم هم نبوده است بفرمایید.

در آن زمان علاوه بر خودم، باید جور بی تابی بچه ها و همچنین مادر همسرم را نیز می کشیدم. گریه ها و دلتنگی های بچه ها مرا خیلی کلافه کرده بود. وقتی هم که بچه ها را برای دیدن پدرشان به زندان می بردم تا قدری آرام شوند، تازه آن جا اذیت و آزار مأموران زندان شروع می شد. حتی به بچه ها اجازه آب خوردن نمی دادند.

خیلی از مواقع تا مدت ها پس از دستگیری ایشان، ما نمی دانستیم که ایشان کجا هستند و وقتی سراغشان را می گرفتیم می گفتند:"بروید از خمینی تان بپرسید که شاه آبادی کجاست؟!".

ایشان پس از آزادی، چیزی از خاطرات زندان تعریف می کردند؟
بله، اما خاطرات تلخ و ناراحت کننده را نمی گفتند. بیشتر به گفتن فعالیت های خود و دیگر زندانیان اکتفا می کردند و برای این که ما ناراحت نشویم، چیزی از شکنجه ها نمی گفتند. البته در جای دیگری گفته بودند و من از آن ها شنیدم که چه طور ایشان را شلاق می زدند به گونه ای که یک بار اصابت شلاق به صورتشان باعث شده بود از ناحیه فک آسیب ببینند و حتی نتوانند غذا بخورند.

درباره سخت کوشی و فعالیت زیاد شهید شاه آبادی بسیار سخن گفته شده، در منزل هم همین طور بود؟ یعنی در خانه هم این ویژگی ، بارز بود یا آرامتر بودند؟
بله، همین طور بود. شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی داد، یک بند زنگ می زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است!

به شما چیزی نگفتند؟ اعتراضی نکردند که چرا تلفن را قطع کردهاید، آن هم پنهانی؟
نه. از آنجایی که ایشان خیلی برای من احترام قائل بودند و همیشه به بچه ها سفارش می کردند مواظب مادر باشید و سر و صدا نکنید، من هم سوء استفاده می کردم! البته خودشان هم می دانستند که من می خواستم کاری کنم ایشان فعالیت شان را کمتر کنند و کمی استراحت کنند.

مثلا یک بار از همین مساله که به بچه ها سفارش ساکت بودن می کردند استفاده کردم و گفتم آقا شما که این قدر دیر به منزل می آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین، در خانه می پیچد و بیدارم می کند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است.

شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم چه خوب که حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند.

آخرین ساعاتی را که قصد سفر داشتند، به خاطر دارید؟ حرف هایی که بین شما رد و بدل شد و حالت ایشان و احیاناً سفارش و...
اتفاقا آن روز را خوب به خاطر دارم. زیرا پیش از رفتن کاملا بی مقدمه و ناگهانی گفتند: «یقین دارم این دفعه می خواهم شهید شوم». قرار بود سر ساعت مشخصی در فرودگاه باشند، اما زنگ زدند که پرواز جلو افتاده است و همین باعث شد کارها کمی به هم بخورد و شتابزده شوند. پاسدارشان هم که از جلو افتادن ساعت پرواز ایشان بی خبر بود نیامده بود و من دور و برشان راه می رفتم تا کمک کنم وسایل لازم را جمع کنند که یک دفعه گفتند: «یقین دارم این دفعه می خواهم شهید شوم. شما احترام خاصی به من می گذاری و یک طور خاصی مواظب من هستی». گفتم: «نه این طور نیست، از کجا معلوم که این طور شود؟ شهادت خیلی خوب است و خدا قسمت ما هم بکند. ما خودمان هم می خواهیم شهید شویم».

دیگر چیزی نگفتند و بدون این که منتظر پاسدارشان بمانند، رفتند ماشین را روشن کردند. من هم قرآن را برداشتم و رفتم به حیاط. ایشان از ماشین پیاده شدند و قرآن را بوسیدند و آماده شدند که بروند. اما من با حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقت ها ما را به جاهایی می بردید، اما حالا خودتان به تنهایی می روید، خوب ما را هم ببرید». گفتند: «شما اگر این مسافرت ها را دوست داری، از این به بعد هر جا خواستم بروم، برنامه ریزی می کنم شما هم باشی». گفتم: «بله، خیلی دوست دارم».

برنامه سفر 48 ساعته بود، اما وقتی پایشان به جبهه رسید، زنگ زدند که در جبهه کمبود روحانی است و من خیلی دوست دارم چند روزی بیشتر اینجا باشم. اگر می توانید کار من را طوری تنظیم کنید که من بتوانم چند روز بیشتر بمانم.

منظورشان از کار، کلاس فقه ایشان در الغدیر بود که من هم جزو شاگردان ایشان بودم. این در واقع آخرین گفت وگوی ما بود. گفتم: عیب ندارد، ولی این کلاس برای خودمان است و خیلی دوست داشتم که خودتان را برای روز شنبه به کلاس الغدیر برسانید. گفتند: اگر بشود می آیم، ولی خیلی دوست دارم بیشتر در جبهه باشم و فکر می کنم به این زودی نمی توانم بیایم.