loader-img-2
loader-img-2

ساده زیستی

به خاطر دارم که هر موقع قصد آمدن به مشهد را می کرد ، قبلاً تلفنی اطّلاع می داد و ما هم اتاقش را نظافت می کردیم و گلی را در گلدان می گذاشتیم و به انتظار می نشستیم . چون خیلی پاکیزگی را دوست داشت. آن شب قرار بود که ایشان بیایند و من هم منتظر بودم. به محض اینکه ماشینش جلوی درب منزل توقّف کرد، سراسیمه به طرف درب حیاط دویدم که به علّت عجلة زیاد چادرم به خارهای گل باغچه گیر کرده و پاره شد و من چون می خواستم، اوّلین کسی باشم که برادرم را می بینم، به این مسئله اصلاً توجّهی نداشتم.

«تقی» بعد از ازدواج بلافاصله به تربت و از آن جا هم به اهواز رفت. مدت ها از این موضوع گذشته بود و ما هیچ خبری از او نداشتیم. افراد خانواده آرزوی دیدارش را داشتند. همه به دنبال فرصتی می گشتیم که به دیدار «تقی» و همسرش برویم. سرانجام با آمدن عید و تعطیلات سال جدید ما نیز اسباب سفر بستیم و روانه اهواز شدیم. بعد از رسیدن به اهواز راهی خانه تقی شدیم. من از زندگی تقی تصور دیگری داشتم. هیچگاه تصور نمی کردیم که زندگی او این گونه باشد. برای همین لحظه ای حیران شدم و بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زندگی «آقا تقی» خیلی ساده بود، ساده تر از چیزی که حتی بتوان تصورش را کرد. کل زندگی «آقا تقی» در دو پتو خلاصه می شد. آن هم دو پتویی که از جهاد به امانت گرفته بودند. یکی از پتوها حکم زیرانداز را داشت و از دیگری نیز به عنوان روانداز استفاده می شد. بالاخره هر چی باشد من مادر بودم و دیدن آن صحنه و آن زندگی دلم را به درد می آورد. آنها حتی بالش هم نداشتند که زیر سرشان بگذارند. «آقا تقی» از اورکتش به جای بالش استفاده می کرد و خانمش هم از چادرش موقع برگشتن من دو بالشی را که با خود برای استفاده بچه ها برده بودم پیش آنها گذاشتم و گفتم: که لااقل این بالش ها را زیر سرتان بگذارید. بله این همه زندگیشان بود. همه زندگیشان از اول تا آخر تمام فکر و ذکر «آقا تقی» جنگ بود و ما اگر از چیزهای دیگری می گفتیم تنها جواب او این بود: که جنگ واجب تر است. او به این گفته از صمیم قلب ایمان و اعتقاد داشت. «آقا تقی» یک روز راحت نبود. او هیچ منزل و مأوایی نداشت که راحت باشد و یا بتواند حتی یک ساعت راحت بخوابد. اصلاً خودش نمی خواست که در آسایش و راحتی زندگی کند.