loader-img-2
loader-img-2

سختی در جبهه


برای نخستین بار به جبهه رفته بودم؛ ساعت 2 بعد از نیمه شب اسفند ماه سال 59، به 10 کیلومتری گیلانغرب رسیدیم؛ همان شب بچه های خودی، تک زده بودند و ما در جای خالی آنها خوابیدیم. من و دوستم «حسن تاریکی» که اهل قوچان بود، زیر یک پتو بودیم؛ صدای خمپاره که به گوشمان می رسید، سرمان را می کردیم زیر پتو که یک موقع گلوله به ما نخورد!

خیلی می ترسیدیم، آن قدر که می خواستیم فرار کنیم اما بعد از چند روز وقتی چشم مان افتاد به پیرمردهای 70 ساله خط مقدم، زن ها و بچه های آواره بی سرپرست در کوه، دیگر به کمتر از خط مقدم رضایت نمی دادیم؛ تا اینکه رفتیم به منطقه «تنگه کورک» جایی که هر 24 ساعت یک بار آب و غذا می آوردند.

از همان روز اول یک آفتابه آب داشتیم و یک تین [پیت] هفده کیلویی؛ دست هایمان را در آن تین می شستیم، بعد از ته نشین شدن آب، آن را به آفتابه برمی گرداندیم، هر شب یک قمقمه آب بیشتر سهمیه نداشتیم.

یادم نمی رود؛ یک شب از نگهبانی می آمدم، ساعت 12 شب، به قدری تشنه بودم که قدرت راه رفتن نداشتم؛ به همه سنگرها سر زدم بلکه به اندازه در قمقمه ای آب پیدا کنم که نشد و مجبور شدم همان طور بخوابم.